کي رفتهاي ز دل که تمنا کنم ترا؟ کي بودهاي نهفته که پيدا کنم ترا؟ (چشم به راه سپیده)
خورشيد کعبه ماه کليسا
کي رفتهاي ز دل که تمنا کنم ترا؟
کي بودهاي نهفته که پيدا کنم ترا؟
غيبت نکردهاي که شوم طالب حضور
پنهان نگشتهاي که هويدا کنم ترا
با صد هزار جلوه برون آمدي که من
با صد هزار ديده تماشا کنم ترا
چشمم به صد مجاهده آئينه ساز شد
تا من به يک مشاهده شيدا کنم ترا
بالاي خود در آئينه چشم من ببين
تا باخبر ز عالم بالا کنم ترا
مستانه کاش در حرم و دير بگذري
تا قبلهگاه مؤمن و ترسا کنم ترا
خواهم شبي نقاب ز رويت برافکنم
خورشيد کعبه ماه کليسا کنم ترا
طوبي و سدره گر به قيامت بمن دهند
يکجا فداي قامت رعنا کنم ترا
زيبا شود به کارگه عشق، کار من
هرگه نظر بهصورت زيبا کنم ترا
رسواي عالمي شدم از شور عاشقي
ترسم خدا نخواسته رسوا کنم ترا
فروغي بسطامي
چقدر جمعه شمردیم
جمعهها را همه از بس که شمردم بیتو
بغض خود را وسط سینه فشردم بیتو
بس که هر جمعه غروب آمد و دلگیرم کرد
دل به دریای غم و غصه سپردم بیتو
تا به اینجا که به درد تو نخوردم آقا
هیچ وقت از ته دل غصه نخوردم بیتو
چارهای کن، گره افتاده به کار دل من
راهی از کار دلم پیش نبردم بیتو
سالها میشود از خویش سؤالی دارم
من اگر منتظرم از چه نمردم بیتو
با حساب دل خود هرچه نوشتم دیدم
من از این زندگیم سود نبردم بیتو
گذری کن به مزارم به خدا محتاجم
من اگر سر به دل خاک سپردم بیتو
محمد جواد پرچمی
به از ايني به از آني
به رخ ماهي، به قد سروي، به دل نوري، به تن جاني
خطا گفتم ز من بگذر به از ايني به از آني
بسان آيت رحمت همه لطفي همه مهري
بسان عهد برنايي همه شوقي، همه جاني
همه چشمند در اين ره که ببينند از تو ديداري
همه گوشند در اين در که آيد از تو فرماني
براي عالمي چون آفتاب عالم آرايي
چو گردد نوبت من سخت گير و سست پيماني
پريشان حالي دل را بپرس از زلف دلبندت
که بهتر داند احوال پريشان را پريشاني
چو بينم آشياني، بلبلي، شاخ گلي، گويم:
خوش آن روزي که ما را هم سري مي بود و ساماني
به ياد آن گل گمگشته باشد «پارسا» باشد
اگر ما را تمناي گلي، سير گلستاني
پارساي تويسرکاني
گاه سپرگاه سر انداختهایم
از تو شوري به دل بحر و بر انداختهاند
آتش عشق تو در خشک و تر انداختهاند
محنت عشق ترا حوصله يي در خور نيست
پيش غمهاي تو دلها سپر انداختهاند
از بتان مهر مجوئيد که آئين وفاست
اولين رسم قديمي که برانداختهاند
نيست غمهاي ترا با دلم آن مهر که بود
سالها شد که مرا از نظر انداختهاند
هر کجا تيغ نگاه تو علم گشته به ناز
بيدلان گاه سپرگاه سر انداختهاند
وه چه بحري که ز شوق گهرت، کشتي خويش
خضر و الياس به موج خطر انداختهاند
بي سبب نيست که با شيشه دلان کينه چرخ
سنگ بر کارگه شيشه گر انداختهاند
اين جهان خانه حزن و الم از آن احباب
عيش و عشرت به جهان دگر انداختهاند
ميکشان را شده از شهد لبت طبع لطيف
تا بدان جاي که نقل از شکر انداختهاند
آشيان دل (طالب) شده بر بال عقاب
بسکه مرغان خدنگ تو پر انداختهاند
طالب آملي
قصه روز و شب ما
ديدن روي تو و دادن جان مطلب ماست
پرده بردار ز رخسار که جان بر لب ماست
بت روي تو پرستيم و ملامت شنويم
بتپرستي اگر اين است که اين مذهب ماست
شرب مي با لب شيرين تو ما راست حلال
بي خبر زاهد از اين ذوق که در مشرب ماست
نيست جز وصف رخ و زلف تو ما را سخني
در همه سال و مه اين قصه روز و شب ماست
در تو يک يا رب ما را اثري نيست ولي
قدسيان را به فلک غلغله از يا رب ماست
فرصت شيرازي
ز شوق روي تو
بهر نفس دلم از باغ يار لرزد و ريزد
چو برگ گل که ز باد بهار لرزد و ريزد
بيا که بي گل روي تو اشکم از سر مژگان
چو شبنمیاست که از نوک خار لرزد و ريزد
بهم رسان ثمري زين چمن که شاهد زيبا
شکوفه ايست که از شاخسار لرزد و ريزد
ز آب ديده براهت هميشه کاسه چشمم
چو جام پر به کف رعشه دار لرزد و ريزد
برون خرام که وقتست لالههاي چمن را
ز شوق روي تو رنگ از عذار لرزد و ريزد
بس است اينهمه «قصاب» آبروي تو ديگر
درين زمانه بي اعتبار لرزد و ريزد
قصاب کاشاني