یک انسان کمنظیر و امام حسینی(ع)
عزیزالله محمدی
قصه از آنجایی شروع شد که گفتیم «الله اکبر» و پای ایمان به بزرگی و اراده خداوند ایستادیم و مثل رودخانهای که به سمت دریا جریان دارد به سمت حق حرکت کردیم و در سرتاسر دنیا با انقلاب اسلامی نور پراکندیم.
هشت سال ایستادیم و جوانهای بیشماری را پای این آب و خاک دادیم و آموختیم که باید روی پای خودمان بایستیم و قوی باشیم. تلخیهای اصابت موشکهای صدام به شهرها چنان کاممان را تلخ کرده بود که جوانانی پرانگیزه و رزمنده و دانشمند گرد هم آمدند و حلقهای از مردان پیشرو در صنعت موشکی را برای حلقه امنیت سرزمینمان به وجود آوردند. شب و روز با کمبودها و محدودیتها و تهدیدها جنگیدند تا ما در دنیا حرفی برای گفتن داشته باشیم تا هر مگسی جرأت عرضاندام در عرصه سیمرغ را به خود راه ندهد. ما خودمان بودیم و با کسی کاری نداشتیم و تنها تکیهگاهمان برای هر اموری بعد از خداوند جوانانمان بودند که هستههای اتم را شکافتند و علم را به فضا بردند و با آیه «ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی» موشکهایی را ساختند که دشمن جرأت تهدید به خود راه ندهد.
جوانان دوران دفاع مقدس فرماندهان امروز هستند و در شبی که خصم و دیو و سیاهی تصمیم به انداختن پنجه بر صورت ایران عزیز گرفتند تعدادی از مردان که نه! بلکه «اَبَر مردان» ما را آسمانی و شهید کردند تا یادشان برای همیشه در آسمان افتخارات ایران بدرخشد.
شهید محمود باقری، فرمانده موشکی هوافضای سپاه پاسداران از جمله کسانی بود که جنگ را تجربه و پس از جنگ روزگارش را با کار علمی و نظامیگری طی کرد و به تجهیز جبهه مقاومت پرداخت و عملیاتهای وعده صادق یک و دو را فرماندهی کرد. او کم حرف میزد و بیشتر عمل میکرد؛ کمتر شناخته شده بود اما بیشتر خودش را میساخت. محمود در مکتب امام حسین و در هیئت و مسجد بزرگ شد و هرچه که میخواست بشود و یا داشته باشد را از آستان امام حسین(ع) میخواست و شهادت را همواره آرزو میکرد.
«قاسم» برادرش است و البته رفیقش؛ گرمابه و گلستان را با هم گذراندند. از او خواهش کردیم حالا که محمود نیست کمی در مورد او سخن بگوید، لااقل برای تاریخ! برای او سخت بود. همان روز هم هیئت داشت. یک روز قبل از مراسم چهلم محمود هماهنگ کردیم و یک روز بعد از مراسم چهلم در یک کتابفروشی میدان انقلاب روبهروی هم نشستیم؛ قاسم در آستانه اربعین امام حسین(ع) از همان بعدی که محمود را میشناخت برای ما حرف زد. از بُعد یک انسان خاص و کاملاً امام حسینی.
من! قاسم باقری، برادر کوچکتر سردار شهید، محمود باقری هستم که از ایشان سنم شش سال کمتر بود. برادرم در رکنآباد یزد متولد شد. بنا به دلایلی که موضوع خانوادگی بود؛ آقا محمود مقطعی از تحصیل را در یزد گذراند و من هم یک سال را با ایشان در همان یزد تحصیل کردم. محمود پیش یکی از خالههایمان بود و از آنها مراقبت میکرد و کارهای آنها را انجام میداد.
ما بیشتر از آنچه که برادر باشیم رفیق بودیم؛ اکثر هیئتهای که میرفتیم با هم بودیم و یا مسافرتها را با هم میرفتیم و هممسلک و هممشرب و خیلی نزدیکی با هم بودیم که به همین دلیل، شهادت ایشان و خلاء حضورشان برای من بسیار دردناک و سخت است. ما یک برادر را هم حدود سه ماه پیش از دست دادیم که این موضوع، سنگینی غم ما را بیشتر کرد.
من بارها به دلایلی به محیط کاری ایشان رفتم و از نزدیک جدیت و فاصلهگذاری او از شغل نظامی را با فعالیتهای فرهنگی بیرون کاملاً حس میکردم؛ هر چقدر که در محیط کار و شغل جدی بود، در بیرون و بهخصوص در محیط هیئت و کارهای فرهنگی افتادگی و تواضع داشت و با همه صمیمی و رفیق بود و هرکس که با ایشان در محیط هیئت و یا محل و فعالیتهای فرهنگی نزدیک بود احساس میکرد که نزدیکترین رفیقش همین حاج محمود است.
به رغم همه مشغلهها با دوستان مسجدی و هیئتی دائماً ارتباط میگرفت و برای آنها وقت میگذاشت و همه تلاش خود را به کار میگرفت تا علاوهبر رفع مشکلات افراد مشکلات مسجد و هیئت را هم برطرف کند.
اهل بکاء و اهل هیئت
حاج محمود اهل هیئت بود و علاوهبر هیئت هفتگی که در محل داریم به جلسات حاج منصور هم خودش را میرساند و همیشه صحبت ما با هم این بود که کجا هیئت برویم. ما یک هیئت خانوادگی هم داشتیم که به شدت مقید به برگزاری و تداوم آن بود. البته انس زیادی با جلسات حاج منصور داشت و با محافظینش تقریباً در جلسه به صورت ناشناس حضور پیدا میکرد. ارتباط خاصی با روضهخوانیهای دوستمان آقای جواد حیدری داشت که همیشه به من میگفت: قاسم! جواد کجا هیئت دارد و خودمان را به جلسه آقای حیدری میرساندیم.
پیش از تعویض محل زندگی حاج محمود که به اصرار تیم حفاظتی صورت گرفته بود؛ یک هیئت ماهانه در منزل ایشان در همان محل خودمان برگزار میشد که مداح این جلسه و هیئت همین آقا جواد حیدری بود؛ اما میتوانم بگویم که حاج محمود بزرگ شده هیئت و جلسات حاج منصور است و از دهه شصت ما با این هیئت انس گرفتیم.
منش و رفتار روحی و عاطفی ایشان در داخل جلسات طوری بود که همه ایشان را به عنوان «گریه کن» امام حسین(ع) میشناختند. مشهور بود که تا سلام به امام حسین داده میشد و یا تا روضه شروع میشد شانههای حاج محمود از فرطگریه و هق هق شروع به لرزیدن میکرد. خیلی اهل بیتی و امام حسینی بود و همه اینها با ولایتمداری گره خورده بود.
علاوهبر هیئت، با مجمع شاعران اهلبیت هم که حدود دو دهه است ما آن را تأسیس کردهایم همراهی و همکاری داشت و به هر نحو ممکن و با واسطههای مختلف سعی داشت دغدغههای مادی و معنوی این مجمع را برطرف کند؛ همه اعتبار خودش را برای رفع مشکلات مجمع، هیئت و مسجد پای کار میآورد و حتی اگر لازم بود با مقامات و مسئولین و شهردار و... نیز دیدار میکرد.
مدیر با عاطفه
به رغم شخصیت جدی که در محل کار داشت بیرون از محل کار کاملاً یک شخصیت عاطفی، اجتماعی، افتاده بود و با کوچک و بزرگ رفاقت داشت. با توجه به اینکه ما خانواده شلوغی هستیم و شش برادر و چهار خواهریم، همراهی با خانواده هم برای او یک اصل بود و با همه بچههای خانواده صمیمیت داشت و بهرغم همه مشغلهها، برای خانواده وقت میگذاشت. هیئت خانوادگی هم برای او یک قرار جمعی جدی بود که همه از نوه و نتیجه و کوچک و بزرگ که تقریباً پنجاه شصت نفر میشویم در آن جمع میشدیم.
به لحاظ عاطفی حاج محمود بیشترین تاثیر را روی خانواده داشت و شاید آن چیزی که میگویم برای دیگران قابل هضم و قابل باور نباشد؛ اما او با همه دغدغههای کاری که داشت و مسلماً از همه ما بیشتر و حساستر بود اما بیشترین وقت را برای مادرمان که الحمدلله در قید حیات است میگذاشت. من آخرین پیامکهای خودم را که مرور میکنم میبینم دغدغه ایشان دکتر مادرم بوده و خودش برای مادرمان وقت گرفته بود.
به نوعی او مدیریت کل خانواده را برعهده داشت و بزرگ همه ما محسوب میشد و در بُعد تربیتی همه از ایشان متاثر بودیم. حاج محمود برای خود من در مقطعی برادر و در مقطعی مربی و در بیشتر دوران یک رفیق بود و بعد از ازدواج هم رفاقت ما به واسطه رفت و آمدها و مشورتها بیشتر شد.
رفیق با معرفت و بامرام
در رفاقت هم برای همه با معرفت بود؛ ختم ابوی و اخوی بزرگ ما بود و جمعیت بسیار زیادی از راههای دور و نزدیک و غریبه و آشنا آمده بودند؛ گفتم: محمود! جمعیت خیلی زیاد آمدند! گفت: قاسم! من برای همه این آدمها دور و نزدیک و شهرستان رفتم. و من تعجب کرده بودم که محمود چطور با این همه مشغله و دغدغه از باب معرفت و رفاقت و یا از باب مسئولیت حتی به این مسائل هم که شاید کسی از او توقع نداشت توجه داشت و سعی میکرد جوانب دوستی و رفاقت را در همه ابعاد چه با همکاران و چه با خانواده و چه با اهالی محل داشته باشد. محمود خودش را ملزم کرده بود که برای هرکدام از همکارانش حتی اگر مشکل خانوادگی هم داشتند کمک کند و به همکارانش توأمان نگاه پدرانه و بزرگی داشت و در صورت وجود و بروز مشکلی برای آنها، سعی میکرد به هر طریق ممکن به آنها کمک کند؛ شاید گفتنش در اینجا صحیح نباشد اما برای یکی از محافظینش یک مشکل خانوادگی پیش آمده بود که حاج محمود با حضور و صحبتهای خودش بین طرفین موضوع را ختم به خیر کرد. بین همکاران نه تنها به عنوان فرمانده بلکه به عنوان یک مرجع برای رفع مشکلات نیز شناخته میشد؛ برای همین خیلی از همکاران و بهخصوص محافظین با او خیلی مأنوس بودند و علاوهبر وجه کاری به شدت با هم دوست و رفیق بودند. این وجه را در داخل خانواده هم داشت و به عنوان مرجع و ستون و محور قرار داشت و برای موضوعات و مشکلات خانوادگی وقت میگذاشت و همه او را به عنوان کسی که فصلالخطاب موضوعات خانوادگی است قبول داشتیم و تصمیم و کلام او پایان بخش هرگونه اختلافی بود؛ گرچه! به هیچ عنوان از مشورت و همفکری غافل نبود و بعد از مشورتها او تصمیم نهائی را اعلام میکرد.
افتاده و با اخلاق و متواضع
با این ویژگی اخلاقی که خودش را ملزم به افتادگی میدید کار سختی را انجام میداد و باید قبول کرد که خیلی سخت است که با این همه جایگاه و اعتبار و دایره ارتباطی یک نفر بتواند چنین وجوه شخصیتی اخلاقی بالا و دارای افتادگی و تواضع باشد. شما همان محیط کار و تعداد زیاد کارکنانی که تحت فرمانش بودند یا هیئتهایی که حضور داشت و یا مسجد و بزرگی... را در نظر بگیرید که در همه آنها به عنوان یک محور قرار داشت اما با این همه باز هم دارای مشی اخلاقی و تواضع و افتادگی کمنظیری بود.
در واقع با این همه فعالیت و بزرگی کردن و تلاش در محل کار و هیئت و مسجد میتوانم بگویم که خدا به عمر و وقت ایشان برکت داد. خیلی از مواقع که در محل کار حضور داشت به دلایل امنیتی، تلفن همراه نداشت و ما هم که با ایشان تماس میگرفتیم امکان صحبت نداشتیم اما در اولین فرصت سعی میکرد پاسخ تماسها را بدهد و از هر فرصتی استفاده میکرد تا جویای احوال خانواده، اقوام، دوستان و... شود و پیگیر مشکلات بود. باور کنید که با وجود این همه مشغلهای که داشت و من خیلی خیلی کمتر از ایشان مشغله داشتم ولی باز هم او بود که به من زنگ میزد و جویای احوال و امور بود. اخلاقاً خودش را ملزم کرده بود که به هر طریق ممکن و بهویژه به طور عاطفی پشتیبان دیگران باشد و بهخصوص به مادرمان توجه خاصتری داشت.
حاج منصور و حاج محمود
حاج محمود با حاج منصور ارضی هم رابطه نزدیک و عاطفی خیلی قوی داشت. شب عید غدیر که حاج محمود تازه شهید شده بود حاج منصور گفته بود که وقتی یاد شهید محمود باقری افتاده نتوانسته مداحی را ادامه بدهد! در مراسم چهلم شهید هم خودش مداحی را انجام داد.
اخوی سعی میکرد به همه هیئتهایی که از او انتظار دارند سر بزند و آنها را به هر طریق ممکن حمایت کند و خیلی حضرت زهرایی بود و به روضههای حضرت زهرا(س) و حضرت رقیه(س) تعلق خاصتری داشت. در ایام کرونا به شدت دچار کرونا شد و حدود دو هفته به تنهائی سر کرد اما در همان دوره به طور تلفنی از آقای جواد حیدری تقاضای روضه حضرت رقیه داشت و یا به آقازاده خودش میگفت که از حضرت رقیه برای او بخواند.
شهادتی خاص
نشانههایی از این تعلق در شیوه شهادت او و در مراسم بعدی دیده شد. یکی اینکه چشمهای ایشان بر اثر فشار انفجار کبود شده بود و پهلو شکافته و قفسه سینه و فک هم شکسته شده بود. تشییع جنازه و خاکسپاری ایشان با روز سوم محرم که روز حضرت رقیه است، همزمان شد. من برای چهلم هم که داشتم برنامهریزی میکردم و آقامهدی رسولی، سخنران و حاج منصور را هماهنگ میکردم حواسم نبود؛ اما آقای حیدری به من گفت: قاسم! حواست هست که امروز هم روز شهادت حضرت رقیه است. مراسم چهلم هم در واقع ختم نبود؛ بلکه جلسه روضه باشکوه بود و روضه حضرت رقیه خوانده شد. بروز و وجود این نشانههای واضح اتفاقی نیست.
آنچه در آن شب و روز گذشت
من اگر بخواهم از زاویه حضور خودم شب شهادت حاج محمود و سایر سرداران را توصیف کنم؛ باید از حدود ساعت سه آن شب شروع کنم که با صدای انفجار مهیبی بیدار شدم. ما با حاج محمود حدود 9 سال تا سال 97 در یک ساختمان زندگی میکردیم و بعد از رفتن ایشان به مجموعه تحت حفاظت ما در همانجا مانده بودیم. بعد از بیدار شدن از طریق زیرنویس تلویزیون، اول خبر چیتگر را دیدم و بعد زنگ زدم به گوشی خود حاج محمود که پاسخی داده نشد و زنگ زدم به پسر ایشان که گفت: «عمو خونه ما را زدن! بابا و مامان خونه بودن». هنوز پشت گوشی بود که وارد خانه شد و گفت:«نه! گویا بابا و مامان خونه نیستن و مامان رفته جای امن و بابا هم که اینجا نبوده» بعد از آن زنگ زدم به یکی دوتا از محافظین که رابطه نزدیکی با حاجی داشتند. یکی از آنها جواب نداد ولی دیگری گفت که حاجی سالم است! (بعداً به من توضیح داد که در آن لحظه به دلایل خاصی نمیتوانست اطلاعات دقیق بدهد). همسر برادرم به اتفاق همسر شهید حاجی زاده در یک جای مشخص و با هم بودند و از طریق یک تلفن ثابت با منزل ما تماس گرفت گفت که حالش خوب است. من با مهدی(پسر شهید محمود باقری) رفتیم دنبال حاج خانم و او را آوردیم به منزل خودمان. حاج خانم به محض اینکه ما را دید جویای حال حاج محمود شد و ما خبر سلامتی حاجی را دادیم و برگشتیم به خانه ما. در مسیر برگشت مهدی رفت خانه مادر بزرگش تا او را آرام کند و از نگرانی درش بیاورد. مهدی روحیه شاد و شوخ طبعی دارد و با همین احوالات توانسته بود مادرمان را هم آرام کند و بعد از آنجا دوباره به سمت خانه ما آمد. در را که رویش باز کردیم او جلوی در برافروخته و بغضآلود بود. مهدی گفت: «عمو حاضر شو بریم». مهدی به شدت اوضاع پریشانی داشت و مادرش حال او را فهمید و هر دو بغضشان ترکید و من هم همینطور. مهدی با هر سختی که بود خبر شهادت حاج محمود را به ما داد و لحظههای بسیار سختی بود. با مهدی راه افتادیم به سمت درمانگاه صنیعخانی. خانواده کاملاً بههم ریخته شد و خود من هم اصلاً نفهمیدم که چطور رسیدیم درمانگاه.
درمانگاه در آن لحظات فضای خیلی آشفته و شلوغی داشت. از طرفی هم امنیت نداشت و امکان داشت با ریز پرنده یا پهپاد بخواهند درمانگاه را هم بزنند و به پیکرهای شهدا تعرض مجدد داشته باشند؛ یا اگر احساس میکردند که افراد مورد هدفشان هنوز زنده هستند احتمال حمله مجدد بالا بود. چون تعدادی از جانبازها را هم آورده بودند و آمبولانسها هم مرتب میآمدند. مهدی خیلی به ریخته بود و من با وجود اینکه وابستگی شدیدی به حاج محمود داشتم سعی میکردم خودم را نگه دارم که حداقل مهدی از پا نیفتد. مهدی به محض اینکه پیکر پدر شهیدش را دید از حال رفت و با برانکارد او را بردند زیر سِرُم. برادرِ مهدی هم که آمد همین اتفاق افتاد و من باید به فکر سلامتی این دو نفر هم میبودم. با توجه به شرایط که حتی امکان دزدی اجساد و یا آسیب به آنها بود حواسم به پیکر شهید هم باید میبود. بچهها را فرستادم منزل و خودم کنار پیکر شهید ماندم. آقا جواد که خودش هم مداح است و هم شاعر و همکار ما در مجموعه انتشاراتی و بزرگ ما هم محسوب میشود؛ تماس گرفت و من خبر را هم به او دادم و همینطور خبر شهادت سردار حاجیزاده را که هنوز به طور رسمیاعلام نشده بود. آقا جواد که با حاج محمود خیلی رفیق بود بسیار منقلب شد و خودش را به من رساند. پیکر را بعد از انجام توصیههایی که لازم میدیدم؛ سپردم به تیم محافظ و با آقا جواد برگشتیم منزل و خانه مادر بودیم و آنجا کمی روضه خوانده شد و خانواده کمی آرام شدند.
تیم محافظ شهید محمود باقری خیلی با او انس داشتند و یک لحظه پیکر را تنها نمیگذاشتند. چون احتمال این بود که حتی بخواهند پیکر شهدا را منفجر کنند تا اثری از پیکر باقی نماند؛ چون عداوت و قساوت دشمن پایانناپذیر است. بنابراین لحظه به لحظه تیم محافظ مراحل انتقال پیکر به جاهای مختلف از جمله به بیمارستان را به من اعلام میکردند. پیکر شهید سلامی و شهید حاجیزاده هم آنجا بود.
ما دوباره راه افتادیم به سمت بیمارستان بقیهالله و آقا جواد کنار پیکر شهدا که چهارچوب سالمی داشتند و بعضاً بر اثر خفگی شهید شده بودند روضه خواند و تیم حفاظتی شهید سلامی و شهید حاجیزاده هم بهطور کلی آنجا بودند.
بعد از آن بقیه شهدا هم به معراجالشهداء انتقال یافتند و کمکم همه خانواده و اقوام و بعضی از اهالی محل و مسجد متوجه موضوع شدند؛ اما هنوز بهطور رسمی و رسانهای اعلام نشده بود که حاج محمود شهید شده و ما هم با توجه به ملاحظات نمیتوانستیم به طور علنی سوگواری کنیم و بلاتکلیف بودیم.
در آن ایام ما حدود دوبار به معراج رفتیم و با توجه به فاصلهای که از زمان شهادت تا تشییع و تدفین سپری شد سختترین ایام بود. روز اول که به اتفاق خانواده آنجا بودیم آقا جواد روضه خواند و روز دوم هم حاج منصور آمد و روضه خواند و بعد از آن چون فاصله افتاد، پیکر فریز شد و من دیگر طاقت اینکه حتی معراج بروم را هم نداشتم.
توجه و تفضل شهید
بعد از آن من تمام تلاشم را برای آرام نگه داشتن کل خانواده بهخصوص خانواده حاج محمود بهکار میگرفتم و مسئولیت سنگینی بود که گاهی از عهده خودم خارج میدیدم، مگر اینکه توجه و تفضل خود شهید همراهم میشد. من بهطور حسی و عینی حضور حاج محمود را کنار خودم حس کردم و همین موضوع علاوهبر اینکه خود من را آرام میکند بلکه باعث این میشد که بتوانم به دیگران هم دلداری بدهم. احساس میکنم که هنوز خودش همه چیز را مدیریت میکند و به من هم قدرت میداد.
این ایام من سعی کردم مادرم را هم دلداری بدهم و به امور درمانی او برسم که برای همین با همان مجموعه درمانگاه صنیعخانی تماس گرفتم و آنها با روی باز و گشاده پذیرا شدند و کل امور چکاپ و آزمایش و... را پیش بردند. در همین مراحل یکی از کارکنان آنجا آمد و به من گفت که حاج محمود خیلی به گردنش حق دارد و خیلی مَرده! میگفت حاج محمود علاوهبر اینکه برای ختم مادر او به شهرستان رفته بلکه یک مشکلی داشت که به شهید گفته بود و هنوز گویا پابرجا بوده؛ اما شب قبل حاج محمود به خوابش میآید و به او میگوید که نگران نباش آن مشکل هم حل شده. من آنجا به مادرم گفتم که مادر! ببین انگار هنوز محمود هست.
قاسم، من با شماهستم!
همین موضوعات این شکلی به من انگیزه و روحیه و امید و استقامت میدهد. من همان دو سه شب اول خواب حاجی را دیدم که حرم امام رضا(ع) بودم و در عالم خواب میدانستم که شهید شده. گفتم: «محمود ما رو تنها نذاری؛ بیای پیش ما!». گفت:«قاسم من پیش شما هستم» رفتم خواب را با دو سه نفر از بزرگان مطرح کردم که گفتند شهید شاهد است و حضور دارد و با شما هست.
حاج محمود و باز هم حاج محمود
درخصوص ابعاد نظامی هم اسامی مختلفی در این چند وقت درباره او گفته شده از قبیل؛ نابغه نظامی، گمنام زمینی، آشنای آسمانی، آذرخش گمنام و... حاج محمود فارغالتحصیل رشته ریاضی بود و فیزیک دانشگاه شریف قبول شده بود. در همان اوایل ورود به سپاه در سال 63 در حلقه اولیه جذب نیروی موشکی توسط شهید طهرانی مقدم جذب میشود و بنا به توصیه ایشان، محمود رشتهاش را عوض میکند و به دنبال عمران ونقشهبرداری میرود. تخصص ویژه شهید محمود باقری در همان زمان «نقشهبرداری» میشود. حتی در زمان بازدید حضرت آقا از آن مجموعه که در آن موقع رئیسجمهور بودند، حاج محمود توضیحات تخصصی را در حالی که کنار حاج حسن هم ایستاده بود ارائه میدهد؛ ایشان تا مدتها مدیریت نقشهبرداری موشکی بود. اوایل دهه هفتاد از حاج حسن نقل شده که گفته بود محمود آینده موشکی ایران است. من از دوستان همرزم خودشان شنیدم که همان موقع هم میگفتند که محمود ذاتاً مدیر و فرمانده و در کار محکم و جدی و با برنامه است. حاج محمود در همان موقع درجه سروانی و جانشین او درجه سرهنگی داشت؛ گرچه حقیقتاً در آن موقع این درجهها زیاد مطرح نبودند اما به لحاظ فنی از بس بالا بود که جایگاه معاونت به او داده شده بود.
حاج محمود به طور میدانی همیشه حضور داشت و در ماجرای زدن پادگان اشرف شخصاً قبل از عملیات بهطور مستقیم برای شناسایی منطقه رفته و مختصات را استخراج کرده بود. بعدها به خود من میگفت آنجا را زدیم و خیلی خوب هم زدیم. آن ایام دورهای بود که محمود یکی از مدیرهای موشکی بوده و بعد از آن در یک دوره چهار ساله فرمانده منطقه موشکی خرمآباد شده بود و سپس، چهار یا اگر اشتباه نکنم شش سال هم فرمانده منطقه موشکی اصفهان بود. سال 88 که شهید حاجیزاده فرمانده هوافضا شد حاج محمود هم به عنوان فرمانده موشکی معرفی شد.
حاج محمود همیشه برای حاج مجید موسوی فرمانده الان هوافضا احترام فوقالعادهای قائل بود و همیشه میگفت که ایشان یک شهید زنده و ذخیره برای نظام است؛ این را الان ما با چشم خودمان میبینیم.
اجازه بدهید در همین جا بازگو کنم که بعد از عملیات وعده صادق2 حضرت آقا به شهید حاجیزاده و حاج محمود نشان فتح1 دادند و آقای مجید موسوی نشان فتح2 دریافت کرد. حاج محمود از باب احترام به حاج مجید هیچ موقع نشان را نمیزد و میگفت: «آقا مجید سیده، بزرگتره و فرمانده من بوده و من روم نمیشه جلوی ایشون نشان رو بزنم» به حاج مجید وابستگی عاطفی هم داشت. همیشه از فضائل اخلاقی و رفتاری ایشان برای ما میگفت تا به حدی که من هم شیفته ایشان شدم.
این نوع رفتار بخشی از مرام و معرفت قدیمیها نسبت به هم بود که در حلقه اول نیروهای هوافضا بسیار موج میزند. شما ببینید که در هر حال حاج مجید در مقطعی فرمانده حاج محمود بوده و تا آخر روز شهادت حرمت و شأن فرماندهی ایشان را نگه میدارد.
به هر حال بعد از سال 88 که حاج محمود فرمانده موشکی شد سعی کرد اقداماتی را در دستور کار قرار دهد که در گزارشی که به حضرت آقا ارائه شده بود این تعبیر به کار رفته بود که توان موشکی از دوره نهال عبور کرده و حالا تبدیل به یک درخت تنومند تبدیل شده است که این به برکت خون حاج قاسم و حاج حسن بوده.
از زمانی جبهه مقاومت به وجود آمد دوره شکوفایی و ترقی چند پلهای توان موشکی هم نمایان شد. در این دوره بحث تجهیز جبهه مقاومت به وجود آمد و حاج محمود هم بهطور مستقیم در کنار حاج قاسم و دوشادوش ایشان و بهطور میدانی و جهادی وارد تجهیز، آموزش و ساخت(در مبدأ و مقصد) جبهه مقاومت شد. من چند وقت پیش با یکی از محافظین حاج قاسم دیداری داشتم که ایشان میگفت ما چون حاج محمود را نمیشناختیم با خودمان میگفتیم که این شخص چهکسی است که همیشه پیش حاج قاسم هست.
حاج محمود به یمن هم سفرهایی داشت که معمولاً این سفرها را به خانواده نمیگفت اما به نحوی به من اطلاع میداد و میگفت: «مواظب بچهها و خانه باش». یک بار من در سفری بودم و به من زنگ زد و گفت:«من اومدم یمن و فعلاً اینجا گیر افتادیم و لو رفتم و امکان بازگشت ندارم». طوری که سفر یک هفتهای او تبدیل شد به یک سفر 45 روزه و من عادت کرده بودم که وقتی که زنگ میزدم و جواب نمیداد میفهمیدم که باز هم رفته به یکی از مناطق حوزه مقاومت. تقریباً ماهی یکی دو بار این سفرها را داشت که بیشتر هم با حاج قاسم بود. حاج قاسم به طور ویژه ایشان را به اطرافیان سفارش میکرد تا مواظبش باشند. این سفارش را شهید حاجیزاده هم داشت.
مسیر پیش رو
همه اینها نشان از اهمیت نقش، علم، و افق دید شهید محمود باقری بود. حالا گرچه خودشان حضور ندارد و خلاء جدی است؛ اما بارها از ایشان پرسیده بودم که حاجی! خدای نکرده اگر اتفاقی برای شما بیفتد تکلیف چیست؟ و ایشان بارها به من گفت که نگران نباشید؛ من برای بعد از خودم چهار نفر را تربیت و آموزش دادهام و حتی افرادی را به عنوان آینده موشکی همانند آنچه شهید طهرانی مقدم به خودش گفته بود معرفی کرده. به ایجاد ساختاری که قائم به شخص نباشد اعتقاد داشت و افراد را برای روزهای حساس تربیت و آموزش داد. الحمدلله هیچ کدام از این چهار نفر در وقایع اخیر هیچ آسیبی ندیدند و دیدیم که در انجام عملیات موشکی مستأصل نبودیم و همان قابلیتهای قبلی عملیاتی وجود داشت. خللی هم احساس نشد؛ انگار خود حاج محمود خودش پشت سکان فرماندهی عملیات بود.
البته این نگاه و تدبیر حضرت آقاست تا در صورت وقوع شرایط خاصی مثل همین ترور فرماندهان، ساختارهای موجود بتوانند مأموریتهای خود را به پیش ببرند که در مجموعه نیروهای مسلح این موضوع نمود بیشتری دارد.
روح تازه و خون پر برکت
کلام آخرم اینکه حاج محمود باقری خاکی و افتاده و در بند قواعد و بازیهای دنیا نبود و هیچ موقع دنبال شهرت نرفت و در هر جمعی بود افتادهترین بود. به حدی با جوانها خوب بود که بهطور مثال دیدم بارها به پسر نوجوان من زنگ زده و دارند با هم شوخی میکنند و یا بارها زنگ میزد و بدون اینکه با من کاری داشته باشد با بچهها صحبت میکرد. این ایام گرچه سخت بود اما آنچه دل ما را آرام کرده این است که اطمینان داریم حاج محمود حضور دارد.
من نکتهای اضافه کنم که اصلاً شهادت حاج محمود به وحدت مجموعههایی که لااقل من میشناسم روح تازهای دمید و حتی اختلافهای جزئی هم که وجودشان در هر مجموعهای بدیهی است را کنار زد و احیاناً اگر کسانی هم از گود هیئت و مسجد و... دور شده بود در این محرم دیدیم که برگشتند؛ خون حاج محمود برکت داشت.