روایتی از انسان نه زامبیها!/هالیوود زیر ذرهبین
علی قربانیپور
تعدد آثار تولید شده در ژانر آخرالزمانی در سالهای اخیر، بیانگر جایگاه مهم این ژانر برای سینماگران است. آثاری که عناصری فانتزی مانند زامبی را با پرداخت مبالغهآمیز نسبت به یک فرضیه پزشکی درخصوص یک بیماری، روی پردهی سینما آورده و خلق کاراکتر کردهاند. یکی از نمونههای مهم و مطرح این روزها، سریال
the last of us است که به بهانه انتشار فصل دوم، سروصداهای زیادی بهپا کرده است. سریال
the last of us اقتباسی از یک بازی ویدیویی با همین عنوان است که در سال 2013 توسط کمپانی سونی اینتر اکتیو اِنتِرتِینمِنت منتشر شد و فصل دوم آن نیز 3 سال بعد در سال 2016 در دسترس علاقهمندان قرار گرفت. ماجرای این سریال از این قرار است که مردی به نام جوئل به همراه برادر و دختر خود زندگی میکند اما در ادامه به دلیل شیوع ویروسی قارچگونه، ابتلای بشر به همنوعخواری و ویرانی زمین، وارد نبرد با مصائب زندگی شده و همراه با دختری نوجوان به نام اِلی به نبرد برای بقاء میپردازد و رفتهرفته بین این دو نفر، رابطه پدر دختری و عاطفی شکل میگیرد. در این سریال، پدرو پاسکال، بازیگر سرشناس آمریکایی، نقش جوئل را بازی میکند که نظر مثبت مخاطبان و منتقدان را نسبت به بازی خود جلب کردهاست.
قسمت جدید فصل دوم این سریال در ماه آپریل منتشر شد و به همین بهانه در شبکههای اجتماعی بحثهای زیادی پیرامونش انجام گرفت.
به نظر میرسد تفاوت قابلتوجهی که این اثر با آثار هم ژانر خود دارد این است که در
the last of us تأکید بیشتر داستان روی روابط انسانی، درونیات و عواطف آنها و اتفاقاتی است که بینشان رخ میدهد. یعنی ویروسی که شبیه به همان زامبیِ معروف است، مبتلایان همنوعخوار آن، سوژه اصلی نیستند و توجه مخاطب اول از همه به آنها معطوف نمیشود. بلکه همه نگاهها سمت جوئل و اِلی و ماجراهایی است که این همسفر شدن اجباری برایشان بهوجود میآورد.
دنیای آخرالزمانی و چالشهای بشر برای بقاء
تصویری که سریال از دنیای بینظم، فروپاشیده و ویروسزده ارائه میکند، بیشتر، استعارهای است از آنچه بشر مدرن میتواند با محیط پیرامون و همنوع خود انجام دهد. قارچهای کشنده و مسری، همان میل به تکثیر و سلطه، ظلم به همنوع در جهت رشد و بقای خود هستند که در درون انسان متبلور میشوند. The last of us با گرفتن لنز دوربین بر روی اعماق عواطف، روحیات و رفتارهای کاراکترهای خود در مواقع بحرانی، به مخاطب یادآوری میکند که قارچ سمی بهانه است، گاهی اوقات انسانها بدون قرار داشتن در معرض خطر مستقیم نیز، قبل از قارچ، خودشان جان یکدیگر را میگیرند، از بحران سوءاستفاده میکنند، گروهها و دستههای مختلفی تشکیل میدهند و علاوهبر قارچ، با یکدیگر نیز مبارزه میکنند. تلنگری که این سریال به بشر میزند در نمونههای هم ژانر، کمنظیر است. انحطاط ارزشهای اخلاقی و رعایت حقوق همنوع در مواقعی که خطر بر جامعه مستولی میشود، از نکات بارز قابل مشاهده در این سریال است.
اگر خدا نباشد، همهچیز مجاز است!
در جهان the last of us, انسان به مرتبهای از دنائت میرسد که جایگاهش نسبت به مبتلایان قارچی نیز تنزل مییابد. آن بینوایانِ مبتلا، مردگان متحرک و بیاختیاری هستند که رفتارهایشان صرفاً از سر جبر است. کسی نمیتواند ملامتشان کند، آن مردم به اصطلاح سالم چطور؟!
آنها چه مشکلی داشتند که به بهانه ادامه حیات و غلبه بر بحران، برای خودشان دسته و گروه راه انداختند و پشت شعارهای به ظاهر زیبا و آرمانی، جنایات خود بر علیه هم را توجیه کردند؟؟ فدراها که لویاتان خشک و خونخوار را به بهانه ایجاد نظم بر جامعه خود حاکم کردند و فایرفلایها که ثابت کردند انسان میتواند در جهانی به پوچی رسیده و منحط، تمام جنایات ریز و درشت خود را پشت نقاب، عدالتخواهی، آزادی و استقلالطلبی و... پنهان کند. در حالی که در موقعیت بحرانی انسانها میتوانند پشت یکدیگر باشند و مسیر درست را انتخاب کنند، در جهانِ بیخدای the last of us, برای سلطهجویی و استثمار دیگران، همهچیز قانونی است. به قول داستایفسکی در رمان برادران کارامازوف: اگر خدا نباشد، همهچیز مجاز است.
عواطف میمیرند اما نه کاملاً!
The last of us با بازنمایی شکلگیری رابطه احساسی پدر دختری بین جوئل و الی، در حالی که این دو در ابتدای کار با یکدیگر مشکل داشتند و سد محکمی از بیاعتمادی بینشان بود، نشان میدهد که عواطف انسانی و ریشههای نهفته در اعماق وجود آدمها، شاید در دوران سیاه و تاریک سلطه قارچها، بهشدت تضعیف شود اما کاملاً نابود نخواهد شد.
همین مسئله است که تجربه رابطه پدر دختری را برای جوئل، پس از سالها زنده میکند، جوئلی که ابتدای داستان، دختر نوجوانش را از دست داده بود. سیر تکامل این رابطه بین جوئل و الی از مبارزه جوئل با احساس خود و سعی بر سرکوب این عواطف در خودش شروع شد و در نهايت به نقطهای رسید که حقیقتی بزرگ را بهخاطر حفظ جان الی، از او مخفی کرد و با به قتل رساندن چندین نفر، از رسیدن آسیب به دخترش، برای واکسن، جلوگيري کرد.
تاثیرگذارترین سکانس در این خصوص مربوط میشود به سکانس قسمت اول فصل دوم، وقتی که جوئل نزد روانشناس رفت تا مشکلات روحی خود را با او در میان بگذارد و از شکرآب شدن میانهاش با الی صحبت کرد، روانشناس با سؤالی دوپهلو و مبهم از جوئل پرسید: کاری باهاش کردی؟! جوئل هم با بغض و اشک پاسخ داد: نجاتش دادم! بله، جوئل سرسخت و بیاحساس در ابتدای داستان، به پدر محبوب در the last of us تبدیل شد. از بازی عالی پدرو پاسکال نیز نمیشود غافل بود. چراکه این انتقال احساس به مخاطب، با بازیگری معمولی و ساده، ممکن نیست.
تقاطع پدرانگی و اخلاق
تقابل اخلاق کانتی و اگزیستانسیالیسم
دروغ یا استفاده ابزاری از یک انسان و گرفتن حق زندگی از او، به بهانه نجات جان بقیه؟! اگر از منظر کانت نگاه کنیم، جوئل با دروغ گفتن به الی و پنهان کردن این موضوع، اخلاق را زیر پا گذاشته و اجازه نداد تا با فدا شدن جان یک نفر، بقیه نجات پیدا کنند. جوئل به اصلِ وفاداری به حقیقت در هر شرایطی، پایبند نبود. دروغ گفت، بابت این پنهان کاری و نجات جان اِلی آدم کشت و اخلاق را باخت!
اما چرا علیرغم این نگاه، جوئل نزد اکثر مخاطبان قهرمان است؟! چرا سر سوزنی سرزنش نمیشود و اتفاقاً کاری که کرد، اخلاقی بهنظر میرسد؟! چون عینک اگزیستانسیالیسم با عینک کانت متفاوت است، در این زاویه دید، اخلاق جهان شمول اعتباری ندارد، اتفاقاً اصالت با تصمیمات شخصی است. تصمیم جوئل برای نجات الی، برای نجات پدرانگی خود، یک تصمیم شخصی اما معنابخش به زندگی است. دلیلِ بودن در این جهانِ بیمعناست. در این نگاه جوئل لایق والاترین ستایشهاست. چون او برای ممانعت از قتل دخترش توسط فایرفلایها، خودش مرتکب بزرگترین دروغ میشود. او دروغ میگوید تا حقیقت پدر بودنش از بین نرود، حتی اگر دروغش، مسبب سردی رابطه و بیاعتمادی الی به او در فصل دوم باشد. پایبندی به حقیقت، یک اصل کلی تخلفناپذیر «نیست». اگر به زیست بشری با نگاه سارتری بنگریم، جوئل قهرمان داستان است، هیچکسی به اندازه او برای ادامه یک زندگی با معنا تلاش و ایثار نکرد، زندگیِ با معنای او، هویت درونیاش، پدرانگی و عواطفش، بسیار ارجح هستند به اخلاق جهان شمول و صداقتی که هویتش را خراب کند. The last of us بازنمایی تقابل و تعارض فلسفههاست. جایی که چالشهای اخلاقی یکی پس از دیگری مخاطب را بر سر دو راهی قرار داده و درگیر میکند.
ژانر آخرالزمانی در سینما و تلویزیون، بستری است برای بازنمایی بحرانها، فروپاشیها، و واکنشهای انسانی در شرایطی که جهان به پایان خود نزدیک میشود. در میان آثار تولید شده در این ژانر، برخی صرفاً به بازنمایی ترس و وحشت بشراز نابودی خویش میپردازند، برخی تمرکز را بر هیولاها و جذابیتهای بصری پیرامون آنان و مبتلایان میگذارند، و برخی دیگر، مانند The Last of Us، تلاش میکنند بیشتر، از درون انسان روایت کنند.
نکتهای که The Last of Us را از بسیاری از آثار همژانر متمایز میکند، تمرکز بر روابط انسانی، عواطف و درگیریهای اخلاقی در دل بحران است. اگر مثلاً در سریال مطرح The Walking Dead، ساختار گروهها، نبردهای بقاء و درگیری با زامبیها محور اصلی داستان است، در The Last of Us، تمرکز بیشتر روی سفر درونی کاراکترها و معنای انسان بودن در جهانی فروپاشیده است. در این سریال، «بقاء» نه فقط به معنای زنده ماندنِ بدون معنا، بلکه به معنای حفظ عاطفه، پدرانگی، عشق، اخلاق و هویت انسانی است. این تفاوت دیدگاه در نوع روایت، شخصیتپردازی و حتی فضاسازی سریال کاملاً مشهود است. در آثار دیگر هم ژانر نیز، معمولاً قهرمان تنها در برابر تهدیدی بزرگ ایستاده و بر آن غلبه میکند، اما در The Last of Us، تهدید اصلی نه فقط قارچها، بلکه خود انسانهاییاند که در فقدان نظم و معنا، گاه از مبتلایان هم خطرناکتر میشوند.