کد خبر: ۳۲۱۸۷۰
تاریخ انتشار : ۱۷ آبان ۱۴۰۴ - ۱۹:۵۸

نـامه‌ای بـه خــدا

فصل اول: اولین نامه-ساحل قره‌حسنلو

صبح بود و باران آرام روی پنجره‌ اتاق می‌بارید. صدای قطره‌ها با بوی خاک تازه و عطر گلاب خشک‌شده از آشپزخانه ترکیب شده بود. نسیم خنک پرده را آرام تکان می‌داد و هر بار که پرده حرکت می‌کرد، دل سارا کمی آرام می‌شد.
سارا روی تخت نشست و دفترچه‌ زرد رنگش را برداشت، همان دفترچه‌ای که همیشه حرف‌های دلش را در آن می‌نوشت و آرام می‌گرفت. امروز دلش پر از نگرانی بود. مادربزرگش از شب قبل تب داشت و مادر، با قدم‌های آهسته و نگران، در آشپزخانه کار می‌کرد. پدر تلاش می‌کرد آرامش خودش را حفظ کند، اما لبخندش خشک بود و نگاهش پر از دل‌نگرانی.
سارا به چهره‌ مادربزرگ نگاه کرد. پیرزن همیشه بعد از نماز صبح، با صدای آرام سوره‌ «یس» می‌خواند و لبخند می‌زد و دستش را روی شانه‌ سارا می‌گذاشت. اما امروز لب‌هایش خشک بودند و صدایش به سختی شنیده می‌شد. دل سارا فشرده شد و حس کرد نه فقط از نگرانی برای مادربزرگ، بلکه از ناتوانی خودش، قلبش سنگین شده است.
سارا دفترچه را باز کرد و با قلم نرمش نوشت: «خدایا... دیشب تا صبح خوابم نبرد. تب مادربزرگ بالا رفته بود و من فقط اشک ریختم. کاش می‌توانستم کاری کنم. کاش بلد بودم چطور با تو حرف بزنم...»
قلم را پایین گذاشت و به صدای باران گوش داد. هر قطره که روی شیشه می‌خورد، انگار با قلبش حرف می‌زد. نسیم، برگ‌های حیاط را تکان می‌داد و صدای پرنده‌ها با باران ترکیب شده بود؛ همه چیز حس آرامش و امنیت را در دل سارا ایجاد می‌کرد.
سارا به یاد نمازهایی افتاد که مدتی بود فراموش کرده بود. بلند شد و به سوی وضوخانه رفت. وقتی آب روی دست‌هایش ریخت، حس کرد بخشی از اضطرابش با جریان آب شسته شد و آرامش کوچکی وارد دلش شد. نفس عمیقی کشید و با صدای نرم گفت: «الله اکبر».
سجاده‌ سبز کوچکش را پهن کرد و مهر خاکی مادربزرگ را مقابل خود گذاشت؛ نماد خضوع و تواضع. پیشانی‌اش را روی مهر گذاشت و سکوت خانه، صدای باران، بوی گلاب و نور صبح همه چیز را مقدس کرده بود. اشک آرام روی گونه‌هایش لغزید و دلش سبک شد.
در دل زمزمه کرد:
«خدایا، اگه صدای منو شنیدی، فقط همین آرامش رو نگه دار...»
نمازش که تمام شد، دفترچه را برداشت و نوشت:
 «خدایا، انگار چیزی درونم روشن شده. هنوز تب مادربزرگ بالاست، ولی دلم آرامه.
حس می‌کنم توی این خانه نوری هست که قبلاً نبود. شاید همون نوریه که از دل نماز میاد...»
سارا دفترچه را بست و به تخت مادربزرگ نزدیک شد. پیرزن لب‌هایش را تکان داد و لبخند کمرنگی زد.
ـ «نماز خوندی دخترم؟»
سارا سرش را تکان داد و لبخند زد.
مادربزرگ آهسته گفت:
ـ «همین نوره که صورتت رو روشن کرده، دخترم...»
سارا کنار تخت نشست، دست مادربزرگ را گرفت و لبخندی عاشقانه زد. دلش پر از امید شد. در دل گفت:
«خدایا، حالا فهمیدم چطور باید با تو حرف بزنم. از امروز، هر روز چند خط برای تو خواهم نوشت...»
باران کم‌کم شدت گرفت و نور صبح روی دفترچه افتاد. سارا قلم برداشت و آماده شد نامه‌ دومش را بنویسد، اما این بار با قلبی آرام، پر از عشق و ایمان.
او فهمید راز آرامش مادربزرگ هم همین بود: وقتی دل به خدا سپرده شود، حتی تب و درد دنیا هم نمی‌تواند دل را از نور خدا تهی کند.
سارا نگاهش را به پنجره دوخت. باران و نور صبح، دفترچه و مهر، صدای مادر که ظرف‌ها را می‌شست و آواز پرنده‌ها در حیاط، همه با هم حس آرام و مقدس به او می‌دادند. دلش خواست این حس را هر روز تکرار کند و نامه‌هایش را به خدا ادامه دهد، نه فقط وقتی غم دارد، بلکه وقتی شاد است و دلش پر از امید.
سارا برای چند لحظه چشمانش را بست و با خود گفت: «خدایا، امروز روز جدیدی است. می‌خوام از تو یاد بگیرم، می‌خوام با تو بزرگ شوم، می‌خوام خودم را از نو بسازم...»
سپس قلم را برداشت و نوشت:
 «خدایا، ممنونم که صدایم را شنیدی. ممنونم که حالم را بهتر کردی.
امروز یاد گرفتم که وقتی دل به تو بسپارم، حتی سخت‌ترین لحظات هم با نور تو آرام می‌شوند...»
سارا دفترچه را بست و کنار پنجره نشست. قطره‌های باران روی شیشه می‌لغزیدند و او با نگاه به حیاط پر از برگ و پرنده، حس کرد دلش همانند آن‌ها سبز و تازه شده است.