کد خبر: ۳۱۵۲۰۸
تاریخ انتشار : ۰۴ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۹:۳۹

من زنده‌ام!

پژویی با سرعت ایستاد. سمیه و امیر با عجله از ماشین پیاده شدند.
چشم‌های سمیه صحنه‌هایی عجیب را می‌دید. مات و مبهوت، در شوکی عمیق فرو رفته بود.
آژیر آتش‌نشان‌ها از یک سو، صدای بی‌وقفه‌‌ آمبولانس‌ها از سوی دیگر. فریاد و ناله‌‌ مردم، غبار، دود، همه‌چیز در هم آمیخته بود. هنوز صبح کامل طلوع نکرده بود، اما هیچ‌کس در خواب نبود. کوچه و خیابان پُر شده بود از آدم‌هایی با چشمانی نگران؛ دنبال گمشده‌ای، عزیزی، نشانه‌ای از حیات می‌گشتند.
هیچ‌کس باور نمی‌کرد دشمن صهیونیستی تا دل خانه‌های مردم آمده باشد. خانه‌هایی که حالا چیزی جز تلی از خاک و آهن نبودند.
امدادگران، با لباس‌های خاکی و چهره‌هایی خسته، بی‌وقفه کار می‌کردند؛ جان‌هایی را از دل آوار بیرون می‌کشیدند.
سمیه همسایه‌ها را می‌دید که بیکار ننشسته بودند؛ یکی بیل به دست داشت، دیگری دست خونی همسایه‌اش را گرفته بود، و آن یکی زیر لب دعا می‌خواند.
ناگهان چشمش به خانه‌اش افتاد. از آن، چیزی نمانده بود.
دل‌‌نگرانِ دختر ۲۵ ساله‌اش شد؛ دختری که شب حادثه تنها در خانه مانده بود.
سمیه و همسرش به کنار آتش‌نشان‌ها رفتند. مشت‌مشت خاک و آجر را کنار می‌زدند، به امید نشانه‌ای.
معصومه، همسایه‌ی روبه‌رویی فریاد زد: «سمیه‌خانم، بیا این آب‌قند رو بخور، حالت خوب نیست.»
اما سمیه، اشک‌ریزان، به سمت آوار خیره شده بود و زیر لب می‌گفت: «معصومه‌جان، دعا کن دخترم زنده باشه...»
معصومه او را در آغوش گرفت و آرام گفت: «پیداش می‌کنن عزیزم... نگران نباش... شاید فقط زخمی شده باشه.»
معصومه، همسرش را صدا زد: «سعید! سعید!»
سعید، با لباس خاکی و چهره‌‌ خسته، جلو آمد. معصومه پرسید: «سعید آقا، چی شد؟ خبری نیست؟»
سعید با اضطراب پاسخ داد: «داریم با امیر‌آقا آجرها رو جا‌به‌جا می‌کنیم... آتش‌نشان‌ها هم دارن با فرز میلگردها رو می‌برن...»
لحظه‌ها کشدار و سنگین می‌گذشت.
مادر، در گوشه‌ای نشسته بود. بی‌تاب پاهایش را می‌مالید و زیر لب می‌گفت: «نازنین... مادر... کجایی؟ هفته‌‌ دیگه قرار بود عقدت کنیم... فقط یه نشونه بهم بده دخترم...»
ناگهان یکی از امدادگران فریاد زد. همه ساکت شدند.
پاهای نازنین از زیر آوار نمایان شد. مادر دوید، فریاد کشید، اما دیگر نبضی نبود.
کم‌کم تمام پیکر بی‌جانش را بیرون کشیدند. در دست‌هایش، هنوز کتابی بود؛ خاک‌گرفته، اما محکم چسبیده به انگشتانش.
روی جلد کتاب با خط درشت نوشته شده بود:
«من زنده‌ام».
نرگس عسکری