kayhan.ir

کد خبر: ۳۹۵۲۰
تاریخ انتشار : ۱۶ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۹:۵۸

شبی که سید طاهر رفت

خبر داده بودند بروم اهواز.
گفته بودند کار واجبی پیش آمده که باید زودتر خودم را برسانم.
چند روزی بود که درگیر عملیات شهیدرجایی و باهنر بودم، درست و حسابی نخوابیده بودم.
چشمهایم شده بود دوپیاله خون.
وقتی رسیدم کمیته مرکزی هوا تاریک شده بود.
دلم شورمی زد.
چند پاسدار که قبلا آنها را با سیدعباس دیده بودم آمدند کنارم.
آرام حرف می‌زدند و همین.
دلشوره ام را بیشتر می‌کرد.
خیال کردم سیدعباس شهید شده اما تا نام سیدطاهر را شنیدم انگار سطلی از آب جوش رویم خالی کردند، تمام بدنم را گر گرفت.قیافه ام را که دیدند یکی پرید وسط و گفت: چیزی نشده که!طاهر زخمی شده.
دلم انگار جان پناهی پیدا کرده باشد کمی آرام گرفت.قدم هایم می‌لرزید.
اما راه افتادم سمت بیمارستان.ساعت ۱۲ شب بود و سکوتی موهوم تمام فضا را پر کرده بود.
تا رفتم سمت پرستار که از سید طاهر بپرسم از دور سید عباس را دیدم.
قوای باقیمانده در جانم را جمع کردم و دویدم سمتش.
زبانم را که در کامم خشک شده بود را به بدبختی تکان دادم و صدای گرفته ام را از حلقومم بیرون راندم و منقطع گفتم: سید طاهر...چی شده...سیدعباس سرش را پایین انداخت و چشم هایش را بست و این یعنی طاهر رفت.
برادر کوچکمان چقدر زود بزرگ شده بود.
چقدر زودتر از ما جلو زده و رفته بود.
یاد روزهای کوچکی مثل صحنه‌های فیلم هجوم آوردند در ذهنم.
عقب عقب رفتم وتکیه دادم به دیوار سرد بیمارستان و آرام تن بی‌جانم را بر زمین پهن کردم.
همین چند ساعت پیش کنار هم در خط می‌جنگیدیم چطور او بدون من رفته! حتما وقتی رفته بود تیربارچی دشمن را با آرپی جی بزند او را زده بودند.
و من چیزی نفهمیده بودم.
چهره معصوم طاهر و چشم‌های گیرایش لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد.
یاد روزهای تظاهرات می‌افتم.
روزهای که نترس بودن طاهر مرا به وجد می‌آورد.
یاد روزهای افتادم که با او برای مبارزه با رژیم شاه از پادگان اسلحه گرفتیم.
و رفتیم کمک نیروهای هوایی یاد روزهای اول جنگ افتادم.
وقتی آمد کمیته وبه او اسلحه ندادند، ناراحت شد ولی با دست خالی در شهر ماند.
در این دو سالی که از جنگ می‌گذشت چقدر کم دیده بودمش هفته‌ای یکبار به خانه سر می‌زد اما چه آمدنی، یک ساعتی بیشتر نمی‌ماند اگر حقوق گرفته بود همان جا
پول هایش را را بین همه‌مان تقسیم می‌کرد.
بهش می‌گفتم این قدر پول هایت را خرج نکن پس انداز کن برای ازدواجت.
به من می‌گفت: من شهید می‌شوم.پول می‌خواهم چکار.
انگار می‌دانست که شهید می‌شود.
سیدعباس که صدای گریه ام را شنید آمد کنارم و دستش را روی شانه ام گذاشت.
دست هایش می‌لرزید.
آرام گفت: چطور به پدر بگویم؟
گفتم به سید حسن می‌گویم او بهتر می‌تواند به آنها بگوید.
محو چهره ی سید عباس می‌شوم.
طاهر چقدر دوست داشت دامادی اش را ببیند.
خودم را جمع و جور می‌کنم.
یاد علی هاشمی می‌افتم حتما تا الان خبر شهادت سید طاهر را فهمیده.
نصف شب خوابش را دیده بود تا بیدار شد آمد سراغم که طاهر به خط نرود.
گفتم چی شده؟
علی هاشمی مضطر بود.
گفت: نیم ساعت خوابیدم. و همش خواب دیدم. می‌ترسم برای طاهر اتفاقی بیفتد.
خواب دیدم شهید شده.
گفتم طاهر خیلی وقته رفته. ایشالا که چیزی نمی‌شود.
علی هاشمی گفت سید طاهر تا شهید نشود ول کن نیست.
علی راست می‌گفت طاهر مطمئن بود که شهید می‌شود. همین هفته پیش با ماشین به همراه علی هاشمی و احمد محبی و علیرضا خیرخواه پیکر شهید محمد بوشهری را از اهواز به بوشهر می‌بردند که ماشین شان از پل شکسته به داخل رودخانه افتاده بود.
طاهر فریاد زده بود که من نمی‌خواهم این طوری بمیرم.من باید در جبهه شهید بشوم. طاهر داماد اش را در خط مقدم دیده بود آنقدر مطمئن بود که مداوم از شهادت حرف می‌زد و انگار که اگر شهید نمی‌شد همه تعجب می‌کردند. برادر بیست و یک ساله ام هنوز بعد از سی و سه سال ساکن قلبم است.وهنوز که هنوز است یاد مهربانی اش با من است.

راوی: سیدصباح موسوی