کد خبر: ۳۲۱۴۰۳
تاریخ انتشار : ۱۰ آبان ۱۴۰۴ - ۲۰:۲۳

چشم‌هایِ تویِ قاب ...

مریم عرفانیان

پیرزن دست چروکیده‏‌اش را روی شیشه پنجره گذاشت. اشک، از گوشة چشم‌هایش پایین لغزید و از لای چین‌وچروک گردنش در خط پیراهن گم شد. به درخت‏‌های نیمه عریان نگاه کرد. هر بار که باد می‌آمد تعدادی از برگ‌ها را می‌تکاند... برگ‏‌های زرد و سرخ و قهوه‌ای، محوطه را فرش کرده بودند و کلاغ‌سیاهی، روی بلندترین شاخه‏ چنار، قارقار می‌کرد.
نور، مردمک خاکستری چشم‌هایش را آزرد. دستش را به عصای چوبی‌اش گرفت و برگشت. چند قدم پیش‌رفت. کنار صندلی راحتی که رسید، خود را رها کرد... همه جمع بودند؛ گلین آغا، بافتنی می‌‏بافت و از سفرهایی که به قول خودش در جوانی به هند و پاریس رفته بود، تعریف می‌کرد. همه می‏‌دانستند او هیچ‌وقت از ایران بیرون نرفته و فقط حرف می‌زند! گلین، چشم از میله‌‏های بافتنی برداشت و از پشت عینک بزرگ و دور سیاهش به فرخ‌لقا نگاه کرد که با دهانِ بی‌‏دندان، آرام می‌‏خندید. گلین آغا، گره به ابرو انداخت. پیراهن گلدارش را روی پاهای نحیفش مرتب کرد و دوباره به بافتن ادامه داد... یکی زیر، یکی رو... یکی زیر... یکی رو...
سرهنگ فخرایی همان‌طور‌ که سبیلش را می‌تاباند، خمیازه‏‌ای کشید و سینه‌‏اش را جلو داد تا نشان‏‌های افتخارش بهتر نمایان شوند. بادی به غبغب انداخت و شروع کرد به حرف زدن... سرهنگ همیشه کت‌شلوار رسمی‌‏اش را می‌‏پوشید و هرروز صبح نشان‏‌هایش را به سینه‌‏اش می‏‌زد؛ مخصوصاً اگر در سالن آسایشگاه جلسه داشتند! جلسه که نبود، گاهی جمع می‌شدند تا خاطراتشان را مرور کنند.
فرخ‌لقا دستش را زیر روسری سفیدش برد، موهای حنایی‌اش را کنار زد و سرش را خاراند. دندان‌های مصنوعی‌اش را توی دهان گذاشت و خمیازه کشید. سرهنگ، با تحکم دست بالا آورد و صدایش را بلندتر کرد.
ـ گوش می‌دین چی میگم؟
همه سر به تأیید حرفش تکان دادند، جز پیرزن! پیرزن حواسش جایی دیگر بود و به قابِ عکسِ بالای تختش، نگاه می‌کرد. فرخ‌لقا از جا برخاست و با دست لرزانش، سینی چای را به‌طرف او برد. پیرزن نیم‌نگاهی به فرخ‌لقا انداخت و با اشاره دست فهماند چای نمی‌خواهد و دوباره به‌عکس بالای تخت چشم دوخت. ‌
پرستارها، با روپوش‏‌های آبی رد می‌‏شدند و سعی می‌‏کردند لبخند بزنند! گلین‌ آغا، به تلویزیون کوچک بالای میز خیره شد و با هیجان گفت: «امشب فوتبال داره...» بعد خودش را در صندلی راحتی جابه‌جا کرد و از زیر روسری، سنجاق‌سرِ موهای کم‌پشتش را محکم کرد! یکی از‌پرستارها، گلایل‌های سفید را توی گلدان گذاشت و با لحنی مهربان پرسید: «امروز چطورین دختر خانوما؟» همه به‌جز پیرزن یک‌صدا جواب دادند: «خوووب...»
فرخ‌لقا ریز خندید و با دستی لرزان به‌پرستار چای تعارف کرد؛‌ پرستار یک استکان برداشت و روی مبل راحتی نشست. سرهنگ همچنان صحبت می‌‏کرد و پیرزن به‌ قاب عکس روی دیوار زل زده بود. ‌پرستار گفت: «ببخشید اتاق شما رو برایِ جلسة امروز گرفتیم؛ آخه این‌جا هم بزرگه و هم رو به آفتاب.»
حالا سرهنگ ایستاده بود و با عصای کنده‏‌کاری‌اش بین زن‏‌ها راه می‌‏رفت و از قهرمانی‌هایش تعریف می‌کرد. 
صدای قدم‏‌هایش روی سنگ‏‌های سرد، در اتاق طنین می‏‌انداخت. فرخ‌لقا روی صندلی خوابش برد که داستان سرهنگ به اوج خود رسید و با عصایش، بی‌‏بی سلطان را نشانه 
گرفت.
- هِی... سرباز! برنگرد.
فرخ‌لقا از جا پرید! بی‌‏بی سلطان، با ترس روزنامة کاهی و تاریخ گذشته‌ را تا جلوی صورت آبله‏‌رویش بالا آورد. هرروز که روی ویلچر می‌نشست، همان خبر قدیمی و تکراری را می‌خواند: «اولین خانه سالمندان ایران راه‌اندازی می‌شود. این خانه سالمندان برای نگهداری از مهاجران روسی بود که تنها یا بدون خانواده به ایران مهاجرات کرده بودند.» با آن خبر انس عجیبی داشت و سال‌هایِ بی‌کسی شده بود مآمن و آرامشش...
پرستار خندید و پیرزن بی‌آنکه عکس‌العملی نشان دهد، همچنان به‌ عکس نگاه می‏‌کرد. برخلافِ بی‌بی سلطان، بودن در آنجا برایِ پیرزن آرامش نداشت. دلش هوایِ تنها پسرش را کرده بود. هرروز صبح، روی تخت می‌‏نشست و به‌ او که کنارِ یاسِ رازقی می‌خندید، چشم می‏‌دوخت. گاهی هم به محوطه می‏‌رفت و گل‏‌های داوودی باغچه را می‏‌چید و توی گلدان می‏‌گذاشت. بعد یکی از گل‌ها را برمی‏‌داشت، به چشم‌های سیاه توی عکس خیره می‌‏شد و گل را پرپر می‌‏کرد تا بداند بالاخره پسرش می‌آید یا نمی‌آید.
بی‌‏بی سلطان، از گوشة روزنامه سرک کشید و به سرهنگ نگاه کرد. سرهنگ یکهو به‌طرف بی‏‌بی برگشت و با صدایی بلند گفت: «قَدَم رو...» و او دوباره روزنامه را روی صورتش گرفت. همه به سرهنگ که قدم رو می‌‏رفت، نگاه کردند! انگار نفس در سینه‌ها بندآمده بود. سرهنگ سعی داشت شانه‏‌هایش را صاف نگه ‌دارد و ژست نظامی بگیرد... پیرزن اما توی حال و هوای خودش بود و یاد پسرش با آن سینه پهن و قد و قامت برافراشته‌...
رژة سرهنگ در اتاق سرد طنین ‏انداخت. همه محو تماشای شکوه او بودند. خواب از سرِ فرخ‌لقا پریده بود، دست زیر چانه‌‏اش زده و با نگاه سرهنگ را دنبال می‌کرد.
عطرِ گلایل در اتاق پیچیده بود؛ اما در مشام پیرزن هیچ گلی عطرِ یاسِ رازقی را نداشت! هنوز به پسرش فکر می‌کرد که اگر بود حتماً می‌آمد و او را با خودش می‏‌برد. موقع خداحافظی زیر بازویش را می‏‏‌گرفت و پیرزن باافتخار سرش را بالا نگه می‌داشت و به گلین آغا، سرهنگ، فرخ‌لقا و همه نشان می‏‌داد که بالاخره دارد ازآنجا می‌رود. موقع خداحافظی خوشحال بود که دیگر مجبور نیست در هوایِ مردة محوطه قدم بزند. باور نداشت پسرش برای همیشه رفته باشد. در خیالش او را با آن لباس خاکی تصور می‌کرد... در خیالش پسر به یک سفر طولانی رفته بود و روزی برمی‌گشت.
هر شب خوابِ حیاطِ خانة قدیمی را می‌دید و آخرین بوسه‌‏ای که پسر بر پیشانی‌اش زده و گفته بود: «خیلی زود برمی‌گردم؛ قول می‌دم... اولِ بهار برمی‌گردم... وقتی یاسِ حیاط گل داد برمی‌گردم...»
طنین قدم‏‌های بلند سرهنگ، رشته افکار پیرزن را پاره کرد...
- قدم رو... یک... دو... یک... دو...
فقط جای یک مارش نظامی کم بود! سرهنگ عصایش را مثل تفنگ سمت پیرزن‌ها نشانه گرفت و صدایی شبیه فریاد از خود درآورد. فرخ‌لقا دست جلوی دهان نیمه‌‏بازش گرفت؛ بی‏‌بی سلطان روزنامه‌‏ را رها کرد و روی ویلچر نیم‌خیز شد...
پیرزن به‌روزی فکر ‌کرد که پاییز تازه از راه رسیده و هوا سرد شده بود. همة فامیل در خانه‌اش جمع بودند؛ همه! حتی آن‌هایی که از وقتی پسرش جبهه رفته بود، سراغش را نمی‌گرفتند! بعضی‏ دستمال بر بینی سرخشان می‌‏کشیدند و سعی می‏‌کردند با او همدردی کنند.
 پیرزن با چادری گلدار، قاب عکس پسر را مثل نشان افتخار جلوی سینه نگه ‌داشته بود. مهمانان یکی‌یکی از حیاط پربرگ‏ و پاییزی، به اتاقِ کوچک می‌آمدند و شهادت پسر را تسلیت می‌گفتند. در جوابشان با لبخندی آرام می‌گفت: «امیدم رفته سفر؛ گفته زود برمی‌‏گرده، حتماً برمی‌‏گرده!» زن و مرد، بی‌توجه به حرف‌‏هایش دلداری‌اش می‏‌دادند.
ـ اون گفته اول بهار بر‏می‌‏گرده! پسرم خوش قوله...
با این حرف، همه سکوت ‌کردند و فقط قارقار کلاغ پیری که روی درختِ چنارِ حیاطِ قدیمی بود، به گوش می‏‌رسید.
پیرزن با صدای سرهنگ که مفتخرانه سرش را بالاگرفته و قدم برمی‌‏داشت به خود آمد. پلک‌هایش را بست و گرمی اشک گونه‌‏اش را سوزاند. چند سالی می‌شد که هرروز صبح، به چشم‌هایِ امید خیره می‌‏ماند و با او درد دل می‌کرد. چند سالی می‌شد که همان آدم‏‌های تکراری را می‌‏دید و...
بعد از رفتنِ تنها پسرش او را به آنجا آوردند و پیرزن همچنان دلتنگ خانة قدیمی و بوتة یاس و درختِ چنار بود.
یکی از‌ پرستارها دستش را گرفت و آهسته پرسید: «حالتون خوبه حاج خانوم؟» پیرزن سر تکان داد، دست‏‌های چروکیده‌‏اش را میان دست ‌پرستار مشت کرد و گفت: «پسرم برمی‏‌گرده، می‌دونم. برمی‌گرده و با هم علف‏‌های هرز باغچه رو از ریشه می‏‌کَنیم. صبح‏‌ها بازم به قرآن خوندش گوش می‌دم و...»
‌پرستار، دست‏‌های چروکیده‌اش را در دستان ظریفش فشرد. پیرزن لحظاتی به چهره زیبا و دوست‌داشتنی‌پرستار نگاه کرد و دلش لرزید. فکر کرد اگر امید بیاید، از همین ‌پرستار خواستگاری می‏‌کند و همگی به خانة قدیمی برمی‌گردند.
سرهنگ که با تشویق پیرزن‏‌ها ذوق کرده بود، عصایش را بالای سر برد و توی هوا تکان داد. عصا به تلویزیون کوچک روی میز خورد و بر زمین افتاد.
بی‌‏بی سلطان و فرخ‌لقا، از صدایِ شکستنِ شیشة تلویزیون دست زدند و بلند خندیدند... گلین آه سردی کشید و گفت: «پس فوتبال! فوتبال چی می‌شه؟»
پرستار نگاه تندی به سرهنگ انداخت. سرهنگ، مثل بچه‌‌ای که مرتکب کار اشتباهی شده،‌ با دلخوری نشست و تن نحیف و استخوانی‌اش را در مبل راحتی فرو برد. بقیه هم خودشان را به کاری مشغول کردند. پیرزن اما دور از هیاهوی اطراف، همچنان به چشم‌هایِ تویِ قاب خیره مانده بود. می‌دانست دیر یا زود بهار از راه می‌رسد و هوا عطر یاس می‌گیرد...