نیمه پنهان کشمیر- 66
تشییع فرمانده ، روح جدیدی در جان مبارزان
نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور
ارتش یک فرمانده مبارزان را در روستای همجوار کشته بود و به همین خاطر فراخوانی برای اعتصاب عمومی و همبستگی با مبارزان اعلام شده بود.
ما برای تردد آسان وارد یک جاده خاکی به موازات جاده اصلی شده و با عبور از مزارع راهمان را پی گرفتیم.
تا کیلومترها هیچ وسیله نقلیهای دیده نمیشد. روستاها به نظر در خواب بودند.
جاده خاکی به روستای هلال منتهی میشد و ما در آنجا شاهد صفهای طویل کامیونهای مملو از زنان، مردان و بچههایی بودیم که سوگوار و مضطرب بودند.
هلال به من گفت: فرمانده مبارز کشتهشده متعلق به روستایی است که 5 کیلومتر با اینجا فاصله دارد. کامیونها سوگواران را به مراسم تشییعجنازه منتقل میکردند.
ما موتورسیکلت را در جایی پارک کرده و شاهد تحرکات و جنب و جوش مشایعتکنندگان بودیم.
در این حین تعدادی از بچهها از ما خواستند اگر قصد شرکت در مراسم تشییعجنازه را داریم سوار کامیونها بشویم.
ما مطمئن نبودیم رفتن ما چقدر امن خواهد بود اما تصمیم به رفتن گرفتیم.
همچنانکه به روستا نزدیک میشدیم شاهد تردد بیشمار کامیونها و خودروهای شخصی بودیم.
مردان و زنان از پیر و جوان و بچه بهطور خودجوش و پرحرارت بهطرف خانه فرمانده مقتول در حرکت بودند.
ما حدود 3 کیلومتر را در مدت نیم ساعت طی کردیم.
امواج انسانهایی را مشاهده میکردیم که با شتاب در حال حرکت بودند.
مردم روی دیوارهای کاهگلی روی پشتبامها و برخی جوانان روی شاخه درختان به انبوه جمعیت نگاه میکردند.
ما شعارهای طرفداران آزادی را میشنیدیم که فریاد میزدند: «ما چه میخواهیم؟ آزادی، آزادی».
خانه فرمانده یک خانه ساده آجری بود.
جنازه را قرار بود به گورستان منتقل کنند.
من روی یک دیوار گلی رفته و مشاهده کردم که جنازه با شال ابریشمی سبزرنگی پوشانده شده و داخل یک تابوت قرار گرفته است.
او عارف خان فرمانده جنوب کشمیر وابسته به حزب المجاهدین بود.
مردم تابوت را روی سرشان گذاشته بودند.
هرکسی سعی میکرد گوشهای از تابوت را در دستش بگیرد.
موج انسانی به یک سیل خروشان بدل شده بود. گویی جنازه فرمانده روح جدیدی به کالبد این جمعیت دمیده است.
من با دقت به چهرههای دور و برم نگاه کردم آنها هیچ شباهتی به معترضین اجارهای که برخی از احزاب برای جلب توجه دوربینهای تلویزیونی در پارکهای سرینگر از آنها سوءاستفاده میکردند را نداشتند.
برخی گریه میکردند، برخی بهشدت خشمگین بودند خیلیها دستشان را به کفن زده و بر سر و صورت خود میکشیدند، این یک رسم دیرینه در زیارتگاههای صوفیان کشمیر است. مردم دستشان را به قبور متبرک کرده یا پارچههایی را روی آرامگاهها انداخته پس از متبرک کردن آن را به سر و صورت خود میکشیدند.
مراسم تشییع جنازه با شعارهای بیشتری ادامه پیدا کرد:
- عارف جان خون تو انقلاب را به ارمغان خواهد آورد
- آهای ظالمان، کشمیر ما را ترک کنید
- از عارف بپرس! او چه میگوید؟
- او میگوید: آزادی، آزادی.
در حالی که روی یک دیوار گلی ایستاده بودم و رهگذران و مشایعتکنندگان از کنارم عبور میکردند تابوت را برای خاکسپاری به حرکت درآوردند.
تلاش کردم تا یک نگاه اجمالی و گذرا به این مبارز به خون غلتیده داشته باشم.
آن مرد، عارف خان در اوایل دهه 30 زندگیاش بود .
من چشمهای بیجان و نیمهباز سیاهش و همچنین لکه خون روی پیشانیاش را مشاهده کردم. من پیراهن خاکستری را که او هنگام مرگ پوشیده بود را دیدم.
تشییع جنازه ادامه پیدا کرد.
یک مرد جوان بالای دیوار رفت و در حالیکه یک جفت کفش چرمی سیاه را در دستانش گرفته بود فریاد زد: این کفشها متعلق به کیست؟
پسرکی که کفشش را گم کرده بود برگشت به کفش نگاه کرد و گفت این کفش او نیست. من به مراسم تشییع جنازه پیوستم و کمی جلوتر متوجه شدم که یک نفر در حال خواندن آواز است.
احساس کردم که این صدا مربوط به خانمهایی است که در مراسم سنتی ازدواج میخوانند.
صدا داشت از صدای مردان بلندتر میشد. گروهی از زنان و دختران که حدود50 نفر میشدند جنازه را تشییع میکردند.
من از جمعیت فاصله گرفتم منتظر آنها شدم و سپس پشت سر آنها حرکت کردم.
برخی از آنها ضمن درست کردن روسریهایشان ندا میدادند: شهادتت مبارک، شهادتت مبارک.
بیرون از گورستان همقطاران فرمانده کشتهشده بر استمرار مبارزه بعد از مرگ عارفخان تاکید میکردند.
گروهی از مبارزان جوان کلاشینکوفها و طپانچههای سیاه چینیشان را به هوا بلند کرده و با شلیک چندین تیر هوایی به فرمانده شهید ادای احترام نظامی بهجای
آوردند.
یک مرد با طپانچهای که در دست داشت فریاد کشید: «زندهباد شهید عارفخان، زندهباد حزب المجاهدین».
گروهی از مردان دور قبری که برای عارفخان کنده شده بود ایستاده بودند.
تشییعکنندگان تابوت را نزدیک قبر به زمین گذاشتند.
جمع زیاد دیگری از مردم به خیل جمعیت خروشان پیوسته بودند و خواهان دیدن صورت شهید قبل از خاکسپاری بودند.
مراسم تدفین بهدلیل شلوغی و ازدحام سوگواران با تأخیر مواجه شد.
با هجومی که سیل جمعیت آورده بود دروازه چوبی گورستان نزدیک بود از جا کنده شود. من سعی کردم با بالا رفتن از فنس از شلوغی خلاص شوم.
مردان و زنان همدیگر را ناخواسته هل میدادند.
من در حالی که به سختی سعی میکردم از فنس رد شوم و راه خودم را باز کنم یک زن میانسال یقه مرا گرفت.
او در حالیکه عرق از سر و رویش میریخت فریاد زد: «بهمن گوش کن... عارفخان اینجا متولد شد، اینجا رشد کرد، او جنگید و در روستای من مرد. من با یکصد نفر دیگر تا اینجا 15 کیلومتر پیادهروی کردهام. به آنها بگو تا زمانی که ما صورتش را نبینیم نمیتوانند او را به خاک بسپارند».
به او گفتم: مراسم تدفین با تأخیر مواجه شده است.
او مرا بغل کرد و چند لحظه بعد سریع بهطرف فنس گورستان که در حال فرو ریختن بود دوید.
من راه خودم را به زور به بیرون از مراسم تشییعجنازه باز کردم.
ژاکتم را درآوردم صورتم را شستم و از شیر کنار پیادهرو آبی نوشیدم.
کمی در مقابل یک مغازه استراحت کردم.