هنری که ادعا میکرد غیرسیاسی است
فرانسیس استونر ساندرس
ترجمه حسین باکند
بهشدت سیاستزده بود
اگرچه مطبوعات «توجه فراوانی» به نمایشگاه «آنتاگونیسمها» داشتند، کنگره ناچار بود اعلام کند که نقدهای صورتگرفته درباره نمایشگاه «به طور کلی بسیار غرضورزانه» بودهاند. گرچه برخی منتقدان اروپایی مجذوب «بازتابهای باشکوه» و «دنیای شگفتانگیز و حیرتآور» اکسپرسیونیسم انتزاعی گردیده بودند، بسیاری از آنها با دیدن آثار اکسپرسیونیسم انتزاعی، گیج و یا خشمگین شدند. در بارسلونا، یکی از منتقدان به نقد «نقاشی جدید آمریکایی» پرداخت که MOMA در آن سال در سفر خود به اسپانیا به نمایش گذاشته بود. او حیرتزده شد از دیدن این که دو بوم نقاشی
(یکی اثر جکسون پولاک و دیگری اثر گریس هارتیگان) آنقدر بزرگ بودند که بخش فوقانی در ورودی فلزی موزه باید بریده میشد تا این دو نقاشی بتوانند وارد موزه شوند.
نشریه La Libre Belgique اینطور نوشت:
«این نقاشیها بزرگترین نقاشیهای دنیا بودند» و ابراز نگرانی کرد «این قدرت که در آشفتگی ناشی از آزادی کامل نمود پیدا کرده به نظر میرسد موجی واقعاً خطرناک باشد. نقاشان انتزاعی (آبستره) خودمان، یعنی همه هنرمندان «غیررسمی» اروپایی، ظاهراً در برابر قدرت آزاردهنده این غولهای افسارگسیخته، کوتولههایی ناچیز هستند. اشاره به اندازه، خشونت، غرب وحشی در متنهای آن زمان فراوان است. «گویی منتقدان، کاتالوگ اشتباهی را به دست گرفته بودند و فکر میکردند آن تصاویر توسط وایات ارپ (Wyatt) یا بیلی د کید (Billy the Kid) نقاشی شده است.
این تنها هنرمندان اروپایی نبودند که در برابر غولپیکری اکسپرسیونیسم انتزاعی، احساس کوتولگی میکردند. بعدها آدام گوپنیک به این نتیجه رسید که «نقاشیهای آبرنگ انتزاعی بیش از حد بزرگ، تبدیل به تنها سبک موزه آمریکایی شدند و دو نسل از هنرمندان واقعگرا (رئالیست) را مجبور کردند در زیرزمینها زندگی نموده و زندگی راکد آرام و بیسروصدایی را پشتسر بگذارند. جان کانادی پیشبینی کرده بود که تا سال 1959، «اکسپرسیونیسم انتزاعی در اوج محبوبیت خود قرار گیرد، تا حدی که اگر هنرمندی ناشناخته قصد داشت آثارش را در نیویورک به نمایش بگذارد، نمیتوانست یک گالری پیدا کند مگر این که به شیوهای نقاشی میکرد که به نحوی نشأت گرفته از آثار یکی از اعضای مکتب نیویورک باشد.»
به گفته کانادی، منتقدانی که «معتقد بودند اکسپرسیونیسم انتزاعی دارد از موفقیت خود سوءاستفاده میکند و انحصارگرایی را به حد افراط رسانده» خودشان را در «موقعیتی دردناک» مییافتند. (وی ادعا میکرد که عدم تمجید او از مکتب نیویورک باعث شد او را به مرگ تهدید کنند). پگی گوگنهایم، که پس از یک دوره غیبت دوازده ساله در سال 1959 به ایالاتمتحده بازگشت، «مثل صاعقهزدهها خشکش زد وقتی که دید کل جنبش هنری تبدیل به یک فعالیت تجاری عظیم شده است.»
موزه هنر مدرن، که یکی از منتقدان آن را «کارتل ویژه مدرنیسم» خوانده است، سرسختانه به نقش مدیریتی خود در ایجاد تاریخ اکسپرسیونیسم انتزاعی، پایبند بود. تاریخی که به صورت نظاممند و روشمند، آنچه را که زمانی هیجانانگیز و شگفتآور بود به یک فرمول آکادمیک، به یک روش کلیشهای و به یک هنر خشک و رسمی بدل نمود. بنابراین، آزادترین شکل هنر اکنون پایبند کانون مرکزی خود شده و حالا دیگر از آن آزادی لازم برخوردار نبود.
نقاشان بیشتر و بیشتری، نقاشیهای بیشتر و بیشتری تولید کردند که روزبهروز بزرگتر و بزرگتر میشدند اما از لحاظ محتوا خالی و خالیتر بودند. دقیقاً همین یکپارچگی سبک، که توسط MOMA و فضای اجتماعی حاکم بر آن تجویز شده بود، باعث شد اکسپرسیونیسم انتزاعی به آستانه آثار بیارزش و بیمحتوا برسد. به قول جیسون اپشتاین «اکسپرسیونیسم انتزاعی مانند لباس امپراتور شده بود. فقط کافی بود که آن را به دست بگیرید و تا انتهای خیابان راهپیمایی کنید و بگویید: به، به، چه هنر فوقالعادهای. و مردمی هم که در گوشه خیابان ایستاده بودند باید با شما موافقت میکردند. چه کسی میتوانست جلوی کلمگرینبرگ و بعدها در مقابل راکفلرها که آثار هنری را برای لابیهای بانکی خود میخریدند، ایستاده و بگوید: «این آثار واقعاً مزخرف هستند.» شاید حق با دوایت مک دونالد باشد که میگوید: «عده خیلی کمی از آمریکاییها هستند که بتوانند در برابر صد میلیون دلار مقاومت کنند.»
اما خود هنرمندان چطور؟ آیا آنها به استفاده سیاسی از شعار جنگ سرد، اعتراضی نداشتند؟ آیا هنرمندان با آنچه پیتر فولر «شستوشوی ایدئولوژیک» نامیده و اغلب با نمایشگاههای هنری همراه گشته، موافق بودند؟ یکی از ویژگیهای خارقالعاده نقشی که نقاشی آمریکایی در جنگ سرد فرهنگی ایفا کرد، تنها این واقعیت نبود که نقاشی تبدیل به بخشی از تجارت شد بلکه این بود که جنبش اکسپرسیونیسم انتزاعی در نقاشی، که بسیار عامدانه و با اصرار اعلام میکرد غیرسیاسی است، خود بهشدت سیاستزده شده بود.