زیباییهایی که تنها در بوستان شهادت یافت میشود
شهادت، نه سن میشناسد و نه جنسیت؛ تنها عشق است که راهش را هموار میکند. روزی که عزیزانم را با دستان خود به خاک سپردم، درونم متلاطم بود. اما در آن لحظه، به تبعیت از جان مصیبتدیدۀ حضرت زینب(س)، چیزی جز زیبایی در نظرم نیامد. درک کرده بودم که مدال شهادت بر گردن هرکسی نمینشیند. بهشت را به بها میدهند، نه بهانه. بهائی که همۀ عزیزانی که آن روز به خاک سپردم، در این دنیا با منش و رفتار بهشتی خود آن را پرداخت کرده بودند.
آن روز، وقتی پیکر پاک مریم، همسرم نغمه، و دیگر عزیزانم را به خاک میسپردم، چشمانم به جای اشک، زیباییهایی را میدید که تنها در بوستان شهادت میتوان یافت. زیباییهایی که از جنس بهشت بودند و در همین دنیای خاکی، عطر آسمانی خود را به نمایش گذاشته بودند. من در آن لحظه فهمیدم که شهادت، نه یک پایان، که آغاز یک زندگی جاودانه است. زندگیای که در آن، عشق به خدا و ایثار برای دین، بالاترین ارزشها هستند.
خانوادههای شهدا، نگهبانان این بوستاناند. آنها با صبر و استواری خود، راه عشق و ایثار را به دیگران نشان میدهند. من نیز به عنوان پدر شهید مریم و همسر شهید نغمه، این افتخار را دارم که از زیباییهای شهادت بگویم. زیباییهایی که نه در ظاهر، که در باطن و در روح شهدا نهفته است. زیباییهایی که هرکسی قادر به دیدن آنها نیست، مگر آنکه چشم دلش را باز کند.
پس چرا اینهمه زیبایی نباید به چشم میآمد؟ چیزی که عیانتر از خورشید خودنمایی میکرد و فخر به شهیدان خانوادهام را در گوش جانم زمزمه میکرد...
سید محمد مشکوهًْ الممالک
بنده حسین سلطانینژاد، پدر شهید مریم سلطانینژاد و جانباز امیرعلی سلطانینژاد، همسر شهید نغمه گلزاری، برادر شهید سمیه سلطانینژاد و برادر شهید فاطمه سلطانینژاد و دایی شهیدان فاطمه، زهرا، مهدی، محمدامین و ریحانه سلطانینژاد هستم. مریم، که به «دختر کاپشنصورتی با گوشوارۀ قلبی» معروف شد، یکی از عزیزترین اعضای خانوادهام بود.
ما خانوادهای با هشت فرزند بودیم؛ سه خواهر و پنج برادر. فاطمه، فرزند آخر خانواده، متولد ۱۸ خرداد ۱۳۷۲ و سمیه، از او بزرگتر، متولد ۱۹ بهمن ۱۳۷۰ بود. با این دو خواهر عزیز دردانهای که خدا به ما داده بود، زندگی شیرینی داشتیم. با خواهر اولم که متولد ۱۳۵۹ است، حدود سه سال اختلاف سنی دارم.
این دو خواهرم، بهعنوان بچههای آخر خانواده، بسیار دوستداشتنی و مهربان بودند و همۀ ما عشق خاصی به آنها داشتیم. از همان کودکی، روحیۀ ایثارگرانهای در آنها دیده میشد. رابطۀ خواهر و برادری ما، خصوصاً با فاطمه، بسیار عمیق بود. او من را «حسین من!» صدا میزد و هر وقت پدرم میخواست سراغ مرا بگیرد، میگفت: «فاطمه، حسینت کجاست؟» همیشه به من میگفت: «تو زینبی و برادرت هم حسین است.» اما انگار تقدیر برعکس شد. آنها راه امام حسین را در پیش گرفتند و به آرزویشان رسیدند.
رشته تحصیلیام دبیری و عاشق معلمی هستم. در خانه نیز اینطور جا افتاده بود که من باید به بچههای کوچکتر از خودم درس یاد میدادم. وقتی هم که میخواستند به مدرسه بروند، حتماً باید ما آنها را میبردیم. چه مدرسه نزدیک خانه بود و چه دور، گاهی پدرم و گاهی هم من و برادرانم آنها را همراهی میکردیم. روی آنها خیلی حساس بودیم و دوست نداشتیم در مسیر اتفاقی برایشان بیفتد یا کسی چیزی به آنها بگوید.
تا اینکه بچهها بزرگ شدند و همگی ازدواج کردند. سمیه و فاطمه نیز عروس خانواده شدند. خدا به سمیه دو فرزند به نامهای فاطمهزهرا و مهدی داد. فاطمهزهرا در زمان شهادت مادرش ۱۰ سال داشت و مهدی به کلاس اول میرفت.
مهربانیهای بیپایان سمیه
سمیه بهطرز بسیار عجیبی روحیۀ مردمداری داشت. طوری که حتی بعد از شهادتش، هنوز هم دوستانش و خانوادههایی که با آنها ارتباط داشت، مرتب به خانۀ ما برای دیدار حاج خانم میآیند. داغ شهادت سمیه نه تنها قلب ما را آتش زد، بلکه دوستانش را نیز داغدار کرد. او تا این حد بر قلبهای دوستانش حکومت میکرد. من خیلی او را دوست داشتم. دخترش زهرا نیز بسیار مأخوذ به حیا و بیسروصدا بود. دختری زیبا و دوستداشتنی که جزو آندسته از بچههایی بود که دوست داری همیشه چنین دختری در خانهات باشد.
سمیه الگوی بارزی در مهربانی و گذشت بود. مثلاً اگر در خانهاش از چیزی تعریف میکردی که فلان چیز چقدر زیباست، موقع برگشتن میدیدی که همان را برداشته و آماده کرده و با اصرار تقدیمت میکند و میگوید: «نه! تو از این خوشت آمده و باید آن را ببری.» مثل روزی که بستۀ شکلات خیلی خوبی در خانه داشتند. این شکلاتها خیلی خوشمزه بودند و بچهها از خوردنشان لذت بردند. وقتی میخواستیم خداحافظی کنیم، دیدیم که سمیه همه شکلاتها را درون پاکتی ریخته و اصرار دارد که باید با خودمان ببریم. او بینهایت بخشنده بود و همیشه از بهترین داراییهایش میبخشید.
زمانی که ما هنوز خانه نداشتیم، زمزمهها و صحبتهایی بود که برای تهیه پول، مثلاً فلان وسیله را بفروشیم. در همان گیر و دار، سمیه متوجه شد و با من تماس گرفت: «برادر، میخواهی خانه بخری؟ پول داری؟ کم نداری؟» البته اوضاع اقتصادی خودشان هم طوری نبود که بتواند کمک زیادی بکند. گفتم: «کم دارم، ولی خب جور میکنم.» گفت: «ببین، من یک جفت گوشواره دارم. بیا آنها را ببر، بفروش ببین به دردت میخورد یا نه!» و این در حالی بود که گوشوارهها در گوشش بود. هرکسی چنین کاری را انجام نمیدهد. با جملهاش دلم سوخت و آه از نهادم بلند شد. غبطه خوردم و گفتم: «خدایا! یک آدم چقدر میتواند مهربان باشد» او بخشید و خدا هم شهادت را به او بخشید.
سمیه رابطۀ بسیار خوبی با دوستان و خانواده داشت. خیلی خوشخنده و شاد بود. هر وقت هم که غم و غصهای داشت، هرگز با حال بد جلوی جمع ظاهر نمیشد و امکان نداشت که ناراحتیاش را به کسی منتقل کند. در جمعی که بود، میخندید و غصهاش را کنار میگذاشت. اما برعکس، خوشحالیاش را جار میزد و آن را با همه تقسیم میکرد و باعث خوشحالی همه میشد. برای همین هم هر وقت در جمعی او را نمیدیدند، مدام سراغش را میگرفتند.
شیرینیهای یک کودک پرانرژی
مهدی، پسر سمیه، بچۀ بسیار فعال و شیرینی بود. آنقدر دوستداشتنی بود که حتی اگر کاری میکرد، ناراحت نمیشدیم. اگر هم میخواستیم دعوایش کنیم، به جای ناراحت شدن، میخندید. مدام به من میگفت: «دایی حسین! من دلم میخواهد با شما سوار موتور شوم.» او خیلی عزیز بود و انعطاف بدنی فوقالعادهای داشت. بهصورت خدادادی، بچهای مستعد بود و بدون اینکه کلاس برود، تمام حرکات ژیمناستیک را انجام میداد. در کارهایش هم بسیار جدی بود.
یک روز قبل از شهادتش، که روز مادر بود، معلمش گوشی را به دست بچهها داده و گفته بود: «روز مادر را به مادرهایتان تبریک بگویید.» وقتی نوبت مهدی رسید، به مادرش زنگ زد. برخلاف روحیۀ مردانه و جسوری که از او سراغ داشتیم، به محض اینکه گفت: «مامان، روزت مبارک»، پشت تلفن شروع به گریه کرد.
مهدی بسیار خوشخط بود. حتی در کلاسی که پر از شلوغی و شیطنت بود، معلمش با دیدن دفتر مشقش برای خواهرم نوشته بود: «خانم سلطانی، لطفاً اجازه دهید مهدی تکالیفش را خودش بنویسد و شما برایش ننویسید.» معلمش باورش نمیشد که مهدی چنین خط خوب و زیبایی داشته باشد.
شهادت همراه مادر
فاطمهزهرا و مریم همدیگر را خیلی دوست داشتند و همیشه با هم بازی میکردند. زهرا بسیار خجالتی بود و بعضی وقتها حتی خودمان از او میپرسیدیم که مثلاً غذا میخوری!؟ میوه میخوری؟! و باید برای خوردن به او اصرار میکردیم. دختری بیآزار، مهربان، دلسوز و وابسته به مادرش بود.
یک شب که حال مادرش خوب نبود و باید به دکتر میرفت، حدود ساعت یک و نیم شب بود که او را به خانۀ ما آوردند. خواهرم گفت: «زهرا تو اینجا باش و پیش مریم بخواب، من به دکتر میروم.» زهرا پیش ما ماند، ولی آنقدر وابستۀ مادرش بود که تا ساعت سه شب بیدار بود و مدام میگفت: «زندایی، یک زنگ به مامانم بزن.» «دایی، یک زنگ به مامانم بزن.» طوری که دیگر ما کلافه شده بودیم و میگفتیم: «زهرا، تو را به خدا! بگیر بخواب. صبح مادرت همینجا میآید.» چون سمیه و فاطمه هر روز خانۀ بابا بودند.
من خدا را شاهد میگیرم که اگر سمیه شهید میشد و زهرا میماند، هرگز دوام نمیآورد. یعنی روحیۀ وابستهای که ما در زهرا دیدیم، به هیچ عنوان بدون مادرش تاب نمیآورد. تا این حد مادرش را دوست داشت. هر قدر هم رابطهاش با دوستانش خوب بود، ولی رابطهاش با مادرش عمق عجیبی داشت.
اگر شهید نمیشدند...
فاطمه خیلی مظلوم بود و جدا از مهربانی، گذشت و ایثاری که داشت، بهشدت دوستداشتنی بود. فرزند آخر خانواده بود و خیلی سر به سرش میگذاشتیم و میخندیدیم. فاطمه، فاطمه بود. یکبار که میهمان خانهاش بودیم، چایی را که خوردم، گفتم: «چقدر چایی داخل این لیوانها چسبید!» که دیدم لیوان را برد و شست و هر شش تای آنها را جمع کرد و گفت: «بیا شما خوشت آمده، موقع رفتن ببر.» همسرم گفت: «حسین تو چرا اینطور میگی؟!» گفتم: «من حالا یک چیزی گفتم...!» گفت: «نه برادر! ببر. شما اینها را دوست داری.»
اصلاً مگر میشد که اینها شهید نشوند! وقتی خاطراتشان را مرور میکنم، میبینم که باید شهید میشدند. اگر فاطمه شهید نمیشد، واقعاً اینهمه خصلت خوب چه میشد؟! من در حال حاضر مأمورم که این ویژگیهای آنها را توضیح دهم، تا نسل آینده بدانند که شهید شدن الکی نیست.
کسی که در مسیر شهادت قرار میگیرد، حتماً ویژگیهایی دارد که این پاداش را به او میدهند. حتماً اتفاقاتی درونش میافتد و به خودباوری و خداشناسی میرسد که در نهایت شهید میشود؛ حتی یک کودک هجده ماهه. بهشت را به بها میدهند، نه به بهانه. اینها بهای بهشت را در این دنیا پرداختند و بهشت نصیبشان شد.
فاطمه؛ خواهر مظلوم و مهربان
فاطمه خواهر مظلومم بود، که پدرم او را برای من زینب خطاب میکرد، ولی جایمان عوض شد و من باید زینب آنها باشم. من باید بگویم که آنها که بودند و چگونه بودند؟! بهشدت اهل نماز و روزه و کمک به مستمندان بود.
امکان نداشت که کسی را ناراحت کند. اگر غم و غصهای داشت، آن را در خود حل میکرد و بروز نمیداد، تا کسی که کنارش هست ناراحت نشود. درسش خیلی خوب بود. خیلی باهوش بود. دیپلم حسابداری داشت و دیگر وارد زندگی شد. هرجا که مراسم مذهبی بود، فاطمه، سمیه و نغمه، سه زن شهید خانوادۀ ما همراه بچههایشان با هم میرفتند. من چون پیگیر مسائل موکب و مراسمات بودم، ماشین را به همسرم میدادم و خودم با دوستان میرفتم.
همسرم همۀ اینها را سوار میکرد و با هم میرفتند و در واقع اینها یک تیم بودند. در بازیهای انفرادی یکی اول میشود و دیگری مقام دوم را کسب میکند، اما اینها که تیم بودند، همۀ اعضای تیم باهم برنده شدند. امیرعلی هم که با آنها بود و جانباز شد، او هم برندۀ این بازی است و اجر او بیشتر از شهدا نباشد، کمتر هم نیست. امیرعلی در حال تحمل درد و رنجی است که آنها به یکباره از آن رهایی یافتند. ولی او ماند و عملهای جراحی که انجام شد! چقدر سختی کشید! و هنوز هم میگوید: «خدایا چرا مرا نبردی؟!» میگویم: «بابا تو باید میماندی و خدا تو را برای انجام رسالتی حفظ کرده و باید آن را انجام بدهی.»
راه شهدا؛ فراتر از نماز و روزه
راه شهدا این نیست که فقط به نماز و روزهمان مقید باشیم. اینها که دستور اسلام است و باید انجام شوند. بلکه باید آن سیره و منشی را که شهدا داشتند، دنبال کنیم. اگر حضرت آقا میفرمایند: «من به آیندۀ این کشور خوشبینم.» ما هم باید کمک کنیم. باید جهاد تبیین را جدیتر بگیریم. اگر چیزی را میبینیم که غلط است، باید شکل درست آن را بگوییم و تبلیغ آن شکل درست را انجام دهیم. جامعۀ ما در حال حاضر درگیر مسائلی هست که ما وظیفه داریم که تبیین کنیم. در قبال شهدا هم وظیفهام این است که از ویژگیهایشان بگویم تا زمانی که خدا برایم مقدر کرده و بتوانم در این مسیری که شهدا هموار کردند، قدمی بردارم. مسیری که شهادت را نصیب آنها کرد. چه پاداشی بهتر از شهادت! من با سمیه و فاطمه هشت تا ده سال فاصلۀ سنی داشتیم، ولی خیلی دوستشان داشتم. ما گاهی گوشۀ این دنیا را سفت میچسبیم و نمیگذریم، اما آنها انگار میدانستند که این دنیا به درد نمیخورد و باید به جایی که لیاقتشان را داشته باشد، بروند.
عشق به شهدا و مراسم مذهبی
قبل از شهادت حاج قاسم هم ما معمولاً به گلزار شهدا میرفتیم. سر مزار شهید مغفوری ایستگاهی بود که همانجا میایستادیم و فاتحهای میخواندیم. به سنگ قبر و عکس شهید نگاه که میکردند، خدا میداند که چه از ذهنشان میگذشت. عاشق شهدا بودند. همسرم همیشه میگفت: «حسین تو را به خدا برای دعای کمیل به مسجد برویم.» خواهرانم نیز همینگونه بودند و در مراسمات معنوی و مذهبی و حتی مراسمات اجتماعی و جشنهایی که در محلات برگزار میشد، شرکت میکردند و خیلی هم شاد بودند. رابطۀ همسرم با خواهرانم، رابطۀ خواهرشوهر و عروس نبود و از خواهر به هم نزدیکتر بودند. اینقدر که همدیگر را دوست داشتند.
یکدفعه تنها شدیم
خدا به پدرم خیر بدهد، بچههایش را مذهبی بار آورد و همۀ ما را در این مسیر مذهبی و اجتماعی قرار داد. در جلسات مختلف قرآن در مسجد و بسیج شرکت میکردیم و همۀ بچهها در چنین مسیری بزرگ شدند.
میخواهم بگویم که پدرم بنیان این تربیت مذهبی و اجتماعی را در وجود ما کاشته بود. سمیه و فاطمه آنقدر خوب بودند که خواستگار زیاد داشتند، چون اخلاق داشتند و مهربان بودند. در خانوادۀ ما هم پدرم و هم ما برادرها بر روی دخترها حساسیت زیادی داشتیم و آنها بهشدت مورد حمایت برادرها بودند.
روزهای شیرین خانوادگی
وقتی نگاه میکنم میبینم که آن دوران چقدر شیرین بود و شیرین گذشت. همۀ مسافرتها را با هم میرفتیم. سر یک سفره بزرگ شدیم. سفره که پهن میشد، خواهرها و برادرها همه دور هم بودیم. خیلی خوب و خوشحال بودیم.
معمولاً ماه رمضان که میشد، همه همدیگر را برای افطاری دعوت میکردیم و خانمها برای درست کردن افطاری مثل همیشه به هم کمک میکردند. کلاً دورهمی و جشن تولد زیاد داشتیم. چون در خانواده بچه زیاد بود و خانوادۀ بسیار پرجمعیتی بودیم.
فاطمه و بچهها بیشتر صبحها میآمدند و خانۀ پدرم صبحانه را باهم میخوردند. همۀ درددلهای اعضای خانواده باهم بود. موقع رفتن نیز با هم رفتند و همۀ ویژگیها و درددلهایشان را هم با خود بردند.
خانه دیگر سوت و کور شد. بعضی وقتها پدرم میگوید: «این خانه که اینقدر شلوغ بود، چطور یکدفعه خالی شده!!» همسایهمان دم خانه آمده بود وگریه میکرد که «آقای سلطانی به خدا من صدای بچهها را از این خانه نمیشنوم، در اذیتم. چه کار کنم؟!» خانۀ پدرم حیاط داشت و بچهها که میآمدند، در حیاط حسابی بازی و سر و صدا میکردند و روزی که نبود که قبل از رفتن به خانهشان یک خرابکاری نکرده باشند.
همگی عاقبت بهخیر شدند
محمد امین، پسر فاطمه، پسری دلیر، باغیرت و متعصب بر خواهر و مادرش بود. یعنی اگر به شوخی میگفتیم: «محمد امین، ما ریحانه را دوست داریم و میخواهیم برای خودمان باشد.» میگفت: «خواهر خودم هست و او را به هیچکس نمیدهم.»
جدی بود و در عین حال دلی رئوف و مهربان داشت و گوش به فرمان بود. یعنی اگر میگفتیم: «محمد امین، فلان وسیله را بیاور.» یا وقتی سر سفره بودیم و تازه داشتیم تصمیم میگرفتیم که چه کسی برای آوردن فلان وسیله بلند شود، او سریع بلند میشد و میآورد و با آن گرفتگی اندکی که سر زبانش بود، میگفت: «بفرما دایی حسین.»
خیلی مهربان و در عین حال جدی بود. خط قرمزش خانوادهاش بودند. وقتی در مورد خواهرش شوخی میکردیم، بهشدت عصبانی میشد و دعوا میکرد که: «در مورد خواهر من اینطور حرف نزنید.» بسیار هم دست و دلباز بود. وقتی میخواست به خانۀ ما بیاید و پدرش سر راه میخواست چیزی بخرد، میگفت: «بابا باید برای امیرعلی و مریم هم بخریا.» و اصلاً خودش میخرید.
یکبار که مادرش باردار بود، با پدرش دم مغازهای میروند تا غذا بخورند. مادرش در ماشین بوده. پدرش کارت میدهد تا برود برای خودش هر چه دوست داشت بگیرد. او هم کوبیده میگیرد و برای مادرش هم یک سیخ جگر اضافهتر میگیرد و میآورد و میگوید: «مامان! بخور جون بگیری.» مادرش را خیلی دوست داشت.
ریحانه؛ رقیۀ ایران
مگر میتوان در مورد بچهها حرف زد؟! بچههایی که هنوز به سن تکلیف نرسیده، نیامده رفتند. راجع به شهدایی که خردسال هستند، در مورد ریحانۀ هجده ماهه مگر میتوان چیزی گفت؟
ریحانهای که رقیۀ ایران شد. خدایا اینقدر او عزیز بود! همه او را دوست داشتند. او را بغل میکردیم و با شدت میبوسیدیم و اوگریه میکرد. فاطمه میگفت: «حسین، تو را به خدا! اینطوری نکن، اذیت میشود. صورتش لک میشود.» ولی ما این حرفها عین خیالمان نبود. چون بیحد و اندازه دوستش داشتیم. ما فکرمان این بود که باید اینها میماندند و کنار هم هنوز زندگی میکردیم. ولی آنها رفتند و ما باید اذیت بشویم. آنها عاقبتبهخیر شدند و ما تنها شدیم.
زیباییهای شهادت در نگاه پدر شهید
در مسیری که ما موکب داشتیم و کار میکردیم، بعد از این اتفاق افراد زیادی آمدند و وارد این مرحله شدند و میگفتند: «دیدید که رفتید و اینطور شد! بعد از این اتفاق باز هم میروید!»
اینجا روی صحبتم با همۀ آن کسانی است که چنین تفکری دارند؛ آن روز ما واقعاً نمیدانستیم که قرار است چنین اتفاقی بیفتد. چون آدم عاقل اگر احساس خطر کند، از خانهاش بیرون نمیآید. نمیدانستیم و همۀ خانواده را در مسیر آن مکتب کشاندیم. اما امسال با همۀ این تهدیدهایی که شد، باز هم با جان و دل پای کاریم.
اکنون ما دیگر آرزویی جز شهادت نداریم و باید به آن مرحلهای که دوست داریم برسیم. اگر خدا بخواهد شهید میشویم. شهادت که قسمت هرکسی نمیشود، ولی ما همیشه در این مسیر هستیم و از پای نمینشینیم و با جدیت و قویتر در میدان هستیم.
ما با پیمودن این مسیر تودهنی به همۀ منافقین و استکبار جهانی میزنیم و با این حضور خود، پای ولایت و پای رهبری و پای این انقلاب ایستادهایم. با اینکه غم داریم اما کوتاه نمیآییم. از آن آرمانهایی که حضرت امام بنیانگذاری کرده و پرچمی که به دست حضرت آقاست و انشاءالله حضرت آقا آن را به دست امام زمان(عج) میرساند.
ما تا جایی که خون در بدن داریم، فدایی این نظام و انقلاب هستیم و کوتاه نمیآییم. کسانی هم که فکر میکنند که میتوانند ما را نسبت به آرمانهای انقلاب بیتفاوت کنند، در خیالی باطل سیر میکنند. ما شاید انتقاداتی داشته باشیم و داریم، اما باز هم دلیل نمیشود که بخواهیم دست از حمایت کشورمان برداریم و از مسیری که برای تعالی جهان اسلام باز شده، دست بکشیم. ما به اندازۀ توانی که خدا به ما داده، پایبند این مسیر هستیم و حمایت میکنیم. انشاءالله که خداوند هم مثل همیشه کمکمان میکند.
زیباییهای شهادت
بعد از شهادت عزیزانم، علیرغم حال بدی که داشتم، با آن غم و غصه و وابستگی که به این شهدا داشتم، در روز تشییع پیکرشان در گلزار شهدا، لحظهای که شهدا را برای خاکسپاری آوردند، انگار خدا نیرویی به من داد که توانستم داخل قبر مریم بروم. آنجا دراز کشیدم که ببینم جای مریم چطوری هست؟ و گفتم: «خدایا ای کاش من هم بخوابم.» تا سرم را بالا آوردم، دیدم که پیکر پاک مریم را آوردهاند و من خودم دخترم را روانۀ قبر کردم.
همسرم را نیز خودم به خاک سپردم. بعد از خاکسپاری او وقتی از قبر خارج شدم و سرم را بالا آوردم و به اطراف نگاه کردم، دیدم که در چه جای زیبایی خوابیدهاند! آرزوی هرکسی این است که شهید شود و در گلزار شهدای کرمان دفن شود و چقدر زیبا که در کنار حاج قاسم بودند! و چقدر زیبا که به آرزوی دیرینهشان رسیدند. کما اینکه مریم آرزوی شهادت را بر زبان آورده بود.
همۀ اینها در یک لحظه از ذهن من گذشت و جملهای بر زبانم جاری شد. بعدها همه میپرسیدند که چه شد تو این حرف را زدی؟! من میگویم که این کار من نبود و کار خدا بود. من آن لحظه گردنم را کج کردم و جملۀ حضرت زینب بر زبانم جاری شد.
گفتم: «اینهمه شهید، کنار حاج قاسم خوابیدهاند، زیبا نیست؟! و ما رأیت إلا جمیلا» واقعاً چیزی جز زیبایی ندیدم. من از درون پوسیدهام. درد و غم دارم. روزی نیست که اشک چشم من جاری نشود. خدا میداند که من چگونه توانستم با اینهمه درد جملۀ حضرت زینب را بگویم! و خیلی از این اتفاق خرسندم.
وصالی که دلها را آرام میکند
اینکه در حال حاضر ایستادهایم و میخواهیم کمک کنیم و باید به حضرت آقا کمک کنیم، همین که بتوانیم روشنگری کنیم و همین که بتوانیم بگوییم که «آقا، ما پیرو ولایت فقیه به صورت عملی هستیم، نه زبانی» مسیر درست را پیمودهایم.
امیدوارم که خدا از ما بپذیرد و کمک کند که این بحران را پشت سر بگذاریم. همیشه آرزویم این بوده و هست که حضرت آقا را ببینم و ایشان را در آغوش بکشم تا این قلبم آرام شود. وقتی ایشان صحبت میکنند، آرام میشویم. چندین بار هم خواب حضرت آقا را دیدهام.
انتظار برای وصال
نمیدانم چرا با اینکه اکنون یک سال از حادثۀ عزیزانمان میگذرد، هنوز نتوانستیم به دیدار خصوصی رهبری برویم. ما که لب به گزافه نگشودیم و هنوز هم خود را حامی ولایت میدانیم.
ما انتظار داریم و امیدواریم که هرچه زودتر حضرت آقا را در یک دیدار خصوصی ببینیم. در واقع دیدار و وصال حضرت آقا دلهای ما را آرام میکند، چون ما ایشان را نایب امام زمان(عج) میدانیم و مطمئن هستیم که کلام و نفسشان حق است. کما اینکه همینطور هم هست. این آرزوی همۀ خانوادههای شهدای حادثۀ تروریستی است.
برای سالگرد حادثه، به دیدار عمومی حضرت آقا رفتیم، اما درخواست دیدار خصوصی داشتیم. ما امیدواریم که این درخواست به زودی محقق شود و بتوانیم در یک دیدار خصوصی، دردها و آرزوهایمان را با رهبرمان در میان بگذاریم
آرزوی شهادت در قلب یک کودک
یکی از همکلاسیهای مریم نقل میکند در کلاس دوم دبستان که بودیم، روزی در تشییع پیکر شهید گمنام شرکت کردیم. آن روز در مدرسه ثارالله پیکر شهیدی گمنام را آوردند. مریم مانند دیگر همکلاسیها کنار تابوت شهید رفت، دستان کوچکش را روی تابوت گذاشت و آرزو کرد شهید شود. او از خداوند شهادت طلبید. من هم، چنین آرزویی داشتم. اما مریم انتخاب شده بود.