نقاشــی
با صدای فریادم، مادرم سراسیمه وارد اطاقم شد.
- چیشده پسرم؟ خواب بد دیدی؟
- آره مادرکابوس میدیدم خواب دیدم یک نفر منو هل داد و با صندلی چرخدارم پرت شدم تو دره.
- حتماً شام زیاد خوردی.
- نه مادر شما که داشتین سریال مورد علاقهتونو تماشا میکردین من دو سه لقمه از اون املت خوشمزهتون خوردم همین.
- خوب بیا عرقتو پاک کن، طبیعیه که آدم بعضی وقتها رؤیاهای ناخوشایندی ببینه. شبخوش عزیزم.
با مشاهده ساعت روی دیوار که شبیهساز ویولون بود و عقربههایش سه نیمهشب را اعلام کرد، من دوباره به خواب رفتم. صبح زود با صدای جیکجیک گنجشکهای لب پنجره بیدار شدم، روز سرنوشتسازی بود و من باید نهایت تلاشم را میکردم تا نقاشی نیمهکارهام را تمام کنم. البته نیمهکاره که نمیشد گفت تقریباً رو به اتمام بود و باید دستی به سرو صورتش میکشیدم.
لحظه مسابقه فرا رسید و من و مادرم توانستیم بموقع یعنی رأس ساعت شش بعدازظهر در پارک نزدیک خانهمان حضور داشته باشیم. پارکی زیبا با گلهای بنفشه و به همین دلیل این پارک به پارک بنفشه معروف شده بود. نفسها در سینه حبس شده و همه منتظر رأی داور بودند. به محض اینکه داور نام مرا به عنوان نفر اول صدا زد از شدت هیجان از صندلی چرخدارم برخاسته و چند قدم راه رفتم. صدای فریاد تماشاگران هنوز توی گوشمه که میگفتن آفرین، آفرین ادامه بده. داور مسابقه که یکی از استادان معروف نقاشی بود گفت: احسنت چهره پدرت را آنقدر طبیعی به تصویر کشیدهای که نتوانستم تو را نفر اول اعلام نکنم.
دکتر معالج من قبلاً راست گفته بود که با یک شوک تو احتمالاً بتوانی دوباره راه بروی. من تصویر کشیدم و دل پدر مرحومم را شاد کردم و پروردگارم پاهایم را دوباره به من هدیه داد.
فریبا افشینفر