چشمهایِ تویِ قاب ...
مریم عرفانیان
پیرزن دست چروکیدهاش را روی شیشه پنجره گذاشت. اشک، از گوشة چشمهایش پایین لغزید و از لای چینوچروک گردنش در خط پیراهن گم شد. به درختهای نیمه عریان نگاه کرد. هر بار که باد میآمد تعدادی از برگها را میتکاند... برگهای زرد و سرخ و قهوهای، محوطه را فرش کرده بودند و کلاغسیاهی، روی بلندترین شاخه چنار، قارقار میکرد.
نور، مردمک خاکستری چشمهایش را آزرد. دستش را به عصای چوبیاش گرفت و برگشت. چند قدم پیشرفت. کنار صندلی راحتی که رسید، خود را رها کرد... همه جمع بودند؛ گلین آغا، بافتنی میبافت و از سفرهایی که به قول خودش در جوانی به هند و پاریس رفته بود، تعریف میکرد. همه میدانستند او هیچوقت از ایران بیرون نرفته و فقط حرف میزند! گلین، چشم از میلههای بافتنی برداشت و از پشت عینک بزرگ و دور سیاهش به فرخلقا نگاه کرد که با دهانِ بیدندان، آرام میخندید. گلین آغا، گره به ابرو انداخت. پیراهن گلدارش را روی پاهای نحیفش مرتب کرد و دوباره به بافتن ادامه داد... یکی زیر، یکی رو... یکی زیر... یکی رو...
سرهنگ فخرایی همانطور که سبیلش را میتاباند، خمیازهای کشید و سینهاش را جلو داد تا نشانهای افتخارش بهتر نمایان شوند. بادی به غبغب انداخت و شروع کرد به حرف زدن... سرهنگ همیشه کتشلوار رسمیاش را میپوشید و هرروز صبح نشانهایش را به سینهاش میزد؛ مخصوصاً اگر در سالن آسایشگاه جلسه داشتند! جلسه که نبود، گاهی جمع میشدند تا خاطراتشان را مرور کنند.
فرخلقا دستش را زیر روسری سفیدش برد، موهای حناییاش را کنار زد و سرش را خاراند. دندانهای مصنوعیاش را توی دهان گذاشت و خمیازه کشید. سرهنگ، با تحکم دست بالا آورد و صدایش را بلندتر کرد.
ـ گوش میدین چی میگم؟
همه سر به تأیید حرفش تکان دادند، جز پیرزن! پیرزن حواسش جایی دیگر بود و به قابِ عکسِ بالای تختش، نگاه میکرد. فرخلقا از جا برخاست و با دست لرزانش، سینی چای را بهطرف او برد. پیرزن نیمنگاهی به فرخلقا انداخت و با اشاره دست فهماند چای نمیخواهد و دوباره بهعکس بالای تخت چشم دوخت.
پرستارها، با روپوشهای آبی رد میشدند و سعی میکردند لبخند بزنند! گلین آغا، به تلویزیون کوچک بالای میز خیره شد و با هیجان گفت: «امشب فوتبال داره...» بعد خودش را در صندلی راحتی جابهجا کرد و از زیر روسری، سنجاقسرِ موهای کمپشتش را محکم کرد! یکی ازپرستارها، گلایلهای سفید را توی گلدان گذاشت و با لحنی مهربان پرسید: «امروز چطورین دختر خانوما؟» همه بهجز پیرزن یکصدا جواب دادند: «خوووب...»
فرخلقا ریز خندید و با دستی لرزان بهپرستار چای تعارف کرد؛ پرستار یک استکان برداشت و روی مبل راحتی نشست. سرهنگ همچنان صحبت میکرد و پیرزن به قاب عکس روی دیوار زل زده بود. پرستار گفت: «ببخشید اتاق شما رو برایِ جلسة امروز گرفتیم؛ آخه اینجا هم بزرگه و هم رو به آفتاب.»
حالا سرهنگ ایستاده بود و با عصای کندهکاریاش بین زنها راه میرفت و از قهرمانیهایش تعریف میکرد.
صدای قدمهایش روی سنگهای سرد، در اتاق طنین میانداخت. فرخلقا روی صندلی خوابش برد که داستان سرهنگ به اوج خود رسید و با عصایش، بیبی سلطان را نشانه
گرفت.
- هِی... سرباز! برنگرد.
فرخلقا از جا پرید! بیبی سلطان، با ترس روزنامة کاهی و تاریخ گذشته را تا جلوی صورت آبلهرویش بالا آورد. هرروز که روی ویلچر مینشست، همان خبر قدیمی و تکراری را میخواند: «اولین خانه سالمندان ایران راهاندازی میشود. این خانه سالمندان برای نگهداری از مهاجران روسی بود که تنها یا بدون خانواده به ایران مهاجرات کرده بودند.» با آن خبر انس عجیبی داشت و سالهایِ بیکسی شده بود مآمن و آرامشش...
پرستار خندید و پیرزن بیآنکه عکسالعملی نشان دهد، همچنان به عکس نگاه میکرد. برخلافِ بیبی سلطان، بودن در آنجا برایِ پیرزن آرامش نداشت. دلش هوایِ تنها پسرش را کرده بود. هرروز صبح، روی تخت مینشست و به او که کنارِ یاسِ رازقی میخندید، چشم میدوخت. گاهی هم به محوطه میرفت و گلهای داوودی باغچه را میچید و توی گلدان میگذاشت. بعد یکی از گلها را برمیداشت، به چشمهای سیاه توی عکس خیره میشد و گل را پرپر میکرد تا بداند بالاخره پسرش میآید یا نمیآید.
بیبی سلطان، از گوشة روزنامه سرک کشید و به سرهنگ نگاه کرد. سرهنگ یکهو بهطرف بیبی برگشت و با صدایی بلند گفت: «قَدَم رو...» و او دوباره روزنامه را روی صورتش گرفت. همه به سرهنگ که قدم رو میرفت، نگاه کردند! انگار نفس در سینهها بندآمده بود. سرهنگ سعی داشت شانههایش را صاف نگه دارد و ژست نظامی بگیرد... پیرزن اما توی حال و هوای خودش بود و یاد پسرش با آن سینه پهن و قد و قامت برافراشته...
رژة سرهنگ در اتاق سرد طنین انداخت. همه محو تماشای شکوه او بودند. خواب از سرِ فرخلقا پریده بود، دست زیر چانهاش زده و با نگاه سرهنگ را دنبال میکرد.
عطرِ گلایل در اتاق پیچیده بود؛ اما در مشام پیرزن هیچ گلی عطرِ یاسِ رازقی را نداشت! هنوز به پسرش فکر میکرد که اگر بود حتماً میآمد و او را با خودش میبرد. موقع خداحافظی زیر بازویش را میگرفت و پیرزن باافتخار سرش را بالا نگه میداشت و به گلین آغا، سرهنگ، فرخلقا و همه نشان میداد که بالاخره دارد ازآنجا میرود. موقع خداحافظی خوشحال بود که دیگر مجبور نیست در هوایِ مردة محوطه قدم بزند. باور نداشت پسرش برای همیشه رفته باشد. در خیالش او را با آن لباس خاکی تصور میکرد... در خیالش پسر به یک سفر طولانی رفته بود و روزی برمیگشت.
هر شب خوابِ حیاطِ خانة قدیمی را میدید و آخرین بوسهای که پسر بر پیشانیاش زده و گفته بود: «خیلی زود برمیگردم؛ قول میدم... اولِ بهار برمیگردم... وقتی یاسِ حیاط گل داد برمیگردم...»
طنین قدمهای بلند سرهنگ، رشته افکار پیرزن را پاره کرد...
- قدم رو... یک... دو... یک... دو...
فقط جای یک مارش نظامی کم بود! سرهنگ عصایش را مثل تفنگ سمت پیرزنها نشانه گرفت و صدایی شبیه فریاد از خود درآورد. فرخلقا دست جلوی دهان نیمهبازش گرفت؛ بیبی سلطان روزنامه را رها کرد و روی ویلچر نیمخیز شد...
پیرزن بهروزی فکر کرد که پاییز تازه از راه رسیده و هوا سرد شده بود. همة فامیل در خانهاش جمع بودند؛ همه! حتی آنهایی که از وقتی پسرش جبهه رفته بود، سراغش را نمیگرفتند! بعضی دستمال بر بینی سرخشان میکشیدند و سعی میکردند با او همدردی کنند.
پیرزن با چادری گلدار، قاب عکس پسر را مثل نشان افتخار جلوی سینه نگه داشته بود. مهمانان یکییکی از حیاط پربرگ و پاییزی، به اتاقِ کوچک میآمدند و شهادت پسر را تسلیت میگفتند. در جوابشان با لبخندی آرام میگفت: «امیدم رفته سفر؛ گفته زود برمیگرده، حتماً برمیگرده!» زن و مرد، بیتوجه به حرفهایش دلداریاش میدادند.
ـ اون گفته اول بهار برمیگرده! پسرم خوش قوله...
با این حرف، همه سکوت کردند و فقط قارقار کلاغ پیری که روی درختِ چنارِ حیاطِ قدیمی بود، به گوش میرسید.
پیرزن با صدای سرهنگ که مفتخرانه سرش را بالاگرفته و قدم برمیداشت به خود آمد. پلکهایش را بست و گرمی اشک گونهاش را سوزاند. چند سالی میشد که هرروز صبح، به چشمهایِ امید خیره میماند و با او درد دل میکرد. چند سالی میشد که همان آدمهای تکراری را میدید و...
بعد از رفتنِ تنها پسرش او را به آنجا آوردند و پیرزن همچنان دلتنگ خانة قدیمی و بوتة یاس و درختِ چنار بود.
یکی از پرستارها دستش را گرفت و آهسته پرسید: «حالتون خوبه حاج خانوم؟» پیرزن سر تکان داد، دستهای چروکیدهاش را میان دست پرستار مشت کرد و گفت: «پسرم برمیگرده، میدونم. برمیگرده و با هم علفهای هرز باغچه رو از ریشه میکَنیم. صبحها بازم به قرآن خوندش گوش میدم و...»
پرستار، دستهای چروکیدهاش را در دستان ظریفش فشرد. پیرزن لحظاتی به چهره زیبا و دوستداشتنیپرستار نگاه کرد و دلش لرزید. فکر کرد اگر امید بیاید، از همین پرستار خواستگاری میکند و همگی به خانة قدیمی برمیگردند.
سرهنگ که با تشویق پیرزنها ذوق کرده بود، عصایش را بالای سر برد و توی هوا تکان داد. عصا به تلویزیون کوچک روی میز خورد و بر زمین افتاد.
بیبی سلطان و فرخلقا، از صدایِ شکستنِ شیشة تلویزیون دست زدند و بلند خندیدند... گلین آه سردی کشید و گفت: «پس فوتبال! فوتبال چی میشه؟»
پرستار نگاه تندی به سرهنگ انداخت. سرهنگ، مثل بچهای که مرتکب کار اشتباهی شده، با دلخوری نشست و تن نحیف و استخوانیاش را در مبل راحتی فرو برد. بقیه هم خودشان را به کاری مشغول کردند. پیرزن اما دور از هیاهوی اطراف، همچنان به چشمهایِ تویِ قاب خیره مانده بود. میدانست دیر یا زود بهار از راه میرسد و هوا عطر یاس میگیرد...