هیچ سنگی نشود سنگ صبورت، تنها تکیه بر کعبه بزن کعبه تحمل دارد(چشم به راه سپیده)
وقت به یادت بودن
عاقبت روزی ذبیح ذوالفقارت میشوم
یا شکارم میکنی یا خود شکارت میشوم
افضل الاوقات من وقت به یادت بودن است
لحظهای که واقعا دلْ بیقرارت میشوم
بی پناه افتادهام، آیا پناهم میدهی؟
مُستَجیر دستهای مُستَجارت میشوم
واقعا شرمندهام با نامه آلودهام
موجب این غصههای بیشمارت میشوم
بین نوکرها به این آواره هم جا میدهی
بین نوکرها سگ ایل و تبارت میشوم
مبتلای تو شدن اصلا نمیآید به من
با دعای مادرت زهرا دچارت میشوم
با ضمانتنامه از شاه خراسان، اربعین
راهی کرب و بلا بهر زیارت میشوم
هر ستونی میروم یاد رقیه میکنم
روضهخوان عمه ناقه سوارت میشوم
محمدجواد شیرازی
تکیه بر کعبه بزن
جمعهها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد
بیتو چندیست که در کار زمین حیرانم
ماندهام بیتو چرا باغچهام گل دارد
شاید این باغچه دَه قرن به استقبالت
فرش گسترده و در دست گلایل دارد
یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده، زمین شوق تکامل دارد
جمکران نقطۀ امید جهان شد که در آن
هرچه دل، سمت خدا دست توسل دارد
هیچ سنگی نشود سنگ صبورت، تنها
تکیه بر کعبه بزن، کعبه تحمل دارد
سید حمیدرضا برقعی
دلهای بیقرار
آشفتهام شبیه دلِ بیقرارها
بیرنگ و روست، روی تمام بهارها
از آینه نمیشود هیچ انتظار داشت
وقتی نشسته است به رویش غبارها
شیرینیِ وصال به قدر فراق نیست
خسته نمیشوم من از این انتظارها
این روزگار کفر مرا در میآورد
وقتی که بیتو میگذرد روزگارها
در شهر خویش بین همین کوچهها تو را...
نشناختیم اگرچه که دیدیم بارها
اصلا قرار بود که جمعه ببینمت
بازم گناه من زده زیر قرارها
در راه انتظار تو رفتند زیر خاک...
رفتند زیر خاک هزاران هزارها
حالا که خلوت است حرم، بعد اربعین
ما را ببر زیارت شش گوشه دارها
یاسین قاسمی
ای روضهخوانِ ناحیه
تفسیر عشق، درس الفبای کربلاست
لب تشنه، خضر در پی صحرای کربلاست
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
نیل فرات تشنه موسای کربلاست
عیسی به عرش رفت ولی روضه خواند و گفت
عریان به روی خاک، مسیحای کربلاست
باید علی شود زکریای کربلا
وقتی که روی نی سر یحیای کربلاست
مجنون کجاست تا که ببیند چه چشمها
دنبال ردّ محمل لیلای کربلاست
بعد از گذشت این همه سال از شهادتش
خلقت هنوز مات معمّای کربلاست
ای با خبر ز سرّ معما، شما بگو
ای روضهخوانِ ناحیه، آقا، شما بگو
علی عباسی
دو رکعت اشک
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
دو رکعت اشک باریدم دو رکعت ناله سر دادم
دو رکعت درددل از دوریات پیش خدا کردم
تمام شب نگاهم خیره بر گلدان خالی بود
تمام شب برای نرگس چشمت دعا کردم
هوا روشن شد و من در هوای دیدن رویت
نوای ندبه سر دادم به عهد خود وفا کردم
سرم بر روی سجده، مُهر خیس از اشکهایم شد
شنیدم بوی تربت را هوای کربلا کردم
به شوق اینکه هرجا صحبت سقاست میآیی
بساط روضۀ مشک و علم را دست و پا کردم
به سوز نالههایم نی زدم آهسته آهسته
فضای خانۀ خود را شبیه نینوا کردم
دو چشمم تیره شد انگار جایی را نمیدیدم
و صبح سوت و کور جمعه را شام عزا کردم
غزل، بارانی از گریه، غزل، روضه، غزل، ناله
تو را با هر زبانی که بلد بودم صدا کردم
و هرچه منتظر ماندم، ندیدم روی ماهت را
غروب جمعه شد سجاده را با بغض تا کردم
اعظم معارفوند
غروب محرم
دنیای بینگاه تو تاریک و مبهم است
بی تو تمام زندگی ما جهنم است!
ای آفتاب سیصد و چندین قمر! بگو
تا جنگ بدر دیگرتان چند تا کم است؟
نور تو خامُشیِ همه اعتراضهاست
این راز سجدههای ملائک به آدم است
با پنجههای ظلم به روی گلوی عدل
دیگر بهار آمدن تو مسلّم است
صبح طلوع جمعه دلم آفتابی است
اما غروب مثل غروبِ محرّم است!
میثم مؤمنینژاد