کد خبر: ۳۱۵۰۴۹
تاریخ انتشار : ۰۱ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۹:۳۹

حکایت اساتید دانشگاهی که کـارگـر شدنـد!

بعضی از استادان دانشگاه بعد از جنگ 12روزه، درس و دانشگاه را کنار گذاشتند. بسیاری از اساتید حوزه و طلبه‌ها هم در مناطق مسکونی آسیب‌دیده از جنگ، عمامه از سر برداشتند و لباس دیگری بر تن کردند. پشت‌پرده این حضور شنیدنی است.
«صبح روز اول وقتی جماعت عمامه‌به‌سر را دید که گروهی آمده‌اند و یکی‌یکی لباس کارگری تنشان کردند، گفت اینجا چه‌کار می‌کنید بزارید با درد خودمون بسوزیم! اما روز دوم با لبخند، شربت دست‌شان می‌داد و هر‌کسی رد می‌شد، با افتخار ما را نشان می‌داد و می‌گفت این جوان‌ها برای ما سنگ‌تمام گذاشتند. جوانی بود که خانه‌اش بر اثر موج انفجار آسیب‌دیده بود. تا بچه‌های جهادی را دید گفت شما اومدید اینجا دنبال نمایش و عکس هستید، نصف روز نگذشته بود که بچه‌ها همه نخاله‌ها را از خانه‌اش بیرون بردند. شیشه‌خرده‌ها را جمع کردند. خانه را جارو کردند و هماهنگ کردند شیشه‌بُر آمد برای انداختن شیشه‌ها. کم‌مانده بود‌ گریه‌اش بگیرد. می‌گفت شما کاری کردید که نزدیک‌ترین رفیقانم هم برایم نکردند.»
به نقل از فارس؛ جنگ 12‌روزه تمام شده اما حالا حالا‌ها می‌توان از روایت همدلی‌ها و یکدل شدن‌های ملت ایران در این جنگ نوشت. روایت استاد دانشگاهی که بعد از آتش‌بس، زندگی و کار را کنار گذاشت، لباس کارگری تنش کرد و فرغون، فرغون نخاله جمع کرد از خانه‌های آسیب‌دیده. روحانی که مدیر حوزه بود لباس روحانیت را درآورد و بی‌سروصدا در میان خاک و آوار همه‌کاری کرد تا خنده به لب خانواده‌های آسیب‌دیده از جنگ برگردد. این‌بار همدلی‌های بعد از جنگ 12‌روزه را طلبه‌های حوزه علمیه مشکات تهران روایت می‌کنند؛ خیلی‌هاشان گمنامی را بیشتر می‌پسندند. همین که توانستند خنده را روی لب خانواده مستأصلی بنشانند که حاصل یک‌عمر زندگی‌شان در چشم برهم‌زدنی غیرقابل‌سکونت شده برایشان کافی است اما ما پاپیچ این میل به گمنامی می‌شویم تا روایت‌های زیبا را از حافظه آنها به تاریخ جنگ 12‌روزه گره بزنیم.
بسیاری از خانواده‌های آسیب‌دیده از جنگ نه توانش را داشتند نه عِده و عُده‌اش را که از میان کوهی از خاک و نخاله، یک شناسنامه یا کارت ملی را اگر سالم مانده و نسوخته باشد پیدا کنند. نمی‌توانستند از دل خانه تخریب شده، یادگاری‌های ارزشمند زندگی‌شان را پیدا کنند. مثلاً حلقه ازدواج یا آلبوم قدیمی عکس‌هایشان را یا حتی اثاثیه‌ای که هنوز سالم مانده بود. اما جوان‌های جهادی دست به سینه آماده بودند. از تو به یک اشاره از ما به سر دویدن حکایت گروه‌های جهادی و اهالی خانه‌های آسیب‌دیده از جنگ است که محمد رازانی از طلبه‌های حوزه علمیه مشکات فقط چند برش از آن را روایت می‌کند و می‌گوید: «بعد از پایان جنگ 12‌روزه، گروه‌های جهادی یکی یکی دومینووار به هم پیوستند. بیش از 40 نقطه از شهر تهران در جنگ 12‌روزه آسیب‌دیده و به دلیل اصابت موشک بعضی خانه‌ها کاملاً ویران شده و بعضی غیرقابل سکونت شده بود. برخی خانه‌ها بر اثر موج انفجار آسیب‌های جزئی دیده بود. شیشه‌ها شکسته. وسایل خانه خراب. هر یک از این خانه‌ها به یک نوع حضور بچه‌های جهادی نیاز داشت. بچه‌ها شانه‌به‌شانه کنار هم قرار گرفتند و یا‌علی گفتند. از خانه‌هایی که غیر‌قابل سکونت شده بودند بعد از خالی‌کردن نخاله‌ها، وسایل مورد استفاده که هنوز خراب نشده بود و دارایی‌های ارزشمند را پیدا می‌کردند و به دست صاحب خانه می‌رساندند. گاهی ساعت‌ها می‌گشتیم تا گمشده صاحب خانه را پیدا کنیم.»
در میان آسیب‌دیدگان جنگ ایران و رژیم صهیونیستی، آنها که خانه و زندگی‌شان ویران شده و عزیز از دست ‌داده‌اند رنجورترند. دلشان مثل چینی بندزده شده. به یک بهانه بغض راهش را پیدا می‌کند در چشم‌هایشان. هم بی‌خانمان و آواره شده‌اند، هم یادگاری‌های عزیزشان زیر آوار و در این شرایط حضور جهادی‌ها غنیمت است و روایت‌های به‌جامانده از این دل به دل‌دادن‌ها در تاریخ می‌ماند به یادگار؛ مثل روایتی که محمد رازانی راوی‌اش می‌شود؛ «یک روز خانمی به یکی از خانه‌های آسیب‌دیده آمد. لابه‌لای آوارها می‌گشت و ناله می‌کرد. می‌گفت در این ساختمان همسرش را از دست ‌داده. می‌گفت بچه‌هایم خیلی بی‌تابند و‌ گریه می‌کنند. آمدم ببینم می‌توانم یادگاری از وسایل پدرشان را برایشان ببرم. اشک می‌ریخت و ‌گریه می‌کرد. یک ‌تکه لباس، یک ساعت، یک کتاب. می‌گفت دخترم سراغ اسباب‌بازی‌ها و لباس‌های خودش را هم می‌گیرد. حدس می‌زد که وسایلشان در ضلع شرقی ساختمان آوار شده. اما یکی از بچه‌ها گفت خیلی از وسایل خانه شما به پشت‌بام واحد کناری پرت شده. این‌طور شد که پنج‌طبقه بالا رفتند.
قبل از اینکه این خانم سراغ وسایلش بیاید، بچه‌ها وسایل را جدا کرده بودند. کتاب‌ها به تفکیک کتاب‌های دانش‌آموزی و دانشجویی. بعضی از کتاب‌ها اسم داشت که حتی آنها را هم جدا کرده بودند. لباس‌ها هم داخل نایلون‌ها قرار گرفته بود. زن داغدیده یکی‌یکی نشانه‌ها را زیر و رو می‌کرد و زبان می‌گرفت؛ اینو خودش برای دخترم خریده بود... سه گونی از لباس‌هایشان را با اشتیاق جمع کرد اما لباس‌های همسرش پیدا نشد و همچنان بی‌قرار بود. غروب شده بود و خانه آوار شده، داشت تاریک می‌شد. بچه‌ها قول دادند فردا باز هم میان آوار می‌گردند. به این امید که نشانه‌ای از وسایل بابای خانه را پیدا کنند. یکی از همسایه‌ها آمده بود برای دلداری خانم و می‌گفت جهادی‌ها اگر قولی بدهند پای قولشان می‌مانند. ان‌شاءالله فردا دستتان پر می‌شود از یادگاری‌های همسرتان.» «نخاله‌ها را جمع کردیم. شیشه‌بُر آمده و شیشه‌ها را هم انداخته. خانه خاک‌روبی شده. فرش‌ها را فرستادیم قالی‌شویی و آوردند. حالا نوبت چیدن خانه است. اما صاحب‌خانه خانم تنهائی هست و کمکی نداره.» 
این پیام یکی از بچه‌های جهادی بود. در چشم بر هم‌زدنی چند نفر از همسران طلبه‌ها و زنان خانواده‌شان اعلام آمادگی کردند و گفتند ما هستیم. رفتند کمک. چندنفری. خانه را کمک صاحب‌خانه چیدند و دوباره تمیزکاری کردند. این قصه در بسیاری از خانه‌های آسیب‌دیده از جنگ تکرار شد. آنجا که نیاز به زور بازو و قدرت مردانه برای جابه‌جا کردن وسیله‌ها بود، پر تعداد بودند و هنوز هم هستند بچه‌های جهادی. آنجا که نیاز به ظرافت و دقت و حوصله زنانه در چیدن اساس خانه‌ها بود جهادگران خانم و همسران مردان جهادگر خودشان را می‌رساندند تا آب در دل آسیب‌دیدگان تکان نخورد.«کنار یکی از خانه‌های آسیب‌دیده از موج انفجار، مغازه اسباب‌بازی فروشی بود و خانمی که حجاب درست‌وحسابی هم نداشت پشت پیشخوان مغازه. ظاهر مغازه مرتب بود و چیزی نشان نمی‌داد اما به‌حسب وظیفه و همدلی داخل مغازه رفتم و پرسیدم که مغازه شما آسیبی ندیده از انفجار؟ کمکی نیاز ندارید؟ فروشنده گفت انبار طبقه بالا را موج انفجار حسابی به‌هم‌ریخته کرده. رفتم بالا. تاچشم کار می‌کرد انبار پر بود از گردوخاک، بعضی اسباب‌بازی‌ها از بین رفته بودند. دخترخانمی که در مغازه بود گفت که پدرش شیشه‌خرده‌ها را جمع کرده، اسباب‌بازی‌ها را هم جدا کرده ‌اما این اتفاق و انفجارها و... آن‌قدر به قلبش فشار آورده که رفته بیمارستان و گفتند دو تا از رگ‌های قلبش گرفته و باید آنژیو انجام شود.
گروه جهادی هماهنگ کردند. چند نفر از خانم‌های پای‌کار، عصر همان روز به مغازه‌شان رفتند. دختر صاحب مغازه اول حضورشان را جدی نگرفته و محل نداده، شاید چون ظاهرشان با هم متفاوت بوده اما وقتی دیده بود مغازه و انبارشان را مثل خانه خودشان برق انداخته‌اند خودش هم دست ‌به‌کار شده بود و گفته بود ما خیلی احساس تنهائی می‌کردیم. فکر می‌کردیم هیچ کمکی نداریم و همه دارند زندگی خودشان را می‌کنند و نمی‌دانند به ما چی می‌گذره. اینکه مغازه‌مان را مثل دسته‌گل کردید بماند، اینکه کاری کردید که ما احساس تنهائی نکنیم خیلی برایمان ارزشمند است.» این روایت زیبا مشتی نمونه خروار است از یکی‌شدن‌ها، همدل شدن‌ها. کاری که این 12 روز با ملت ایران کرد برای همیشه در تاریخ ماندگارخواهد شد.