مسیح در شب قدر
محمد محسنی
کريسمس عيد ميلاد حضرت مسيح است. روز بيستوپنج دسامبر؛ روزي كه راديو و تلويزيون و روزنامههای ایران، از ولادت حضرت مسیح ميگويند و مينويسند، و کريسمس را تبريك ميگويند. اما نکتهی ظريف اينجاست که در روز بيستوپنج دسامبر، در خانهی هموطنان ارمنيمان، هيچ خبري از عيد و کريسمس و بابانوئل و درخت کاج و چراغاني و اين حرفها نيست. چون كريسمسِ ارمنيها، يازده روز بعد از کريسمس معروف شروع ميشود، يعني روز ششم ژانويه. دليل اين تفاوت هم، چيزيست مثل تفاوت روايت شيعه و سني بر سر تاريخ تولد پيغمبر اسلام.
ميلاد مسيح که پيامبر اميد و محبت بود، براي مسلمانان نيز مبارک است. (بریدهای از کتاب مسیح در شب قدر)
*
در روزهای انتهایی سال میلادی، و در ایام ولادت حضرت مسیح، کتابی خاص بهدستم میرسد که حلاوت و شیرینی و گرمایش، سوز و سرمای زمستان را از یادم میبرد: «مسیح در شب قدر».
در نگاه اول، عنوان کتاب خیلی برایم جذاب و گیراست. مسیح در شب قدر یعنی چه؟ مسیح علیهالسلام چه ارتباطی میتواند به شب قدر داشته باشد؟ بیآنکه زیرتیتر کتاب را بخوانم، دقایقی به این اسم فکر میکنم. راهی به جائی نمیبَرَم و چیزی دستگیرم نمیشود. میروم سراغ زیرتیتر؛ نوشته است: «روایت حضور مقام معظم رهبری در منازل شهدای ارمنی و آشوری از سال 1363 تا 1389». با خودم میگویم عجب کتابی! اصلاً نشنیده بودم که حضرت آقا به خانهی مسیحیها هم رفته، و میهمان آنها شده باشند! تازه آنهم نه یکبار، نه دوبار، نه دهبار؛ آنهم نه یکسال، نه دوسال، نه دهسال؛ بلکه از سال 1363 تا 1389! در امتداد این سالها، یعنی از اواسط جنگ تحمیلی تا بیستوچند سال پس از اتمام آن، سرزدن به منازل شهدای مسیحی، جزو برنامههای حضرت آقا بوده است و همه از آن بیخبر بودهایم!
شروع میکنم به تورق کردن این کتاب500 صفحهای. کتاب تمامرنگی است و در اکثر صفحاتش ـ اگر نگویم در تمام صفحات ـ تصاویر جذاب و تماشایی و دیدهنشده، از دیدار حضرت آقا با خانوادهی شهدای مسیحی دارد. بدون توجه به متن کتاب، مینشینم به تماشای تصاویر کتاب؛ انگار دیدنیترین آلبومِ عکس تاریخ به دستم رسیده است! به انتهای کتاب که میرسم، ذوق و شوق و ولعم برای مطالعهی کتاب، ده برابر شده است. همهی کارهایم را تعطیل میکنم و مینشینم به مطالعهی کتاب. به دوستِ شفیقی که کتاب را به دستم رسانده بود، پیامک میزنم: نمیدانم دعایت کنم یا نفرین! با این کتاب، مرا از کار و زندگی انداختی...
نام کتاب، نامِ یکی از فصلهای کتاب است. فصلی که در آن، دیدار حضرت آقا با دو خانوادهی مسیحی روایت شده است، دیداری که در شبِ بیستوسوم ماه رمضان اتفاق افتاده!
*
از دیدار حضرت آقا با خانوادهی شهدا، قبلاً کتابِ «میزبانی از بهشت» را خواندم بودم. کتابی مختصر و مفید و جمعوجور، که خواندنش چند ساعتی وقت گرفت و شیرینیاش چند ماهی در یاد ماند. کتابِ «مسیح در شب قدر» هم کتابیست از همان جنس و با همان موضوع، اما با تفاوتی فاحش! در کتاب میزبانی از بهشت، حضرت آقا تشریف برده بودند به خانهی شهدایِ شیعهای که همگی ارادتی تام و تمام به ایشان داشتند؛ اما کتاب مسیح در شب قدر اینگونه نیست. ایشان پا به منازلی میگذارند که هم دینشان فرق میکند، هم فضای خانههایشان فضای دیگریست، و هم نوع نگاهشان به مقام معظم رهبری مثل نگاهِ بقیهی مردم نیست! همینها، و مطالبی ازایندست، مسیح در شب قدر را خاص و متمایز میکند. خاص و متمایز، و درعینحال خواندنی. برخورد هموطنان مسیحی کشورمان با حضرت آقا در سالهای مختلف (چه زمانی که ایشان رئیسجمهور بودند و چه حالا که رهبر هستند)، نوع نگاهشان به جنگ تحمیلی و مقولهی شهید و شهادت، وضع زندگیشان در جمهوری اسلامی و ارتباطشان با مسلمانها، و دهها موضوع دیگر که در کتاب به آن پرداخته شده است، خواندن مسیح در شب قدر را واجب میکند. با خواندن این کتاب، ابری از مقابل دیدگانتان کنار میرود و جلوهای از خورشید انقلاب برایتان نمایان میشود، جلوهای مسیحگونه از حضرت آقا که در تمامی این سالها، مانند خورشید پشتِ ابر، از آن بیخبر بودیم.
*
کتابِ شریف «مسیح در شب قدر»، بیستوسه فصل دارد، پنج پیوست، و دو ضمیمه.
لابهلای متنِ روایت، عکسهایی متناسب، تصویری جذاب به خواننده میدهد و تجسم خواننده از آن اتفاق را حداکثری میکند. آنقدر حداکثری که خواننده، خود را در جلسه میبیند؛ انگار که یکی از همراهان در آن اتفاق بوده است. مثلاً وقتی حضرت آقا به بچهای که در خانه حضور داشته، توجه میکنند و او را در آغوش میگیرند و بوسه بر سر و صورتش میزنند، بلافاصه، تصویرش هم میآید، آنهم تصویری رنگی، که بهتنهایی، با خواننده، حرفها میزند!
تکتکِ فصلهای کتاب، انباشته شده از نکاتی خواندنی، معرفتی، جذاب و شنیدهنشده از حضرت آقا. در هر فصل، خواننده، نکاتی از رفتار و صحبتهای مقام معظم رهبری میآموزد که قبل از این، چنین رفتار و صحبتها از حضرت آقا به گوشش نرسیده بود. از نوعِ نگاه ایشان به حضرت مسیح و مسیحیت و اناجیل، تا نکاتی ریز و شگفتانگیز، مثلِ توصیهی ایشان به پدرِ یکی از شهدای مسیحی برای رفتن به کربلا!
نوع برخوردهای مسیحیهای کشورمان با حضور حضرت آقا در منزلشان هم از جذابیتهای فوقالعادهی کتاب است؛ برخوردهایی که...
پنج پیوست کتاب، پیوستهایی هستند از بیانات رهبر معظم انقلاب دربارهی موضوعاتی که در کتاب مطرح شدهاند و احتیاج به توضیح بیشتری داشتهاند.
ضمایم کتاب نیز، ضمیمههایی هستند تماشایی! نام و تصویر تمام شهدای مسیحی کشورمان (چه آنها که در انقلاب شهید شدند، چه آنها که در جبهههای جنگ، و چه آنها در بمببارانها) حُسنختام کتاب «مسیح در شب قدر» است.
*
بریدهای از کتاب:
ماشين توقف ميکند. از ماشين پياده ميشويم و زنگِ طبقهی دومِ ساختمان سفيد رنگي را که منزل شهيد اللهداديان است ميزنيم. پدر شهيد تا از آيفون صدايم را ميشنود، مرا بهجا ميآورد و با خوشحالي، و با گفتن «خيلي خوش آمديد» در را به رويمان باز ميکند. به خودم ميگويم بندهی خدا از آمدن من اينهمه خوشحال شده، اگر بفهمد مهمان اصلياش حضرت آقاست، ديگر ببين چه حالي خواهد شد!
فقط پنج دقيقه وقت داريم موارد حفاظتي را بررسي کنيم و به خانواده اطلاع بدهيم که مهمانشان چه کسي است. معمولاً تا يکي دو دقيقه قبل از ورود حضرت آقا، خانوادهها اطلاع ندارند که قرار است چه اتفاقي بيفتد. چون از قبل به آنها ميگوييم که يکي از مسئولان قرار است بيايد خانهتان. يا مثلاً ميگوييم که قرار است بياييم دربارهی شهيدتان مصاحبه کنيم. آن اولها، حتي قبل از ورود آقاي خامنهاي هم بِهِشان نميگفتيم قضيه چيست. و آقا که وارد ميشدند، مات و مبهوت ميماندند که چه اتفاقي افتاده! بعد، به سفارش خود حضرت آقا، قرار شد چند دقيقه قبل از ورود ايشان که منع حفاظتي هم ندارد، به خانوادهها اطلاع بدهيم تا وقتِ ورود ايشان هول نشوند و لااقل بدانند مهمانشان چه کسي است.
با دستهگل و قاب عکسي از امام خميني، چهار نفري، وارد منزل شهيد ميشويم. پدر و مادر شهيد در منزل هستند، به همراه يک نوجوان چهارده پانزده ساله و يک عاقل مردِ چهلساله ـ که يا برادر شهيد است، يا داماد خانواده. رفقاي همراه موارد امنيتي را بررسي ميکنند و من، بهعنوان سرتيم حفاظت، بعد از کمي چاقسلامتي، براي پدر شهيد قضيه را توضيح ميدهم. در اين سالهاي خدمتم بهعنوان محافظ حضرت آقا، يکي از جالبترين لحظات، همين لحظاتي است که راز آمدن حضرت آقا را براي خانوادههاي شهدا فاش ميکنم. و واکنشِ خانوادههاي ارامنه برايم جالبتر از خانوادههاي مسلمان و شيعه بوده. بالاخره دينِ ارامنه با دين ما فرق ميکند و نگاهشان با نگاه ما به حضرت آقا، تفاوت دارد.
پدر شهيد خيلي عادي ميگويد «قدمشان سر چشم!» بعد توضيح ميدهد که در اين سالها، از مسجد محله و بنياد شهيد و هيئتهاي عزاداري و شوراي خليفهگري و کجا و کجا به منزلشان آمدهاند. اما وسط توضيحاتش، يکلحظه، مثل کسي که يک ليوان آب به صورتش پاشيده باشند، يکهو جاميخورد! انگار تازه متوجه شده چه گفتهام! ميپرسد: گفتيد چه کسي قرار است بيايد؟
ـ مقام معظم رهبري. آقاي خامنهاي!
پدر شهيد همينطور مرا نگاه ميکند. دست ميگذارم روي شانهاش.
ـ الان ميرسند ها! به مادر شهيد و اين آقا هم بگوييد چه کسي قرار است بيايند.
بچههاي فيلمبرداري و عکاسي که از راه ميرسند، به پدر شهيد اشاره ميکنم که دو دقيقهی ديگر مقام معظم رهبري ميرسند. پدر و مادر شهيد براي استقبال از ايشان، ميخواهند به حياط خانه بروند که اجازه نميدهم و ميگويم راضي نيستند. اما پدر شهيد راضي نميشود و ميگويد بايد به دم در برود، و ميرود.
در راهپلهها، با استرسِ تمام، کنار مادر شهيد ميايستم و لحظهی ورود حضرت آقا و سلامعليک پدر شهيد با ايشان را نگاه ميکنم. هرچه احوالپرسي پدر شهيد و حضرت آقا بيشتر طول ميکِشد، ضربان قلب من هم تندتر ميزند! حياط خانه جاي مناسبي براي احوالپرسي نيست و اين، يک موردِ ضدامنيتي است!
بعد از يک دقيقه، حضرت آقا از راهپلهها بالا ميآيند و با مادر شهيد هم احوالپرسي گرمي ميکنند.
پسرک نوجوان که هنگام ورود ما، پيراهنِ ورزشي رکابي پوشيده بود، با شنيدن سروصداها، سريع از اتاق بيرون ميآيد. اين بار گرمکني آستينبلند پوشيده. البته اين کار را به تشخيص خودش انجام داده، نه به توصيهی ما؛ ما بهعنوان تيم حفاظت، هيچوقت در پوشش خانوادهها دخالتي نداشته و نداريم. آنها خودشان وقتي ميفهمند مهمانشان چه کسي است، به تکاپو ميافتند که به احترام ايشان، لباسي بپوشند که مناسب باشد.
حضرت آقا تشريف ميآورند و روي مبلهاي اتاق پذيرايي مينشينند. اين قضيهی مبل و صندلي هم از نکات جالب زندگي ارامنه است. در اين سالهايي که خدمتشان رسيدهايم براي عرض ارادت، حتي يک مورد هم نبوده که خانوادهها مبل يا صندلي نداشته باشند. حتي خانوادههايي بودند که وضع ماليشان خوب نبود و فقط يک اتاق براي زندگي داشتند؛ اما وسط همان يک اتاق، ميز ناهارخوري گذاشته بودند! اصلاً عادت ندارند روي زمين بنشينند و صندلي و مبلمان، ظاهراً جزء جداييناپذير زندگي ارامنه است.
مثل تمام ديدارها، حضرت آقا، قبل از هر چيز، عکس شهيد را ميطلبند و چند دقيقهی ابتدايي صحبت را از شهيد و محل و نحوهی شهادتش ميپرسند.
پدر شهيد توضيح ميدهد که پسرش، آلبرت، در جبهه تکاور بوده و در منطقهی سومار بر اثر ترکش گلولهی توپ به شهادت رسيده.
بعد از توضيحاتِ پدر شهيد، دقايقي از جلسه، به خوشوبش حضرت آقا با اعضاي خانواده ميگذرد. ايشان حتي با پسرک نوجوان هم احوالپرسي ميکنند و مقطع تحصيلياش را ميپرسند و برايش آرزوي موفقيت در درسخواندن ميکنند. در اين سؤال و جوابها، مکشوف ميشود که آن آقاي40 ساله، داماد خانواده است.
ـ زمان شهادت، شما داماد خانواده بوديد؟
ـ آنوقتها تازه آشنا شده بوديم!
ـ خانمتان کجاست؟
ـ خانمم رفته بيرون براي خريد. نميدانست شما تشريف ميآوريد حاجآقا.
ـ اين آقازاده هم پسر شماست؟
ـ بله حاجآقا.
اکثر ارامنه آقاي خامنهاي را «حاجآقا» صدا ميزنند. هم پدر و مادر، و هم خواهران و برادران شهدا. حاجآقا را لفظي احترامآميز ميدانند که دربارهی هرکسي استفاده نميکنند. برعکسِ ما که حاجآقا ورد زبانمان است. من حتي پدر شهيد اين خانواده را بااينکه ارمني است، برحسبِ عادت، حاجآقا صدا زدم!
کريسمس عيد ميلاد حضرت مسيح است. روز بيستوپنج دسامبر؛ روزي كه راديو و تلويزيون و روزنامههای ایران، از ولادت حضرت مسیح ميگويند و مينويسند، و کريسمس را تبريك ميگويند. اما نکتهی ظريف اينجاست که در روز بيستوپنج دسامبر، در خانهی هموطنان ارمنيمان، هيچ خبري از عيد و کريسمس و بابانوئل و درخت کاج و چراغاني و اين حرفها نيست. چون كريسمسِ ارمنيها، يازده روز بعد از کريسمس معروف شروع ميشود، يعني روز ششم ژانويه. دليل اين تفاوت هم، چيزيست مثل تفاوت روايت شيعه و سني بر سر تاريخ تولد پيغمبر اسلام.
ميلاد مسيح که پيامبر اميد و محبت بود، براي مسلمانان نيز مبارک است. (بریدهای از کتاب مسیح در شب قدر)
*
در روزهای انتهایی سال میلادی، و در ایام ولادت حضرت مسیح، کتابی خاص بهدستم میرسد که حلاوت و شیرینی و گرمایش، سوز و سرمای زمستان را از یادم میبرد: «مسیح در شب قدر».
در نگاه اول، عنوان کتاب خیلی برایم جذاب و گیراست. مسیح در شب قدر یعنی چه؟ مسیح علیهالسلام چه ارتباطی میتواند به شب قدر داشته باشد؟ بیآنکه زیرتیتر کتاب را بخوانم، دقایقی به این اسم فکر میکنم. راهی به جائی نمیبَرَم و چیزی دستگیرم نمیشود. میروم سراغ زیرتیتر؛ نوشته است: «روایت حضور مقام معظم رهبری در منازل شهدای ارمنی و آشوری از سال 1363 تا 1389». با خودم میگویم عجب کتابی! اصلاً نشنیده بودم که حضرت آقا به خانهی مسیحیها هم رفته، و میهمان آنها شده باشند! تازه آنهم نه یکبار، نه دوبار، نه دهبار؛ آنهم نه یکسال، نه دوسال، نه دهسال؛ بلکه از سال 1363 تا 1389! در امتداد این سالها، یعنی از اواسط جنگ تحمیلی تا بیستوچند سال پس از اتمام آن، سرزدن به منازل شهدای مسیحی، جزو برنامههای حضرت آقا بوده است و همه از آن بیخبر بودهایم!
شروع میکنم به تورق کردن این کتاب500 صفحهای. کتاب تمامرنگی است و در اکثر صفحاتش ـ اگر نگویم در تمام صفحات ـ تصاویر جذاب و تماشایی و دیدهنشده، از دیدار حضرت آقا با خانوادهی شهدای مسیحی دارد. بدون توجه به متن کتاب، مینشینم به تماشای تصاویر کتاب؛ انگار دیدنیترین آلبومِ عکس تاریخ به دستم رسیده است! به انتهای کتاب که میرسم، ذوق و شوق و ولعم برای مطالعهی کتاب، ده برابر شده است. همهی کارهایم را تعطیل میکنم و مینشینم به مطالعهی کتاب. به دوستِ شفیقی که کتاب را به دستم رسانده بود، پیامک میزنم: نمیدانم دعایت کنم یا نفرین! با این کتاب، مرا از کار و زندگی انداختی...
نام کتاب، نامِ یکی از فصلهای کتاب است. فصلی که در آن، دیدار حضرت آقا با دو خانوادهی مسیحی روایت شده است، دیداری که در شبِ بیستوسوم ماه رمضان اتفاق افتاده!
*
از دیدار حضرت آقا با خانوادهی شهدا، قبلاً کتابِ «میزبانی از بهشت» را خواندم بودم. کتابی مختصر و مفید و جمعوجور، که خواندنش چند ساعتی وقت گرفت و شیرینیاش چند ماهی در یاد ماند. کتابِ «مسیح در شب قدر» هم کتابیست از همان جنس و با همان موضوع، اما با تفاوتی فاحش! در کتاب میزبانی از بهشت، حضرت آقا تشریف برده بودند به خانهی شهدایِ شیعهای که همگی ارادتی تام و تمام به ایشان داشتند؛ اما کتاب مسیح در شب قدر اینگونه نیست. ایشان پا به منازلی میگذارند که هم دینشان فرق میکند، هم فضای خانههایشان فضای دیگریست، و هم نوع نگاهشان به مقام معظم رهبری مثل نگاهِ بقیهی مردم نیست! همینها، و مطالبی ازایندست، مسیح در شب قدر را خاص و متمایز میکند. خاص و متمایز، و درعینحال خواندنی. برخورد هموطنان مسیحی کشورمان با حضرت آقا در سالهای مختلف (چه زمانی که ایشان رئیسجمهور بودند و چه حالا که رهبر هستند)، نوع نگاهشان به جنگ تحمیلی و مقولهی شهید و شهادت، وضع زندگیشان در جمهوری اسلامی و ارتباطشان با مسلمانها، و دهها موضوع دیگر که در کتاب به آن پرداخته شده است، خواندن مسیح در شب قدر را واجب میکند. با خواندن این کتاب، ابری از مقابل دیدگانتان کنار میرود و جلوهای از خورشید انقلاب برایتان نمایان میشود، جلوهای مسیحگونه از حضرت آقا که در تمامی این سالها، مانند خورشید پشتِ ابر، از آن بیخبر بودیم.
*
کتابِ شریف «مسیح در شب قدر»، بیستوسه فصل دارد، پنج پیوست، و دو ضمیمه.
لابهلای متنِ روایت، عکسهایی متناسب، تصویری جذاب به خواننده میدهد و تجسم خواننده از آن اتفاق را حداکثری میکند. آنقدر حداکثری که خواننده، خود را در جلسه میبیند؛ انگار که یکی از همراهان در آن اتفاق بوده است. مثلاً وقتی حضرت آقا به بچهای که در خانه حضور داشته، توجه میکنند و او را در آغوش میگیرند و بوسه بر سر و صورتش میزنند، بلافاصه، تصویرش هم میآید، آنهم تصویری رنگی، که بهتنهایی، با خواننده، حرفها میزند!
تکتکِ فصلهای کتاب، انباشته شده از نکاتی خواندنی، معرفتی، جذاب و شنیدهنشده از حضرت آقا. در هر فصل، خواننده، نکاتی از رفتار و صحبتهای مقام معظم رهبری میآموزد که قبل از این، چنین رفتار و صحبتها از حضرت آقا به گوشش نرسیده بود. از نوعِ نگاه ایشان به حضرت مسیح و مسیحیت و اناجیل، تا نکاتی ریز و شگفتانگیز، مثلِ توصیهی ایشان به پدرِ یکی از شهدای مسیحی برای رفتن به کربلا!
نوع برخوردهای مسیحیهای کشورمان با حضور حضرت آقا در منزلشان هم از جذابیتهای فوقالعادهی کتاب است؛ برخوردهایی که...
پنج پیوست کتاب، پیوستهایی هستند از بیانات رهبر معظم انقلاب دربارهی موضوعاتی که در کتاب مطرح شدهاند و احتیاج به توضیح بیشتری داشتهاند.
ضمایم کتاب نیز، ضمیمههایی هستند تماشایی! نام و تصویر تمام شهدای مسیحی کشورمان (چه آنها که در انقلاب شهید شدند، چه آنها که در جبهههای جنگ، و چه آنها در بمببارانها) حُسنختام کتاب «مسیح در شب قدر» است.
*
بریدهای از کتاب:
ماشين توقف ميکند. از ماشين پياده ميشويم و زنگِ طبقهی دومِ ساختمان سفيد رنگي را که منزل شهيد اللهداديان است ميزنيم. پدر شهيد تا از آيفون صدايم را ميشنود، مرا بهجا ميآورد و با خوشحالي، و با گفتن «خيلي خوش آمديد» در را به رويمان باز ميکند. به خودم ميگويم بندهی خدا از آمدن من اينهمه خوشحال شده، اگر بفهمد مهمان اصلياش حضرت آقاست، ديگر ببين چه حالي خواهد شد!
فقط پنج دقيقه وقت داريم موارد حفاظتي را بررسي کنيم و به خانواده اطلاع بدهيم که مهمانشان چه کسي است. معمولاً تا يکي دو دقيقه قبل از ورود حضرت آقا، خانوادهها اطلاع ندارند که قرار است چه اتفاقي بيفتد. چون از قبل به آنها ميگوييم که يکي از مسئولان قرار است بيايد خانهتان. يا مثلاً ميگوييم که قرار است بياييم دربارهی شهيدتان مصاحبه کنيم. آن اولها، حتي قبل از ورود آقاي خامنهاي هم بِهِشان نميگفتيم قضيه چيست. و آقا که وارد ميشدند، مات و مبهوت ميماندند که چه اتفاقي افتاده! بعد، به سفارش خود حضرت آقا، قرار شد چند دقيقه قبل از ورود ايشان که منع حفاظتي هم ندارد، به خانوادهها اطلاع بدهيم تا وقتِ ورود ايشان هول نشوند و لااقل بدانند مهمانشان چه کسي است.
با دستهگل و قاب عکسي از امام خميني، چهار نفري، وارد منزل شهيد ميشويم. پدر و مادر شهيد در منزل هستند، به همراه يک نوجوان چهارده پانزده ساله و يک عاقل مردِ چهلساله ـ که يا برادر شهيد است، يا داماد خانواده. رفقاي همراه موارد امنيتي را بررسي ميکنند و من، بهعنوان سرتيم حفاظت، بعد از کمي چاقسلامتي، براي پدر شهيد قضيه را توضيح ميدهم. در اين سالهاي خدمتم بهعنوان محافظ حضرت آقا، يکي از جالبترين لحظات، همين لحظاتي است که راز آمدن حضرت آقا را براي خانوادههاي شهدا فاش ميکنم. و واکنشِ خانوادههاي ارامنه برايم جالبتر از خانوادههاي مسلمان و شيعه بوده. بالاخره دينِ ارامنه با دين ما فرق ميکند و نگاهشان با نگاه ما به حضرت آقا، تفاوت دارد.
پدر شهيد خيلي عادي ميگويد «قدمشان سر چشم!» بعد توضيح ميدهد که در اين سالها، از مسجد محله و بنياد شهيد و هيئتهاي عزاداري و شوراي خليفهگري و کجا و کجا به منزلشان آمدهاند. اما وسط توضيحاتش، يکلحظه، مثل کسي که يک ليوان آب به صورتش پاشيده باشند، يکهو جاميخورد! انگار تازه متوجه شده چه گفتهام! ميپرسد: گفتيد چه کسي قرار است بيايد؟
ـ مقام معظم رهبري. آقاي خامنهاي!
پدر شهيد همينطور مرا نگاه ميکند. دست ميگذارم روي شانهاش.
ـ الان ميرسند ها! به مادر شهيد و اين آقا هم بگوييد چه کسي قرار است بيايند.
بچههاي فيلمبرداري و عکاسي که از راه ميرسند، به پدر شهيد اشاره ميکنم که دو دقيقهی ديگر مقام معظم رهبري ميرسند. پدر و مادر شهيد براي استقبال از ايشان، ميخواهند به حياط خانه بروند که اجازه نميدهم و ميگويم راضي نيستند. اما پدر شهيد راضي نميشود و ميگويد بايد به دم در برود، و ميرود.
در راهپلهها، با استرسِ تمام، کنار مادر شهيد ميايستم و لحظهی ورود حضرت آقا و سلامعليک پدر شهيد با ايشان را نگاه ميکنم. هرچه احوالپرسي پدر شهيد و حضرت آقا بيشتر طول ميکِشد، ضربان قلب من هم تندتر ميزند! حياط خانه جاي مناسبي براي احوالپرسي نيست و اين، يک موردِ ضدامنيتي است!
بعد از يک دقيقه، حضرت آقا از راهپلهها بالا ميآيند و با مادر شهيد هم احوالپرسي گرمي ميکنند.
پسرک نوجوان که هنگام ورود ما، پيراهنِ ورزشي رکابي پوشيده بود، با شنيدن سروصداها، سريع از اتاق بيرون ميآيد. اين بار گرمکني آستينبلند پوشيده. البته اين کار را به تشخيص خودش انجام داده، نه به توصيهی ما؛ ما بهعنوان تيم حفاظت، هيچوقت در پوشش خانوادهها دخالتي نداشته و نداريم. آنها خودشان وقتي ميفهمند مهمانشان چه کسي است، به تکاپو ميافتند که به احترام ايشان، لباسي بپوشند که مناسب باشد.
حضرت آقا تشريف ميآورند و روي مبلهاي اتاق پذيرايي مينشينند. اين قضيهی مبل و صندلي هم از نکات جالب زندگي ارامنه است. در اين سالهايي که خدمتشان رسيدهايم براي عرض ارادت، حتي يک مورد هم نبوده که خانوادهها مبل يا صندلي نداشته باشند. حتي خانوادههايي بودند که وضع ماليشان خوب نبود و فقط يک اتاق براي زندگي داشتند؛ اما وسط همان يک اتاق، ميز ناهارخوري گذاشته بودند! اصلاً عادت ندارند روي زمين بنشينند و صندلي و مبلمان، ظاهراً جزء جداييناپذير زندگي ارامنه است.
مثل تمام ديدارها، حضرت آقا، قبل از هر چيز، عکس شهيد را ميطلبند و چند دقيقهی ابتدايي صحبت را از شهيد و محل و نحوهی شهادتش ميپرسند.
پدر شهيد توضيح ميدهد که پسرش، آلبرت، در جبهه تکاور بوده و در منطقهی سومار بر اثر ترکش گلولهی توپ به شهادت رسيده.
بعد از توضيحاتِ پدر شهيد، دقايقي از جلسه، به خوشوبش حضرت آقا با اعضاي خانواده ميگذرد. ايشان حتي با پسرک نوجوان هم احوالپرسي ميکنند و مقطع تحصيلياش را ميپرسند و برايش آرزوي موفقيت در درسخواندن ميکنند. در اين سؤال و جوابها، مکشوف ميشود که آن آقاي40 ساله، داماد خانواده است.
ـ زمان شهادت، شما داماد خانواده بوديد؟
ـ آنوقتها تازه آشنا شده بوديم!
ـ خانمتان کجاست؟
ـ خانمم رفته بيرون براي خريد. نميدانست شما تشريف ميآوريد حاجآقا.
ـ اين آقازاده هم پسر شماست؟
ـ بله حاجآقا.
اکثر ارامنه آقاي خامنهاي را «حاجآقا» صدا ميزنند. هم پدر و مادر، و هم خواهران و برادران شهدا. حاجآقا را لفظي احترامآميز ميدانند که دربارهی هرکسي استفاده نميکنند. برعکسِ ما که حاجآقا ورد زبانمان است. من حتي پدر شهيد اين خانواده را بااينکه ارمني است، برحسبِ عادت، حاجآقا صدا زدم!