کد خبر: ۳۱۱۸۳۹
تاریخ انتشار : ۰۹ خرداد ۱۴۰۴ - ۱۹:۵۲
نیمه پنهان کشمیر- ۵۹

کشمیر و جاذبه‌های فرهنگی آن



نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور

من به طرف انتهای غار جایی که یک درگاه پست و باریک به یک اتاق کوچک که شیخ زین الدین در آن به عبادت می‌پرداخت قدم برداشتم.
یک پیرمرد از آن درگاه بیرون آمد دو دختر هم او را دنبال کردند.
 آنها دست به سینه به نشانه ادب دولا شده و با تواضع به عقب برگشتند. 
 مریدان هیچ‌گاه پشتشان را به آرامگاه اولیای خدا نمی‌کنند.
یک لامپ سفالی نیز در درگاه روشن بود. زائران و مریدان انگشتانشان را در داخل یک محفظه‌ای که پر از روغن بود فرو برده و آن را به پیشانی خود می‌مالیدند. 
یک بابای پیر گفت: این کار بیماری‌ها را درمان و مشکلات شما را برطرف می‌کند.
من به داخل زیارتگاه شیخ زین‌الدین رفتم. 
یک روانداز ابریشمی سبز رنگ مزار این ولی خدا و قدیس را پوشانده بود.
8 مرید در دو صف به طرف زیارتگاه ایستاده بودند. 
یک بابا برای مدتی دعا کرد و سپس در حالی که یک سینی برنجی در دست داشت برای دریافت صدقات و خیرات از یک مرید به طرف مرید دیگر می‌رفت.
- صدقات را روی سینی بگذارید‌، و خدا همراه شما خواهد بود.
من آنجا را ترک کردم. از اینکه حاکمیت تجارت را بر خلوت و جاذبه (معنویات ) در آنجا می‌دیدم افسرده و دلشکسته شدم.  
همچنان‌که برای رسیدن به اتوبوس از پله‌ها پایین آمدم شنیدم که یک نفر مرا صدا می‌زند.
مردی کوتاه قد با صورت استخوانی جلو آمد‌، به نظرم آشنا بود. 
- من مباشر هستم. ما با هم در یک مدرسه درس می‌خواندیم.
او صاحب یک داروخانه در همین حوالی بود. ما رو در روی هم در داروخانه نشستیم و درباره سرگذشتمان بعد از مدرسه صحبت کردیم.
مباشر به من گفت که هرگز نتوانست کالج را تمام کند.
 پدر مباشر در زمستان 1997 مریض شد و بیمارستان محلی هم بسته بود.
 مباشر 19ساله دوان دوان به طرف داروخانه نزدیک مغازه کالو رفت. او منتظر شد تا نوبتش شود و داروهایش را بگیرد که ناگهان با یک «اخوانی» ضد مبارزین مواجه شد که به طرف داروخانه می‌آمد. 
مباشر همچنان‌که به این اخوانی نگاه می‌کرد بی‌قرار شده بود. 
با خنده گفت: مانده بودم ببینم چه کسی قرار است به مشکل بر بخورد؟
 مبارزین جدایی طلب از اخوانی‌ها متنفر بودند و اگر یکی از آنها را می‌دیدند درگیری شدیدی در می‌گرفت. 
مباشر می‌خواست هر چه سریع‌تر داروهای پدرش را دریافت و آنجا را ترک کند.
 صف متقاضیان به کندی حرکت می‌کرد.
 مرد «اخوان» نزدیک مباشر ایستاد به اطراف نگاه کرد و شروع به ور رفتن با یک نارنجک دستی کرد گویا با یک توپ کریکت بازی می‌کند.
مباشر سر داروخانه چی داد زد که بجنبد و زودتر داروها را به او تحویل دهد.اما اتفاقی نیفتاد. 
او منتظر ماند و ناگهان صدای انفجاری را شنید و همه چیز تیره و تار شد.
6 ساعت بعد او هوشیاری‌اش را در یک بیمارستان در سرینگر بازیافت‌، نارنجک از دستان آن اخوانی روی زمین افتاده و منفجر شده بود.
آن مزدور اخوانی مرده بود. 
ترکش‌های نارنجک پاهای مباشر را آبکش کرده بود.
برای سه ماه پزشکان چند عمل جراحی روی پاهای او انجام دادند و او را تحت درمان گرفتند. 
او با صندلی چرخدار بازگشت و دو سال بعد آن را را رها کرد اما پایش دچار آسیب شد به‌طوری‌که هنگام راه رفتن می‌لنگید.
تمام دارایی خانواده صرف خرج و مخارج درمان پاهای مباشر شد.
زمانی که پدرش از شغل دولتی بازنشسته شد مباشر مجبور گردید خرج و مخارج خانواده را تامین کند. 
او کالج را نیمه‌تمام رها کرد و داروخانه خود را راه‌انداری کرد تا پس‌اندازی داشته باشد. 
او اکنون روی صندلی پلاستیکی آبی‌رنگ خود در داروخانه نشسته و منتظر مریضانی است که از او دارو خریداری کنند.
من داروخانه مباشر را به طرف ایستگاه اتوبوس ترک کردم. او خواست مرا مشایعت کند اما من جلوی او را گرفتم.
 او برگشت به من گفت: بشارت! برایم سخت است که این حرف را بزنم‌، آیا می‌توانی برایم کاری پیدا کنی؟ 
به من کمک کن تا از این جهنم بیرون بیایم.
 خیلی سخت بود که به این درخواست جواب بدهم. 
 با این وجود فکر می‌کردم آموزش و پرورش جای امیدوارکننده‌ای برای او باشد. 
گفتم من با دوستانم صحبت می‌کنم اما تو باید در نهایت تحصیلات خودت را تمام کنی بدون مدرک امیدی نیست. 
او موافقت کرد و گفت: وقتی مدرکم را گرفتم با تو تماس می‌گیرم.
با عنایات شیخ زین الدین امید است گشایشی صورت بگیرد.
در چشمان او کورسوی امیدی را می‌دیدم. 
ما از هم جدا شدیم‌، اما صحبت‌های او تا خانه ذهنم را درگیر خود کرده بود‌، داشتم در مورد درماندگی و اتکای قوی او به ایمانش فکر می‌کردم.
به نظر می‌رسید مردم به ایمان نیاز دارند.به نظر می‌رسید مردم به معجزات نیاز دارند.
 یک هفته بعد من در خانه‌ام در سرینگر سرگرم گفت‌وگو با یک دوست شاعر بودم که درآمدش را از طریق تولید برنامه برای شبکه‌های خانگی تامین می‌کرد.
در این روزگار مردم امیدی به دستگاه دولتی یا هیچ سیاستمداری ندارند به جایش آنها امیدشان را به زیارتگاه‌ها، پیامبر و به خدا دوخته‌اند.
او راجع به یکی از شعرای برجسته کشمیری به نام پروفسور رشید نزاکی (2016-1931) صحبت کرد که خودش را بعد از یک فاجعه شخصی در اواسط دهه90 میلادی در انزوا نگه داشته است.
دوستم گفت: نزاکی زندگی عادی را کنار گذاشته و خودش را بازنشسته کرده و در روستای آباء و اجدادی‌اش در «‌بندی پورا» زندگی می‌کند. 
برای سفر به ‌بندی پورا سوار تاکسی شده و به راه افتادم.
شهر کوچک ‌بندی پورا حدود یکصد کیلومتر از سرینگر فاصله داشت و در ناحیه بارامولا نزدیک به خط کنترل قرار داشت.
نیم ساعت خارج از سرینگر جاده منتهی به ‌بندی پورا برای کیلومترها از کنار رودخانه جهلم می‌گذرد.
 این رودخانه به طرف شمال رفته وارد خاک پاکستان می‌شود و بعد به دریای عرب می‌ریزد.
سایبان‌هایی از شاخه‌های بید مجنون روی جاده گسترده شده بود.
این جاده به فلاتی می‌رسد که در انتهایش اردوگاهی قرار دارد. 
در سمت راست چشمانم محو باغستان‌های توت شده بود‌، کمی جلوتر دریاچه‌ای پدیدار شد. 
یکی از مسافران می‌گوید: این دریاچه «ماناسبای» است. 
روی آب زلال و آبی دریاچه دو قایق زرد به آرامی درآن حرکت می‌کنند. 
 جاده به طرف تپه‌ها به پیش می‌رود. 
ما از باغستان‌های سیب و بادام درختی و خانه‌هایی با سقف حلبی به سرعت عبور کردیم. 
در یک دهکده در روی تابلو تبلیغاتی بزرگ بین راهی نوشته شده «سالن‌های زیبایی موسکان».
 یک خانواده با دو بچه پر انرژی پشت من نشسته‌اند‌، مادرشان هی به آنها تشر زده می‌گوید: «مؤدب باشید».  
پسر‌ها از اینکه شیشه‌های تاکسی پایین کشیده شده بود و باد سردی به داخل می‌آمد هیجان زده شده بودند. در یک ایست بازرسی نوشته شده بود اینجا ‌بندی پورا 
است.
یک خودرو زرهی نزدیک آنجا پارک شده بود و ستون‌هایی از سربازان کنار جاده ایستاده بودند.
 تاکسی ایستاد‌، پسرها در صندلی عقب با شور و هیجان ادای هفت‌تیرکش‌ها را درآورده فریاد زدند: دیشو، دیشو. 
آنها با دست‌هایشان تفنگ خیالی درست کرده و بعد صدای شلیک گلوله را با تکرار کلمات دیشو دیشو در می‌آوردند.
آنها در واقع ادای فیلم‌های هندی را درمی‌آوردند.
بازار مرکزی شهر شلوغ بود اما مثل دیگر شهرهای کوچک در کشمیر کثیف نبود. 
چهره سربازان هندی تنها چهره‌های غریبه‌ای بودند که یک نفر می‌توانست 
ببیند.
تا دهه 1930 اگر به همین بازار سری می‌زدید از هر4 نفری که از کنارتان می‌گذشت یک یا دوتایشان از شهر‌های قرون وسطایی آسیای مرکزی بودند.
 مسافرت از ‌بندی پورا به شهر‌های آسیای میانه با اسب و قاطر چند هفته بیشتر طول نمی‌کشید.
ارتباطات فرهنگی کشمیر با شهر‌های سمرقند‌، بخارا و کاشغر بسیار زیاد 
بود. 
رشید نزاکی شاعر در یک خانه ویلایی در جوار یک درخت سدر زندگی می‌کرد. 
نوجوانی مرا به داخل راهنمایی کرد.
 شاعر شالی به دوش انداخته و در اتاق کوچکی نشسته بود. او چشمان سیاه و عمیقی داشت می‌توانستید گذر عمر را در چین‌ها و فرورفتگی‌های صورتش 
ببینید.
او در حالی که پشتی را به من تعارف کرد گفت: شما همان آقایی هستید که از سرینگر آمده است؟
تعارف یک پشتی به مهمان برای تکیه دادن به دیوار نشانه احترام به مهمان است.
او پاهایش را دراز‌، سیگارش را روشن و به پشتی تکیه زد.
- من پیرمردی هستم که دور از این جهان زندگی می‌کنم. خب جوان‌، چه چیزی باعث شده این‌جا بیایی؟
 دوستم مرا به عنوان روزنامه‌نگار معرفی کرده بود و شاعر انتظار داشت نقطه نظراتش را در مورد مناقشه کشمیر بپرسم. او وقتی متوجه شد که من چنین سؤالاتی ندارم هم تعجب کرد هم راحت شد.
 او با کمی ناراحتی گفت: روزگار بسیار سختی شده است‌، روزنامه‌نگاران سؤالاتی را می‌پرسند که آدم می‌تواند جواب بدهد اما نمی‌تواند از پس عواقبش بر آید. 
نوجوانی وارد شد و از پروفسور نزاکی پرسید برای نهار چه چیزی تدارک ببیند؟ 
او یک اسکناس 100 روپیه‌ای از جیبش در آورد و آن را به پسرک داد و گفت: برو گوشت گوسفند بخر و به مادرت بگو آن را سرخ کند‌، من با مهمان غذا می‌خورم.
شاعر گفت: این نوه من است.
او از من خواست داستان‌هایی را در مورد تجربیات سفرم به او بگویم.
 من هم آنها را برای او تعریف کردم. 
پیر مرد ضمن پک زدن به سیگارش بدون خستگی به صحبت‌های من گوش می‌داد.
پس از صحبت‌های طولانی غذا آماده شد‌، برنج‌، گوشت گوسفند و لوبیا.
 نزاکی در بشقابم گوشت گذاشت.
- تو مرد جوانی هستی لازم است که بخوری. من این ظرف را دو روز می‌خورم.
پس از نهار ما در مورد شعر و شاعری صحبت کردیم.
پرسیدم: نظرتان در مورد مطالب نوشته شده در مورد شعر و شاعری به زبان کشمیری پس از درگیری‌ها چیست؟
- مطالب زیادی نوشته شده است. 
نسل جوان در مورد مناقشه به‌طور آشکارا حرفش را بیان می‌کند.
 اشعار بسیار زیبایی نوشته شده است. کارهای آقاشهید علی به زبان انگلیسی عالی است.
پروفسور نزاکی ساکت شد و دوباره ادامه داد: آقا شهید علی پسر خوبی بود. 
او عادت داشت مثل یک آدم مست راه برود.
 پدرش دوست من است و من یک‌بار به او گفتم: آقا شهید حالش خوب نیست اما او معتقد بود که سلوک یک شاعر همین گونه است.  بعد از آن آنها متوجه غده‌ای در بدنش شدند. 
مرگ نابهنگام او ضایعه بزرگی است.
 کشمیر به شاعرانی مثل او نیاز دارد اگرچه کسی نمی‌تواند از مرگ فرار کند.