یک شهید، یک خاطره
به دنبال قمقمه
مریم عرفانیان
بعد از عملیات بیتالمقدس و پاتکهای دشمن، من و رمضان عامل تصمیم گرفتیم برای آوردن مجروحینی که بین ما و خط عراقیها مانده بودند اقدام کنیم. با تعدادی از نیروهای داوطلب دو گروه تشکیل دادیم که یک گروه به سرپرستی رمضان و یک گروه به سرپرستی من بود. پس از اذان صبح به راه افتادیم. بعد از مدتی جستوجو فقط یک مجروح پیدا کردیم که چهار نفر از افراد گروه مأمور به عقب رساندن وی شدند. بقیه تصمیم گرفتیم در راه برگشت هرکدام یک شهید را با خود ببریم. در همين موقعیت یکی از برادران صدا زد که: «اینجا...اینجا یه مجروح هست...»
اگرچه موقع رفتن او را دیده بودیم؛ اما چون تکان نخورده بود فکر کردیم که شهید شده است. با توجه به این که خون زیادی از دست داده و بیحال بود، سریعاً او را روی برانکارد گذاشتیم تا بلندش کنیم. گفت: «یه لحظه صبر کنین، قمقمة من کجاست؟»
من گفتم: «حالا قمقمه چه ارزشی داره؟»
ایشان اصرار کرد و من هم قمقمه را برداشتم. با کمال تعجب دیدم در آن هوای گرم، قمقمه پر از آب سرد است! با اینکه جلد هم نداشت! جریان را از خودش پرسیدم. گفت: «دیروز ظهر که در اثر خونریزی زیاد عطش شدیدی داشتم، به حضرت زهرا(س) متوسل شدم و از ایشان کمک خواستم. صدایشان زدم تا از حال رفتم. در همان حال صدای یک نفر آمد که گفت: این قمقمه کنار تو هست چرا از آن آب نمیخوری؟ من از دیروز به برکت عنایت حضرت زهرا(س) از این قمقمه آب میخورم...»
قمقمه را با چفیة خودم، زیر شکم آن برادر مجروح بستم و او را به عقب بردیم. وقتی به سنگر کمین رسیدیم، آقای عامل آنجا بود. پرسید: «چرا این قدر دیر اومديد؟»
جریان را گفتم. مجروح را به پشت خاکریز منتقل کردیم و به آمبولانس رساندیم. آمبولانس که حرکت کرد، یکبار به یاد قمقمه افتادیم! سریع دویدم و به راننده گفتم: «نگهدار...»
ولی هرچه گشتم قمقمه را پیدا نکردم! از همه پرسیدم؛ اما هیچ کس خبر نداشت. رمضان پرسید: «حالا از آن آب خوردید؟»
- نه میخواستم بیاورم پشت خط که همه با هم بخوریم.
این را که گفتم همه متأسف شدیم. رمضان گفت: «آقای کریمی من میخواهم همین مسیری رو که اومدید بروم. شاید قمقمه رو پیدا کنم. شما اگه میتونید همراهم بیایید.»
قبول کردم، اگرچه مطمئن بودم قمقمه را آن قدر محکم بسته بودم که ممکن نبود بیفتد. هوا روشن شده بود، من و رمضان همان مسیر را برگشتیم. دشمن کاملاً به منطقه مسلط بود. برای همین گاهی سینهخیز و گاهی هم ایستاده میرفتیم. بالأخره به همانجایی که برادر مجروح را پیداکرده بودیم رسیدیم. هنوز جای قمقمه و خونی که از او رفته بود روی شنها مانده بود. آقای عامل کمی از خاک آنجا را توی دستمالش ریخت و گفت: «این هم تبرک است.»
راوی: کریمی، همرزم شهید رمضان عامل گوشهنشین