انتظار مــادر هنوز هم ادامه دارد
مادر شهید
بنده فاطمه جهانی دشتبیاض خواهر شهید مجتبی جهانی دشتبیاض، فرزند غلامرضا هستم. اصالتاً اهل گناباد خراسان رضوی هستیم. ما شش خواهر و برادر بودیم و مجتبی که فرزند دوم خانواده بود، در سال ۱۳۴۴ متولد شده بود و من هم فرزند بعد از او بودم. زمان شهادت مجتبی من چهارده سال بیشتر نداشتم.
قبل از اینکه مدرسه برود، مانند بقیه بچههای خانواده، خواندن قرآن را شروع کرده بود و از کلاس اول دیگر قرآن را خیلی روان میخواند و آنجا هم شاگرد ممتاز بود و قرآن خواندنش خیلی عالی بود. پدرم همه ما را قبل از رفتن به مدرسه، به مکتب قرآن میفرستاد، ولی مجتبی در مورد مسائل مذهبی بیشتر از همه رغبت نشان میداد و قبل از اینکه به سن تکلیف برسد، بدون اینکه کسی به او گوشزد کند، نمازخواندن را شروع کرده بود.
زمان انقلاب در راهپیماییها شرکت میکرد. مادرم که نگران بود اتفاقی برایش بیفتد، در حیاط را قفل میکرد تا مجتبی نتواند بیرون برود، ولی او از دیوار میپرید و میرفت. سیزده سالش بود که انقلاب پیروز شد. اما هنوز امنیت کامل در شهرها وجود نداشت و مساجد شبها گشتزنی گذاشته بودند. مجتبی هم در گشتزنی مسجد خیابان امام رضا(ع) شرکت میکرد و جلسات قرآن حرم را هم از دست نمیداد.
ویژگیهای اخلاقی
او پسر خیلی آرامی بود و هرگز اهل اذیت کردن کسی نبود. هر وقت بحثمان میشد، او کوتاه میآمد و از همان کودکی اخلاق خاصی داشت. پدرم تعریف میکرد که وقتی مجتبی به دنیا آمد، خیلی آرام بود و با بقیه بچهها کاملاً فرق داشت.
مجتبی اهل دعوا و شیطنت نبود. هنوز هم مادرم از شخصیت آرام او برایمان حرف میزند. در عیدهای نوروز فقط برای اینکه به بزرگترها احترام گذاشته باشد، به مجالس میآمد و زیاد دوست نداشت. وقتی به مغازه لوازمخانگی پدرم میرفت و اوقات فراغتش را آنجا بود، به پدرم کمک میکرد و حواسش بود که او فشار کاری زیادی نداشته باشد. اگر جایی هم کار بنّایی بود، میرفت و سعی میکرد که بیکار نباشد و از لحظه لحظه عمرش استفاده میکرد. از نظر مذهبی آدم بسیار محکمی بود. در هیئتها شرکت میکرد. همه دوستانش از جمله شیخ محمد طوسی روحانی بودند. مجتبی همیشه با پدرم به جلسات هفتگی قرآنی میرفت. در فعالیتهای مذهبی محرم نیز شرکت داشت.
تربیت خانوادگی
پدرم مهندس معمار و بساز بفروش بود و بسیار مقید به حلال و حرام و سال خمسی و سهم امام بود و حتی بیشتر از آن چیزی که باید میداد، را پرداخت میکرد.
با اینکه فقط پانزده سال داشت، ولی از نظر دین و مذهب و معنویت خیلی بزرگ بود. اگر بگویم از این لحاظ بهترین فرزند خانواده بود، اغراق نکردهام. همیشه در جلسات متوسلین به امام رضا در حرم شرکت میکرد و آنجا هم مقام آورده بود که ما جوایزش را بعد از شهادتش دیدیم. کتاب داستان راستان شهید مطهری هم جزو همین جوایز بود.
شکایت از مادر به حضرت زهرا (س)
زمان شروع جنگ پانزده سال بیشتر نداشت، اما خیلی دلش میخواست به جبهه برود. مادرم مخالفت میکرد و حتی شناسنامهاش را پنهان کرد تا نتواند برود. مجتبی از این شرایط خیلی ناراحت بود. مادر میگفت: «نمیگذارم بروی. شما درست را ادامه بده، درست که تمام شد، هرچه شما خواستی همان میشود.» اما مجتبی حرفی زد که دیگر مادرم توان مخالفت کردن را از دست داد و شناسنامهاش را برگرداند. گفت: «من که از شما راضیام و شما را دوست دارم ولی فردا شکایت شما را به حضرت زهرا(س) میکنم که شناسنامهام را جمع کردید.»
مادرم با این حرف مجتبی شناسنامه را آورد و به او داد. آنموقع پدرم و برادر بزرگترم، محمد، هم که چهار سال از مجتبی بزرگتر بود، در جبهه بودند. مادرم از طرفی کمبودن سن مجتبی را بهانه میکرد، تا نگذارد مجتبی عازم شود، از طرفی هم نبودن پدر و برادر بزرگم را پیش میکشید. ولی او اصلاً قبول نمیکرد و میگفت: «من خودم باید دینم را ادا کنم.» همین که شناسنامهاش را از مادر گرفت، بیدرنگ برای رفتن اقدام کرد و اولینبار که عازم شد، همان اوایل جنگ بود و چیزی از جنگ نگذشته بود که به جبهههای غرب و گیلانغرب اعزام شد و اوایل همانجا بود، ولی بعدها جزیره مجنون منتقل شده بود. اول دبیرستان بود که مانند رزمندههای محصل دیگر، اوقات فراغتش را در جبهه درس میخواند و برای امتحاناتش پشت جبهه میآمد و دوباره برمیگشت. جبهه که بود، هر سه ماه یکبار ده روز مرخصی میدادند. ولی امتحاناتش را فکر میکنم، همان اطراف اهواز میداد. تا سوم دبیرستان بیشتر نتوانست ادامه بدهد، چون زمان شهادتش به عنوان پاسدار وظیفه بود.
حدود سه سال بود که بسیجی بود و در فعالیتهای بسیج شرکت میکرد و پانزده ساله بود که به جبهه رفت. موقع سربازی، یعنی سال 62 در اوایل هجده سالگی که باید سربازی میرفت، وارد سپاه شد و بهعنوان پاسدار وظیفه خدمت میکرد. یک سالی گذشته بود، که در سوم اسفند عملیات خیبر شروع شد و آنها را قیچی کردند و ما هزار نفر شهید دادیم و برادرم در عملیات خیبر جاویدالاثر شد. بعد از تیر خوردن پیکرش لای نیزارها در آب افتاده بود.
یک بسیجی سادهام
مادرم هر وقت از مجتبی میپرسید: «پسرم شما بعد از این همه سال خدمت در جبهه، آنجا چه سمتی داری؟» میگفت: «من بسیجی سادهام.» و ما تازه یکسال بعد از جاویدالاثر شدنش بود که متوجه شدیم او معاون تیپ مخابرات امام موسی کاظم(ع)، در لشکر پنج نصر بوده و چون پست مهمی داشته، موقع رفتن به عملیات، پلاکهایشان را میگذاشتند و بعد میرفتند. زمانی هم که مفقودالاثر شد، پلاک و ساک و همه وسایلش را برایمان آوردند، ولی تا این لحظه هیچ خبر و نشانهای از پیکرش به دست پدر و مادرم نرسیدهاست.
آخرین دیدار
آخرینباری که داشت میرفت، روزه بود. وقتی با مادرم خداحافظی میکرد، مادرم گفت: «مجتبی! روزهات را باز کن، اینطوری در راه اذیت میشوی.» مجتبی هم یک قند از داخل سینی برداشت و گفت: «من با این روزهام را باز میکنم.» و آنجا روزهاش را باز نکرد و رفت. وقتی مرخصی میآمد، زیاد او را نمیدیدیم. امام رضا(ع) را خیلی دوست داشت و به حرم میرفت. در هیئت متوسلین به امام رضا بود.
یک شب بلند شدم و دیدم که در تاریکی چیزی تکان میخورد. وقتی خواستم چراغ را روشن کنم، ناراحت شد. دیدم که نماز شب میخواند.
وصیت شهید
برای من و خواهرم نیز توصیههای زیادی در مورد رعایت حجاب داشت و در وصیتنامهاش هم آورده است که حجابتان را رعایت کنید، که حجاب میراث فاطمه زهراست. مبادا دل فاطمه زهرا(س) را با رعایت نکردن حجاب بشکنید. همیشه هم تأکید میکرد که امام را تنها نگذاریم و راه امام را ادامه دهیم، مبادا دلسرد بشویم. میگفت: «اگر من صدبار کشته شوم و دوباره زنده شوم، باز هم راهی را میروم که اکنون در آن هستم و دست از امام برنمیدارم.» ما هرچه داریم، از این انقلاب داریم. خیلی امام را دوست داشت، ولی فرصت نشد که ایشان را ملاقات کند.
به نمازهای ما هم خیلی توجه داشت. مثلاً میپرسید: «از ظهر گذشته شما نمازت را خواندهای؟» به نماز اول وقت خیلی اهمیت میداد و حواسش بود که نمازمان، حتی در همان بچگی، قضا نشود.
همه چیزهایی که من در حال حاضر دارم، از الگوهای رفتاری اوست که خیلی خوب جا افتاده و اکنون جواب میدهد. گاهی میگویم: «مجتبی اینکه شما پیش ما نباشی حکمت خدا بوده، ولی اگر بودی خیلی الگوی خوبی برای بچههای من میشدی.»
ما با خانواده شهید کاوه هممحل بودیم. خانه ما در یک طرف خیابان امام رضا و خانه آنها هم طرف دیگر همین خیابان بود. شهید محمود کاوه دوست صمیمی برادر بزرگم بود و پدرم ارادت خاصی به این خانواده داشت. بعد از شهادت آقامحمود هم ارتباط صمیمی و نزدیکی با آنها داشتیم و رفتوآمد میکردیم.
دلیل عاقبت بهخیری
به نظر من اعتقادات مجتبی بود که او را عاقبتبهخیر کرد. اعتقاد به خدا و ائمه علیهمالسلام و همینطور لقمه حلالی که خورده بود و الگویی که داشت. پدرم زیاد او را به مجالس مذهبی میبرد و خودش نیز با رغبت میرفت. گاهی حتی برادر بزرگترم نمیرفت، ولی او در اینطور جاها همیشه همراه پدرم بود. خیلی به امام حسین(ع) ارادت داشت و به ایشان متوسل میشد و همیشه آرزو داشت که به کربلا برود، اما قسمت نشد. البته ما به نیابت از او همیشه به امام حسین سلام میدهیم.
یکبار که با هم به مسافرت شمال رفته بودیم، میایستاد و به تکتک بچهها نگاه میکرد، تا ببیند چه کسی نمازش را میخواند؟ پدر و مادرم که میخواستند بروند و دوری در جنگل نور بزنند، میگفت: «شما بروید، من صبر میکنم تا فاطمه نمازش را بخواند، ما بعداً با هم میآییم.» در این حد هوای نماز خواندن ما را داشت و نسبت آن مقید بود.
همیشه او کوتاه میآمد
گاهی که بین مجتبی و برادر بزرگترم مسئلهای پیش میآمد، پدرم هرچه میگفت قبول میکرد و حتی اگر حق هم با خودش بود، سرش را پایین میانداخت و به احترام پدرم چیزی نمیگفت. در چنین مواقعی من خیلی دلم برای مظلومیتش میسوخت. یک جایی هم من و مجتبی با هم بحثمان شده بود و با اینکه من خواهر کوچکتر بودم و او میتوانست از بزرگتر بودنش استفاده کند و قلدری کند، ولی هیچ نگفت. بعد از شهادتش بارها من به خاطر همین مظلومیتش اشک ریختم، که چقدر احترام پدر و مادر و احترام خواهر و برادر، حتی کوچکترها را داشت. جوانان آن زمان بیست، سی سال بیشتر از سنشان میفهمیدند.
اگر برادرم الان بود؛ الگوی خیلی خوبی برای ما بود. وقتی بین اقوام بدحجابی میبینم، اشک میریزم و میگویم شهدای ما رفتند تا حجاب که میراث حضرت زهرا(س) است از بین نرود و جمهوری اسلامی پایدار بماند، اما اکنون واقعاً وقتی نگاه میکنم خیلی دردآور است. بارها سر نماز برای این مسائلگریه کردهام. انشاءالله شرمنده شهدا نباشیم.
روزه در جبههها
آن ده روزی را که در مرخصی بود، همین که افطار میکرد، به حرم میرفت و موقع سحر میآمد. سحری را هم که میخورد و کمی استراحت میکرد، دوباره راهی حرم میشد و بیشتر وقتش را در حرم میگذراند و این چندروزی که مرخصی بود، کلاً غنیمت میدانست تا نهایت استفاده را از فضای معنوی حرم بکند. یکبار که روزه بودیم و من که سنم کم بود و مدام میگفتم: «مادر هوا گرم است و من تشنهام شده.»
مجتبی از جبهه برای مرخصی آمده بود، میگفت نگو تشنه شدهام. بعد برایمان تعریف میکرد که «آنجا هم هوا گرم است و ما برای سحری کنسرو لوبیا میخوریم و تا موقع افطار چقدر تشنگی را تحمل میکنیم! دستهایمان را به خاک میزنیم تا بتوانیم تحمل کنیم. خواهر صبوری کن. اینجا شما الان دوش آب سرد میگیرید و ما آنجا چنین چیزی نداریم. شب هم آیا آب به ما برسد یا نرسد و با نان خشک در خط مقدم افطار کنیم.» اینها را میگفت، تا ما روحیه بگیریم.
همصحبتم قاب عکس شهید است
هر وقت مشکلی برایم پیش میآید، با عکس شهید صحبت میکنم و میگویم: «ای کاش اکنون بودی و برای بچههایم الگو میشدی. کاش بودی و در فلان مسئله راهنماییمان میکردی.»
اگر بود، مطمئنم که در کل خانواده تأثیر میگذاشت. وقتی هم سر مزار خالیاش در بهشت رضا، بلوک ۱۵ میروم، به سنگ این مزار خالی نگاه میکنم و میگویم: «برای جوانهایمان دعا کن. برای پدر و مادرم دعا کن.»
آنجا یک قسمتی هست که میرزا جواد آقای تهرانی و پدر شهید کاوه و آیتالله عبادی هم آنجا هستند. به سمت شهدای جاویدالاثر قطعه سوم، که میرویم نزدیک است. خیلی به میرزا جواد تهرانی ارادت داشت و اتفاقاً سنگ مزارش هم در نزدیکی ایشان هست.
بارها شده که از برادر شهیدم حاجت گرفتهام. همیشه پسر بزرگم میگوید: «مادر برای فلان مشکل صلوات نذر کن.» میگویم: «اول نذر میکنم برای سلامتی و فرج امام زمان(ع) و بعد برای دایی مجتبی، که انشاءالله مشکل حل بشود.» و بارها شده که کارشان راه افتاده است. از نظر معنوی هم همینطور بوده.
من بیشتر از اینکه از شهادت برادرم احساس غرور داشتهباشم، دلتنگ او هستم. چون بسیاری از خواهرها هستند که خواهر سه شهید و چهار شهید هستند و من در مقابل آنها که چیزی نیستم. درست است که برادرم شهید شده، ولی کسانی هستند که هفت شهید هم دادهاند. با اینکه خوشحال هستم، ولی دلتنگم. جدیداً زیاد با او صحبت میکنم وگریه میکنم و البته احساس خوبی میگیرم و حالم خوب میشود.
اگر همین الان او را بینم، میگویم: «دلم خیلی برایت تنگ شده و از خدا میخواهم که کمک کند تا راهت را ادامه بدهیم.»
خودم مواظب مادر هستم
خانم آرام محرابی خواهر شهید مدافع حرم حسین محرابی در ادامه گفت وگو خاطرهای بیان کرد: زمان کرونا بود که خواهر شهید مجتبی جهانی با من تماس گرفت که «حال مادرم خیلی خراب است و ۸۰ درصد ریهاش درگیر شده. ما خیلی نگران او هستیم.»
من به بهشترضا سر مزار برادرم حسین رفته بودم و از آنجا هم سمت شهدا مدافع حرم رفتم. داشتم میگفتم: «شهید دشتبیاض من خیلی دوست دارم شما را ببینم. کجا هستی؟ خواهرت گفته همین جا در بهشترضا مشهد هستی.» از ورودی که میخواستم بیرون بهشترضا بروم، ناگهان دیدم کنارم سمت چپ نوشته: «شهید مجتبی دشتبیاض» همان شب خواب شهید را دیدم که میگفت: «من خودم مراقب مادرم هستم.» همینکه آنجا من شهید را صدا زدم، جوابم را داد. بعد از آن حال مادر شهید خوب شد. یعنی از توسل خود شهید بود. شهدا مادرانشان را خیلی دوست دارند. وقتی هم به آنها متوسل شوی و بخواهی مادر شفا بگیرد، باز فرصتی به تو میدهند و میگویند: «فعلاً مادرم دست شما امانت باشد.» ولی بعد از فوتشان مطمئناً نزد بچههای شهید خود میروند، که بهترین جا برای آنهاست.
چله یاسین
یک مرتبه چله یاسین برداشت؛ یکی برای خودم بود و یکی هم به نیابت از مجتبی. فردا که نوبت مجتبی بود، شب خواب دیدم که آمده و میگوید: «قرآنها را بده، میخواهم ببرم.» گفتم: «کجا میخوای ببری؟!» گفت: «میخواهیم به دوره قرآن برویم. چله یاسین داریم و من کتابها را لازم دارم.»
از خواب که بیدار شدم و گوشی را نگاه کردم، دیدم که امروز نوبت مجتبی است. روح شهدا از همهچیز آگاه است.
من بنا به دلایلی قصد داشتم که آن چله را قطع کنم، ولی بعد از دیدن آن خواب دیگر کلاً ادامه دادم و اکنون دو سال از آن ماجرا میگذرد و هنوز ادامه دارد و هر وقت چله قرآن برای خودم برمیدارم، به اسم شهید هم برمیدارم.
برادرم به آقای محسن رضایی خیلی علاقه داشت و میگفت: «وقتی قدم برمیدارد، نمیدانی چه ابهتی دارد!» خیلی او را دوست داشت.
وقتی سیزده سالش بود و من ده سال داشتم، ما کاملاً از هم جدا شدیم. جریانات انقلاب بود و بعد هم که در پانزده سالگی به جبهه رفت و در هجده سالگی، در اسفند 62 در عملیات خیبر شهید شد.
اگر حضرت آقا را ببینم، فقط به چهره ایشان نگاه میکنم و همین نگاه برایمان کافیاست. از تلویزیون هم که ایشان را میبینم برای سلامتیشان صلوات میفرستم. اگر از نزدیک ایشان را ببینم، از ایشان میخواهم که برایمان دعا کنند. برای عاقبت بهخیری جوانهایمان و برای اینکه ما شرمنده شهدا نباشیم، دعا کنند.
زائر کربلا بعد از شهادت
یک هفته از زمان مرخصیاش گذشته بود ولی هنوز نیامده بود. ما نگران بودیم و یا حضوراً به سپاه میرفتیم و یا زنگ میزدیم. آنها هم مدام میگفتند که یک هفته دیگر زنگ بزنید. بعد هم گفتند شاید اسیر شده است. کمکم متوجه شدیم که برادرم شهید شده و مفقودالاثر است. چون پلاکش همراهش نبود، شناسایی سخت بود.
بعدها میگفتند که مجتبی با شهید خانی با هم بودند. بعدها شهید خانی تعریف میکند که او مجروح شده و آنها در قایق بودند و وقتی حملات سنگین شده، مجتبی شهید شده و پیکرش داخل آب پرت میشود. آن قسمت هم مدتها دست دشمن بود و همین دلیلی بود که پیدا کردن پیکر مجتبی سخت باشد.
با وجود سن کمی که داشت و علاقهای که بین او و پدر و مادرم بود، اما شدت علاقهاش به امام و اعتقاد عمیقی که داشت، دل کندن از وابستگیهای دنیوی را برای او و همه آنهائی که رفتند، راحت میکرد. وقتی امام دستور جهاد داد و کشور هم نیاز داشت، برای دفاع از ناموسش وظیفه خود میدانست که برود.
اکنون فقط دلم از این میسوزد که مجتبی خیلی دوست داشت به کربلا برود. اولینباری هم که کربلا رفتم خیلی از او یاد کردم و خیلی دلم سوخت.
با توجه به مسائلی که الان در دنیا اتفاق میافتد و ظلمهایی که صورت میگیرد، اولین وظیفه ما این است که ببینیم رهبرمان چه میگویند. پیغمبر فرموده که اگر در سرزمین دیگری در آن سر دنیا مسلمانی کمکی بخواهد، باید کمک کنیم و فرقی نمیکند که چه کسی باشد.
برای شناساندن وجود مبارک شهدا به جامعه امروزی و نسلهای آینده، باید در مورد شهدا بیشتر برای جوانان توضیح بدهیم و صحبت کنیم، تا آنها هم سعی کنند که شهدا را الگو قرار بدهند و بهجای اینکه آنقدر به فضای مجازی روی بیاورند و وابسته آن باشند، به جای اینکه زندگی سلبریتیها را دنبال کنند، با زندگی شهدا بیشتر آشنا شوند. اینگونه خودشان متوجه میشوند که راه شهدا واقعاً راه عاقبت بهخیری و سعادت است.
قسمتی از وصیتنامه شهید مجتبی جهانی دشتبیاض
و تو ای خواهر و برادر مسلمان
مبادا دلسرد شوید ودر آستانه سقوط قرار گیرید باید در برابر مشکلات مقاوم باشیم و باید این شهادتها ما را در رسیدن به اهدافمان مصممتر کند اگر میخواهید راه خدا را ادامه دهید از فرامین رهبر انقلاب اطاعت کنید که بحق ایشان نایب امام زمان است.
دلتان برای من نسوزد برای اسلام بسوزد که امروز هدف گلولههای کافران ومنافقان قرار دارد و هر روز سعی میکنند با حیلهای جدید اسلام را نابود کنند ولی غافل از اینکه اسلامی که خداوند پشتیبانش باشد آسیبناپذیر است.
پروردگارا تو خود شاهد باش درراه تو گام برداشتم و به عشق تو لباس رزم پوشیدم و با امام خمینی میثاق بستم و به ایشان وفادارم چون به اسلام وفادارست و اگر هزار بار مرا بکشند و زندهام کنند دست از ایشان نخواهم کشید.