کبوتر دلم
ابوالقاسم محمدزاده
سلام آقاجان! چند روزی است که دلم بیتاب است و چون کبوتری سرگردان به هر سویی میپرد. هیچ بامی بغیر از کوی تو برایم آشنا نیست.
کبوتر دلم را رها میکنم به سمت حرم و از میان نگاه عقابی شیطان، آه! چه بگویم، از میان بازار پُررنگولعاب دینفروشی گذر میکنم تا به آسمان زیبای آستانت برسم.
وای، چقدر کبوتر اینجاست!
یعنی؛ اینهمه کبوتر، نه! نه! اینهمه دل کبوتری به شوق چرخی بر گرد حرمت اینجا آمدهاند؟
دلم را رها میکنم، رهای رها، چه زمزمههاي طربناک و آهنگینی اینجا به گوش میرسد.
کبوتر دلم میخواهم چرخی بزند و بغبغویی راه بیندازد که صدایش را تمام کبوترهای حرم، نه! کبوترهای دنیا بشنوند. اما ندایی در درونم طنین میاندازد: آرام، آرامتر، بهشت که جای این حرفها نیست. راست میگفت، باید خلوت کنم، کبوتر دلم را رها میکنم میان صحن و رواقها، چه زمزمههاي عاشقانه ای، چه خلوتهای نابی و چه دلهای گره خورده به پنجره فولاد اینجاست.
چقدر دل آرام گرفته اینجاست، چه لذتی دارد تماشای اینهمه دل که به آرامش رسیدهاند و زمزمه میکنند؛
ای صفای قلب زارم/ هرچه دارم از تو دارم
تا قیامت ای رضاجان/ سر ز کویت بر ندارم