آمریکا به رژیمی سرکوبگر و فاشیستی تبدیل شده است
«هنری جیروکس» دانشمند سرشناس آمریکایی و پژوهشگر برجسته حوزه تعلیم و تربیت انتقادی که از وی تاکنون دهها کتاب و مقاله منتشر شده است در مقالهای که وبسایت آمریکایی «counterpunch» آن را منتشر کرده است هشدار میدهد که آمریکا در دوره ترامپ به یک امپراتوری فاشیستی و سرکوبگر تبدیل شده که زیر سلطه طبقهای از میلیاردرهای بیرحم و حریص قرار دارد. به گفته وی دولت پلیسی در دوره ترامپ زاده نشده بلکه با او به کمال رسیده است و در این دولت سرکوبگر و پلیسی، حکومت سرد و بیروح بازار آزاد به الگوی قضاوت درباره تمام روابط اجتماعی بدل شده است. در ادامه ترجمه کامل این مقاله را با اندکی تلخیص با هم مرور میکنیم.
سرویس خارجی کیهان
مقدمه: زبان در عصر سیاست فاشیستی
در عصر گسترش فاشیسم، قدرت زبان نهفقط شکننده بلکه به طور فزایندهای در معرض تهدید است. همانطور که «تونی موریسون» نویسنده آمریکایی یادآور شده، «زبان نهفقط ابزاری برای اِعمال قدرت است» بلکه عامل شکلدهنده عاملیت انسان است و خود، کنشی است که پیامدهایی در پی دارد. این پیامدها در تار و پود زندگی ما جاری میشوند، چراکه در کلماتی که بر زبان میآوریم، معنا، حقیقت، و آینده جمعیمان در معرض خطر قرار میگیرد. هر هجا، عبارت و جمله، به میدان نبردی بدل میشود که در آن حقیقت و قدرت درگیر میشوند، سکوت به همدستی میانجامد، و عدالت بر لبه تیغ میایستد.
در واکنش به این وضعیت، اکنون بیش از هر زمان دیگری نیازمند واژگان نوینی هستیم؛ واژگانی که بتوانند موج فاشیستی و زبان نظامیشدهای را که آمریکا را در برگرفته نامگذاری کنند. این نیاز، نه مسئلهای زبانی یا زیباییشناختی، بلکه مسئلهای حیاتی است. زبانی که برای مقابله و ایستادگی در برابر این فاجعه در حال گسترش نیاز داریم، از رسانههای رسمی آمریکا که وابستگیهای نهادی دارند بیرون نخواهد آمد و البته نمیتوان به ماشین تبلیغاتی جناح راست آمریکا نیز امید بست؛ به رسانههایی چون فاکسنیوز که نهفقط مدافع ارزشهای فاشیستی هستند بلکه آن را در قالب وطنپرستی به نمایش میگذارند.
با وجود تفاوتهای ظاهری در لحن و تأثیرات سیاسی، گفتمان راست افراطی و طیف لیبرال جریان اصلی در نقطهای مشترکاند: هر دو به نمایشهای بیفکر دامن میزنند، دروغها را به عنوان ارزش میپذیرند و توهم را بر بینش ترجیح میدهند. جریان لیبرال، ماشین بیرحم خشونت را در لفافه زبان متمدن میپیچد و به این ترتیب، خشونت رژیم ترامپ و منطق غارتگر سرمایهداری گانگستری را پنهان میسازد؛ در حالی که جناح راستافراطی آشکارا در این خشونت غرقه است، آن را بهمثابه فضیلت مینمایاند و نفرت را به نام میهنپرستی به نمایش میگذارد. زبانی که زمانی ابزاری نیرومند برای مقابله با سکوت اجباری و خشونت ساختاری بود، امروز اغلب در خدمت قدرت است، عقلانیت را تضعیف میکند، خشونت را عادی میسازد و عدالت را با انتقامجویی جایگزین میکند. در فرهنگ الیگارشی و اقتدارگرای ترامپ، زبان بدل به نمایش قدرت شده؛ تئاتری از هراس که ساخته، پخش و اجرا میشود تا درسی مدنی برای شستوشوی مغزی تودهها باشد. اگر زبان ظرف آگاهی ماست، آنگاه باید ظرفی تازه بسازیم زبانی جسور، بیملاحظه، و نترس؛ زبانی که ساختار دروغهای مسلط بر سلطه و وحشت را در هم بشکند.
امیدهای آرمانخواهانهای که نوید دموکراسی را زنده نگه میدارند و مانع کابوس فاشیسم میشوند، در آمریکا زیر آتش قرار دارند. زبان نفرت، طرد و مجازات- که هر روز تولید، تقویت و مشروعیت مییابد- تمام عرصههای اجتماعی و ارزشهای دموکراتیکی را که بر همبستگی سیاسی استوارند، هدف گرفته است. در کنار این، نهادهایی که خود دموکراسی را تغذیه میکردند، اکنون زیر حملهاند.
نشانهها روشن هستند؛ سیاستی برای پاکسازی نژادی و اجتماعی که ایدئولوژی ناسیونالیسم و برتریطلبی سفید را در مرکز قدرت آمریکا مینشاند شکل گرفته است. با افزایش شمار مردمی که علیه این پروژهی ویرانگر شورش میکنند، ایدئولوژی نولیبرالی و عناصر سیاست فاشیستی باهم درمیآمیزند تا خشم برخاسته از رنجهای مشروع ناشی از سیاستهای اقتصادی و اجتماعی را مهار، منحرف و بیاثر سازند.
بحران کنونی در عاملیت، نمایندگی، ارزشها و زبان، نیازمند دگرگونی گفتمانی است؛ تحولی که بتواند فرهنگ مسلط و بنیانهای ایدئولوژیکی را که سرمایهداری نولیبرال وحشی از طریق آن خود را بازتولید میکند، به چالش بکشد و نابود سازد.
ترور دولتی و سیاست طرد و حذف
در دوران ترامپ
در حالی که رژیم ترامپ تمرکز قدرت را تشدید میکند، شاهد پیوندی هولناک میان قانون، نظم و خشونت هستیم؛ پیوندی که به سنگبنای سیاست طرد و حذف وی بدل شده است. اقدامات بیرحمانه و بیقانون او از ربایش و اخراج بیگناهان گرفته تا انگ زدن به مهاجران به عنوان «آفات» و ادعای اینکه آنها «خون آمریکاییها را مسموم میکنند» نشان میدهند که این استعارههای خشونتآمیز صرفاً آرایههای زبانی نیستند، بلکه نقشههای اجرائی سیاستاند. در دستان ترامپ، خطابه به پیشدرآمدی مسلحانه برای ارتکاب جنایت بدل میشود؛ ابزاری برای حکومتداری. تهدید، نفرت و بیرحمی به ابزارهایی برای اداره دولت تبدیل میشوند.
این سخنان از سر بیدقتی نیستند؛ بلکه جلوهای خشن و حسابشده از قدرتاند. تهدید ترامپ به دستگیری و اخراج منتقدانی چون «زهران ممدانی» نشان میدهد که او برای حذف سیاسی مخالفانش، حاضر است ماشین دولت را بهکار گیرد. هدفهای او کاملاً قابل پیشبینیاند: مهاجران، سیاهپوستان، معلمان، روزنامهنگاران و هرکسی که با چشمانداز نژادپرستانه، نولیبرال و ناسیونالیستی مسیحی سفیدپوست او مخالفت کند. زبان او صرفاً توهینآمیز نیست؛ بلکه به خشونت دامن میزند، سرکوب را عملی میکند و درهای خشونتِ مورد تأیید حکومت را میگشاید. او با تروریست خواندن معترضان و اعزام ارتش به شهرهای آمریکا، حکومت رعب و وحشت را گسترش داده و با آنان چنان رفتار میکند که گویی در سرزمینهای اشغالی هستند.
امروزه در کشوری زندگی میکنیم که جنگ طبقاتی و نژادی با شدتی افسارگسیخته جریان دارد و چهره عریان و تنبیهگر ماشین کشتار سرمایهداری گانگستری را آشکار کرده است. ترامپ از یک جنگ نسلکشی حمایت میکند که توسط رژیمی با رهبری یک جنایتکار جنگی به راه افتاده است. کودکان در غزه قتلعام میشوند. میلیونها آمریکایی- از جمله کودکان فقیر- در آستانه از دست دادن خدمات درمانی خود هستند. بودجه تغذیه کودکان گرسنه کاهش یافته تا جیب ثروتمندترینها پُرتر شود. این مرگها، تصادفی نیستند؛ از پیش طراحی شدهاند. اکنون ترس، تنبیه و رعب جایگزین آرمانهای برابری، آزادی و عدالت شدهاند. کودککشی به امری عادی بدل شده و به قانون نانوشته کشور تبدیل گشته است.
سرمایهداری گانگستری و مرگ همدلی
سرمایهداری گانگستری، بستر سیاستهای نژادپرستانه و فاشیستی ترامپ را فراهم میکند. همانطور که در جای دیگری اشاره کردهام، ایالاتمتحده به وضعیتی از روانپریشی سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی سقوط کرده است؛ جایی که از دهه ۱۹۷۰ به بعد، سیاستهایی بیرحمانه، نولیبرال و متنفر از دموکراسی سلطه یافتهاند. در قلب این چرخش اقتدارگرایانه، جنگی ساختاری علیه کارگران، جوانان، سیاهپوستان و مهاجران در جریان است؛ جنگی که هر روز بیشتر با خشونت گسترده و دولتی تنبیهگر- هم در داخل و هم در سطح جهانی- مشخص میشود. ایالاتمتحده اکنون به یک امپراتوریای بدلشده که زیر سلطه طبقهای از میلیاردرهای بیرحم و حریص قرار دارد؛ طبقهای که بقایای دموکراسی را ویران کرده و ایدئولوژی فاشیستی ناسیونالیسم مسیحی سفید و برتریطلبی نژادی را در آغوش گرفته است. فاشیسم امروز نهفقط زیر پرچم آمریکا، بلکه زیر صلیب مسیحی نیز رژه میرود.
آمریکا از ستایش فردگرایی افسارگسیخته به تمجید از حرص و ولع روانپریشانه رسیده است. به آمریکا در دوران ترامپ خوش آمدید؛ جایی که همدلی نشانه ضعف شمرده میشود و حکومت سرد و بیروح بازار به الگوی قضاوت درباره تمام روابط اجتماعی بدل شده است. یک نمونه برجسته از این طرز فکر را میتوان در سخنان متحد گاهبهگاه ترامپ، میلیاردر معروف، ایلان ماسک یافت؛ کسی که همدلی را نیرویی سادهلوحانه و زیانبار میداند که به باور او، اخلاق رقابتی و فردگرایانهای را که به آن باور دارد تضعیف میکند.
او در گفتوگویی با «جو روگن» در پادکستش به صراحت گفت: «نقطه ضعف اصلی تمدن غرب، همدلی است.» همانطور که جولیا کری ونگ در روزنامهی گاردین اشاره میکند، موضوع فقط به انگ زدن به همدلی به عنوان یک «طاعون» محدود نمیشود. خطر واقعی برداشت تحریف شده از همدلی در آن است که به عنوان مجوزی برای غیرانسانی کردن دیگران عمل میکند و تعریف اینکه چه کسانی باید در یک دولت دموکراتیک جای بگیرند را محدود میسازد. این نسخهای برای بربریت است؛ نسخهای که به دولتها و افراد اجازه میدهد چشم بر خشونت نسلکشانهای که در غزه و فراتر از آن در حال وقوع است، ببندند.
شناسایی ریشههای عمیق دولت پلیسی
«روث بن- غیات» مورخ و استاد دانشگاه نیویورک هشدار داده است که «آمریکا در مسیری قرار گرفته که آن را به یک دولت پلیسی تبدیل میکند»؛ او به تصویب لایحهای موسوم به لایحه خشن و جنگطلبانه اشاره میکند که بودجهای برای اداره مهاجرت و گمرک (ICE) در نظر گرفته که از مجموع بودجههای ارتشهای برزیل، اسرائیل و ایتالیا نیز بیشتر است. اما ریشههای این خشونت دولتی بسیار ژرفتر از دوران کنونیاند. زیرساخت این وضعیت در دوران بوش و چنی بنیان گذاشته شد؛ دورانی که «جنگ با تروریسم» زندان گوانتانامو، ابوغریب، نظارتهای گسترده و ربایشهای برونمرزی را بهوجود آورد. آنچه ترامپ انجام داد، زدودن هرگونه نقاب از این سیاستهای اقتدارگرایانه پیشین و ارتقای آنها به اصول راهنمای حکمرانی بود.
دولت پلیسی با ترامپ آغاز نشد؛ بلکه در دوره او بهکمال رسید. اکنون شاهد بلوغ هولناک آن هستیم: پاکسازی نژادی که در لباس سیاست مهاجرتی عرضه میشود، تنفر که به سخن سیاسی مشروع بدل گشته، مخالفت که جرم تلقی میشود، تابعیت براساس تولد که زیر سؤال رفته، و زندگی روزمره که به کلی نظامیسازی شده است. این دیگر سیاستورزی معمول نیست؛ این فاشیسمِ زنده و جاری است. سیاست فاشیستی ترامپ زمانی خطرناکتر میشود که دریابیم زبان استعمار و سلطه او جامعهی آمریکا را به «منطقه جنگی» بدل کرده است. این منطقه جنگی اکنون به عرصه دیجیتال نیز در بستر اینترنت، پادکستها، شبکههای اجتماعی و حتی پلتفرمهای آموزشی گسترش یافته است. این فضا به زمین بارور ظهور نمادهای فاشیستی، ارزشهای ارتجاعی، هویتهای ساختگی و احیای سمی منطقهای استعماری بدل شده است. در این میدان نبرد معنایی، زبان استعمار نهفقط حقیقت را میپوشاند، بلکه اندیشه انتقادی را میفرساید، حافظه تاریخی را خاموش میکند و امکان عاملیت آگاهانه را از اساس بیاثر میسازد. آنچه باقی میماند، ملتی است زخمی از رنج، گرفتار در تنهائی، متحد در ترسهای مشترک، و بیحسشده در مناسک بیرحمانه یک دولت تنبیهگر.
تبدیل آمریکا به یک منطقه جنگی بیش از همه در ظهور دولت پلیسی فراگیر ترامپ تجسم یافته است. این ماشین اقتدارگرا از طریق سازوکارهای ترور دولتی خود را نشان میدهد؛ نیروی مهاجرت و گمرک (ICE) که اکنون همچون مأمورانی نقابزده عمل میکند، و گسترش سریع بازداشتگاهها که روزبهروز بیشتر به شبکهای از اردوگاههای احتمالی کار اجباری شباهت مییابد. اعزام نیروهای نظامی ترامپ به خیابانهای لسآنجلس صرفاً اقدامی نمادین نبود؛ بلکه «تمرینی برای ارتش و شکلی از بازآموزی بود.» در این بازآموزی، سربازان دیگر مدافع قانون اساسی نیستند، بلکه به ابزارهایی برای اِعمال قدرت اقتدارگرایانه بدل میشوند؛ نه تابع آرمانهای دموکراتیک، بلکه مطیع ارادهای یگانه.
با اینحال، همچنان از نامگذاری تهدید فاشیستی و شالودههای ایدئولوژیک و اقتصادی آن طفره میرویم. هنوز از این که رژیم ترامپ را آنچه واقعاً هست بنامیم- یعنی یک دولت فاشیستی که درگیر تروریسم داخلی است- میگریزیم. هنوز نمیخواهیم بپذیریم که نابرابری اقتصادی، میلیتاریسم جهانی، و منطق نسلکشی امپریالیسم نه مسائل حاشیهای، بلکه هستهی مرکزی بحران هستند. چرا اینقدر دشوار است که بپذیریم در دوران فاشیسم آمریکایی زندگی میکنیم؟ چرا جنایات قدرتمندان، چه در داخل و چه در سطح جهانی، بیپاسخ میمانند و این قربانیاناند که یا مقصر جلوه داده میشوند یا بهکلی از حافظه پاک میشوند؟
فروپاشی بینش اخلاقی
آنچه با آن روبهرو هستیم، صرفاً یک بحران سیاسی نیست؛ بلکه تا حد زیادی ناشی از فروپاشی وجدان و شجاعت مدنی است. جنگی که رژیم ترامپ در داخل کشور به راه انداخته، تنها علیه مهاجران یا فقرا نیست؛ این جنگی است علیه اندیشه انتقادی، علیه حافظه تاریخی، علیه شجاعت مخالفت. این جنگی است علیه هر نهاد و سازوکاری که از تفکر نقاد، آگاهی مبتنی بر شناخت، و سواد مدنی حمایت میکند. این جنگ، جنگی نسلکشانه علیه خودِ امکان آیندهای عادلانه است جنگی نهفقط علیه اخلاق، بلکه در حمایت از بلاهت، مرگ اخلاق، و نابودی هر درک نیرومندی از دموکراسی است.
«ویکتور کلمپرر»، در اثر بنیادین خود «زبان رایش سوم،» درسی حیاتی از تاریخ به ما میدهد: «هیتلر در کتاب نبرد من با اصراری زیاد و دقتی خیرهکننده تا کوچکترین جزئیات، نهتنها تأکید میکند که تودهها نادان هستند، بلکه باید همینگونه نگه داشته شوند، آنچنان که از فکر کردن بترسند.» تحلیل کلمپرر نشان میدهد که سیاست نازیها از خلأ پدید نیامد؛ بلکه در فرهنگی شکل گرفت که خودِ زبان به بستر زایشِ بیرحمی و سلطه بدل شده بود. خطابه ترامپ بر پایه ترس و نفرت نژادی نیز از خلأ برنخاسته است. سخنان او طنین دارد، چون ریشه در تاریخ طولانی و خشنی دارد؛ تاریخی خونآلود که بر نسلکشی، بردهداری، استعمار و طردِ دیگران بنا شده است. زبان او یادآور کارزارهای نسلکشی علیه بومیان آمریکا، سیاهپوستان، و سایر گروههایی است که در چشم رژیمهای اقتدارگرا قابل حذف تلقی میشوند. این زبان، سیاستمدارانی را پدید میآورد که دهانشان بوی خون میدهد.
بازگشت فاشیسم آمریکاییشده
این صرفاً زبان خشونت نیست، بلکه دعوتی است به جنگ. واژههای ترامپ نهتنها پناهگاهی برای فاشیستها فراهم میکنند، بلکه آنها را فرا میخوانند. این زبان، مخالفت را خاموش میسازد، شکنجه را عادی میسازد، و منطق اردوگاههای مرگ، بازداشتگاهها و زندانهای انبوه را طنینانداز میکند. گفتمان او- آکنده از نفرت و دروغ- طراحی شده تا همسایگان را به دشمن بدل کند، زندگی مدنی را به میدان جنگ بکشاند، و سیاست را به آیینی مرگپرستانه برای حذف نهائی تبدیل نماید. مهاجران بیمدرک یا کسانی که در پی دریافت گرینکارت یا تابعیتاند، از خانوادههای خود جدا میشوند و به زندانهایی مانند «آلیگیتور آلکاتراز» تبعید میشوند. این است چهره بیرحم خشونت مدرن: زبانی که به ابزاری برای صحنهسازی خشونت بدل شده، طراحی شده برای تحقیر، تفرقهافکنی و حذف. فرهنگ دیگر نیرویی حاشیهای در سیاست نیست؛ بلکه به سلاح اصلی در ظهور تروریسم دولتی تبدیل شده است. زبان جنگ و همدستی، تبدیل آمریکا به یک دولت زندانمحورِ هیولاوار را عادیسازی کرده است. دولتی که در آن روند قضائی به تعلیق درآمده و رنجکشیدن نه صرفاً پیامد، بلکه هدف اصلی است. یک نمونه از اینگونه اظهارات را میتوان در سخنان مشاور ترامپ، «لورا لوومر» دید؛ او با لحنی تهدیدآمیز اظهار داشت: «حیوانات وحشیای که اطراف مرکز جدید بازداشت مهاجران دونالد ترامپ هستند... دستکم ۶۵ میلیون وعده غذایی خواهند داشت.» این نوع گفتار، انسانیت رنگینپوستان را انکار کرده و زبان نسلکشی را عادیسازی میکند. این اظهار نفرتبار نه یک استثنا، بلکه نشانه منطق فاشیستیای است که به حکومت ترامپ جان میبخشد- جایی که خودِ مرگ به پیام سیاسی بدل شده است. گفتمان خونآلود لامر، بازتاب سیاستی جنایتزا است که در هسته ساختار قدرت این رژیم جای دارد. در رژیمهای فاشیستی، چنین فضاهایی نهفقط ابزار سرکوب، بلکه صحنههایی نمادین از قدرتاند؛ طراحیشده برای ایجاد ترس، تحمیل اطاعت و اعلام اینکه چه بدنهایی از سوی دولت محکوم به حذفاند.
برای ترامپ، «جی.دی.ونس»، و همفکرانشان، فاشیسم نه شبحی ترسناک، بلکه پرچمی برای برافراشتن است. روح ایالتهای مؤتلفه طرفدار بردهداری و عقاید پوسیده برتری سفید، میلیتاریسم و اقتدارگرایی نولیبرال بازگشتهاند. در فرهنگ ترامپی، نمادهای مؤتلفه عادی شدهاند: پرچمهای مؤتلفه اکنون در دست نئونازیها در میدانها و رژههای عمومی دیده میشوند، در حالی که ترامپ نام ناوهای جنگی و هفت پایگاه نظامی آمریکا را به نام افسران ارتش مؤتلفه تغییر میدهد، و با این کار نوعی نوستالژی خطرناک برای گذشتهای مبتنی بر نژادپرستی و شورش علیه آرمانهای اتحاد و برابری را بازتولید میکند آرمانهایی که آمریکا ادعای دفاع از آنها را دارد.
نباید تعجب کرد اگر ببینیم مردم آمریکا در برابر پژواک مداوم تروریسم دولتی که در عرصههای مختلف در حال پخش شدن است، بیحس شدهاند. ماشینهای نیرومندِ «غیرفعالسازی بینش و تعقل»، از رسانههای جریان اصلی گرفته تا پلتفرمهای تبلیغاتی راست افراطی و میلیاردرهای فناوری، ذهن عمومی را از توطئهپردازی، فراموشی تاریخی، و نمایشهای جذاب از اخراج مهاجران به زندانها و سیاهچالههای مدرن پُر کردهاند. اینها صرفاً ابزار سرگرمی نیستند؛ بلکه سلاحهایی آموزشیاند برای انحراف افکار عمومی ماشینهایی که بیسوادی مدنی و فلج اخلاقی تولید میکنند. تحت تأثیر آنها، مردم آمریکا به کُمایی اخلاقی و سیاسی فرو رفتهاند.
هیچجا این مسئله به اندازه ناتوانی رسانههای جریان اصلی در پرداختن به بنیانهای نژادی و ایدئولوژیک برنامه ترامپ آشکار نیست. حملات او به مهاجران هائیتی، ممنوعیت سفر از هفت کشور آفریقایی، تعطیلی برنامههای پناهندگی و سیاست درهای باز او به روی سفیدپوستان آفریقای جنوبی صرفاً نژادپرستانه نیستند؛ بلکه صراحتاً ناشی از ناسیونالیسم سفیدپوست است. همان ایدئولوژی حملات به حقوق باروری زنان را نیز هدایت میکند و اضطرابهای عمیق نژادی و جنسیتی جنبشی را که به کاهش جمعیت سفیدپوستان وسواس دارد، آشکار میسازد. اینها درگیریهای پراکنده و مجزا نیستند؛ بلکه استراتژیهای بههم پیوسته سلطهاند. این حملات- ناسیونالیسم سفید، برتری سفیدپوستی، کنترل پدرسالارانه و زندگی نظامیشده- بارزترین نمود خود را در جنگ علیه آزادی باروری نشان میدهد. ناسیونالیستهای سفیدپوست زنان سفیدپوست را تشویق میکنند که فرزندآوری کنند تا تغییرات جمعیتی را مهار نمایند، در حالی که زنان رنگینپوست، و فقرا را تنبیه میکنند.
حمله سیستماتیک به دموکراسی
این حملهای تمامعیار به دموکراسی است. هر عمل خشونتآمیز، هر قانون نژادپرستانه، هر استعارهای پُر از خشونت، بندبند پیمان اجتماعی را فرسوده میکند. اکنون فرهنگ اقتدارگرایی به ابزاری برای تحقیر کسانی بدل شده که «دیگری» محسوب میشوند؛ چه شهروند و چه غیر شهروند، منتقد و مهاجر.
این افراد با برچسب «ناشایسته برای شهروندی» معرفی میشوند، مفهومی که در رژیم ترامپ نه حق، بلکه امتیازی تلقی میشود. در همین حال، اکوسیستم رسانهایای که بر حذف واقعیت بنا شده، فاشیستها را مشروع جلوه میدهد و ریشههای رنج، ترس و آزار جمعی را نامرئی میسازد؛ و در عین حال، سرکوب را به نمایش میگذارد. در این مه غلیظ، خود زبان از معنا خالی میشود. حقیقت و دروغ در هم میآمیزند. اکنون میبینیم که منطق فاشیسم به فرهنگ نفوذ کرده، حساسیت مدنی را فرسوده، بینش اخلاقی را نابود کرده و مقاومت را تا حدی غیرقابل بیان ساخته است.
خیالپردازیهای اقتدارگرایانه ترامپ هوادارانش را بیگانه نمیکند، بلکه آنان را بسیج میکند. آنچه زمانی غیرقابل تصور بود، اکنون به سیاست رسمی بدل شده است. آنچه پیشتر حاشیهای بود، حالا به جریان اصلی تبدیل شده است. بیرحمی دیگر چیزی نیست که صرفاً نکوهش شود و به هر قیمتی از آن پرهیز گردد؛ بلکه ویژگی مرکزی قدرت است که با خشونتی نمایشی و صحنهگردانیشده بهکار گرفته میشود.
در دوره مدیریت موقت «تد لیونز» بر اداره مهاجرت و گمرک آمریکا (ICE)، این منطق تنبیهی شدت یافته است: لیونز بر دستگاهی به ارزش
۴/۴ میلیارد دلار نظارت دارد که بیش از ۸۶۰۰ مأمور در ۲۰۰ مکان داخلی را بهکار گرفته است و با تاکتیکهای نظامی، حملات غافلگیرانه و هدفگیری تهاجمی جوامع مهاجر، نظامی از ترس را حفظ میکند. حضور اداره مهاجرت و گمرک آمریکا در مرکز دولت پلیسی فوقالعاده ترامپ قرار دارد و بودجه آن تحت لوای طرح بودجه جدید ترامپ به ۱۷۰ میلیارد دلار افزایش یافته است، که اردوگاههای بازداشت ترامپ را در سراسر ایالاتمتحده شکل داده است، کشوری که بهشدت دگرگون و غیرقابل شناسایی شده است.
در همین حال، افرادی چون «تام هومن» که در دوره اول ریاستجمهوری ترامپ رئیس اداره مهاجرت بودند، با عملیاتهایی به سبک گشتاپو، حملات نیمهشب، جداسازی خانوادهها و اعلامهای عمومی مبنی بر اینکه مهاجران بدون مدارک «باید بترسند»، زمینه را فراهم کردند. به عنوان «تزار مرزی» در دولت ترامپ، هومن سیاستهای اخراج مهاجران را به شکلی حتی خشنتر و بیرحمانهتر از دوره اول ریاستجمهوری ترامپ پی گرفته است.
یکی از بازیگران اصلی در این رژیم کنونی تروریسم دولتی، نژادپرستی سیستماتیک، آدمرباییهای گسترده، اخراجها و جرمانگاری اعتراض، «استیون میلر»، معاون رئیس دفتر کاخسفید ترامپ است. در دوره اول ریاستجمهوری ترامپ، میلر نیروی محرکه پشت ممنوعیت ورود مسلمانان به آمریکا، سیاست جداسازی خانوادهها و حملات به حق تولد شهروندی بود که همگی ریشه در دیدگاه صریحاً سفیدبرترپندار و نژادپرستی داشتند. در دوره دوم، او به عنوان معمار تدابیر سختگیرانهتر ظاهر شده و برای اخراجهای گسترده، لغو حق تولد شهروندی و سلب تابعیت از کسانی که مطابق با چشمانداز سفیدپوست و مسیحی ترامپ برای تعریف «آمریکایی بودن» نیستند، فشار میآورد.
نژادپرستان افراطی راستگرایانی مانند «میلر»، «تام هومن» و «تد لیونز» بیرحمی را تنها یک عارضه تأسفبار نمیدانند. برای آنها، بیرحمی پول رایج قدرت است. رنج به نمایش درمیآید و خشونت به آیینی برای مدیریت دولت بدل میشود. استبداد در سکوت پیش نمیرود؛ با تمام سرعت پیش میرود و کسانی آن را تشویق میکنند که ترس را اصل حاکم و درد را سیاست عمومی میدانند. این طوفان گذرا نیست؛ این آخرین نفسهای سامانهای است که سالها خشونت را ستوده، همه چیز را کالایی کرده و از تفرقه تغذیه کرده است. زبان ترامپ نمایشی نیست. سخنان او بنیان جامعهای بدون همدلی، بدون عدالت و بدون دموکراسی را پیریزی میکند.
در یک جامعهی شایسته، زبان رگ حیاتی دموکراسی است؛ ظرفی برای همبستگی، حقیقت و امید. اما در آمریکا به دست ترامپ، زبان به سلاحی تبدیل شده که انسانیت را نابود میکند، دیگران را طرد میکند و سلطهگری میکند. چشمانداز او هشدار نیست؛ بلکه نقشه راه است. ما باید مقاومت کنیم، وگرنه همه چیز را از دست خواهیم داد. خطر چیزی کمتر از بقای دموکراسی، بازیابی حقیقت و امتناع از زندگی در دنیایی که بیرحمی سیاست و سکوت همدستی است، نیست. آنچه اکنون لازم است، فقط شکستن زبان نیست، بلکه شکستن آگاهی است.
همانطور که «والتر بنیامین» تأکید داشت، باید نوعی روشنایی دنیوی را پرورش دهیم؛ زبانی که نمایش دروغها را مختل کرده و بحران را در تمام خشونت و وضوحش نامگذاری کند. همزمان، باید آینده ضمنی در زمان حال را درک کنیم. این امر ایجاب میکند ارتباطات میان رنجهای خود را ببینیم و واقعیتهای تکهتکهای را که نئولیبرالیسم بر ما تحمیل میکند رد کنیم. زمان راحتطلبی گذشته است. اکنون زمان زبان نوینی است، زبانی زندهتر، منتقد، مقاومتی و امیدمندانه. زبانی که نهتنها بتواند زمان حال را محکوم کند، بلکه آیندهای ریشهدار در عدالت و مبارزه جمعی را تصور کند.
همانطور که آنتونیو گرامشی در دفترچههای زندانش گفته است: «بحران دقیقاً در این است که کهنه در حال مردن است و نو نمیتواند زاده شود؛ در این دوره انتقالی علائم ناخوشایندی ظاهر میشوند.» واضح است که این علائم ناخوشایند اکنون فرا رسیدهاند. اما در کنار ناامیدی که میآفرینند، چالشها و فرصتهای جدیدی برای مبارزه نیز فراهم آمده است. اینجاست که قدرت زبان وارد میدان میشود؛ چالشی و فرصتی برای کسانی که به قدرت تحولآفرین فرهنگ، زبان و آموزش باور دارند تا نهتنها ماهیت بحران، بلکه ریشههای عمیقتر آن در سیاست، خاطره، نمایندگی، ارزشها، قدرت و خود دموکراسی را مورد توجه قرار دهند.