کد خبر: ۳۱۷۷۱۳
تاریخ انتشار : ۱۵ شهريور ۱۴۰۴ - ۱۹:۱۸

آزاده

به دنیا که آمدی اشک‌هایم دیگر بند نمی‌آمد. ملافه‌ سفید بیمارستان را کشیده بودم روی سرم و ‌های‌های‌ گریه می‌کردم. هم‌اتاقی‌هایم دلداری‌ام می‌دادند که «دختر هم خوبه. عیب نداره. خدا رو شکر کن.» 
یک نگاهم به تو بود که آرام خوابیده بودی و نگاهِ دیگرم خیره به در اتاق، شاید... شاید که بیاید.
پرستار که حال و روزم را دید پرسید: بچه‌ات مریضه این‌قدر‌گریه می‌کنی؟
با چانه‌ای لرزان سرم را کشیدم بالا که نه! نه!
- آها! حتماً پسر می‌خواستی. آره؟ ناشکری نکن. دختر نعمته. دلسوزه مادره.
دستم را گذاشتم روی صورتم و اشک از گوشه‌ چشمم لیز خورد تا زیر چانه‌ام. هیچ‌کس نمی‌فهمید تهِ دلم چه آتشی به پا بود. منتظرِ کسی بودم که می‌دانستم نمی‌آید و این بدترین نوعِ انتظار بود. 
تا عصرِ روز بعد، بیمارستان بستری بودم. تمام این مدت اشک ریختم و اشک ریختم و همه فقط پرسیدند: چرا؟ دست خودم نبودم. نمی‌توانستم خودم را آرام کنم. شیرت می‌دادم و از لای در اتاق به ولوله‌ سالنِ بیمارستان نگاه می‌کردم. همه خوشحال بودند و به یکدیگر تبریک می‌گفتند و شیرینی پخش می‌کردند. 
- مبارکه! مبارکه! بالاخره اسرا آزاد شدن. 
حتی چند‌بار هم بغلت کردم و با آن لباس طوسی بیمارستان رفتم توی سالن و چشم دوختم تا انتهای راهرو، شاید که میان این همه آدم و برو بیا، او را ببینم اما می‌دانستم که این فقط حسرت بود و آرزو. خودم هفت سال قبل پیکرش را دیدم و پیشانی‌ خونی‌اش را‌. خودم صورت سردش را بوسیدم، شهادتش را تبریک گفتم و برایش زیارت‌ عاشورا خواندم. جلوی چشم خودم برایش قبر کندند و او را گذاشتند داخلش و بیل بیل رویش خاک ریختند اما دل است دیگر. مادرم دیگر. داغ دیده بودم. دلتنگِ جگرگوشه‌ام بودم. شاید... شاید مثلاً اشتباه شده باشد. شاید تمام این مدت، تمام این هفت سال اسیر بوده و حالا برگشته. شاید که مثل قدیم‌ها برایم سیب می‌خرید. سیبِ سرخ! و می‌آمد ملاقاتم. این همه رزمنده که هفت هشت سال اسیر زندان تکریت و الرشید و ابوغریب بودند. یکی‌اش هم پسر من! کجای دنیا را می‌گرفت این آرزویم؟
اما نیامد. سید معصومم نیامد. نه آن روز که اسرا آزاد شدند و نه تمامِ سی‌و‌پنج سال بعدش اما همیشه گوشه‌ ذهنم ماند که روز تولدت، به جای خوشحالی، اشک‌هایم بند نیامد‌ و چشمم خشک شد به در اتاق.
به جایش به یادِ تمام اسرایی که برگشتند و در آغوش مادر جای گرفتند، اسمت را گذاشتم آزاده. 
سیده خدیجه (آزاده) حسینی