بهرهگیری از ذهنخوانی افراد
مرحوم آیتالله محمدی ریشهری
بهرهگیری از زبان خارجی
آیتالله حقشناس گاهی از تسلّطش بر زبانهای انگلیسی و فرانسه، برای جذب جوانان و باز کردن باب گفتوگو استفاده میکرد. در این مورد، دو خاطره یادم هست:
خاطره اوّل، مربوط به مشهد و هتل رضویّه است. یکبار که در آن هتل ساکن بودیم، عصرها معمولاً ساعت چهار میآمدیم در لابی مینشستیم و بعد از صرف چای، به حرم میرفتیم. چندبار اتّفاق افتاد که وقتی ما آنجا مینشستیم، پدر و پسری هم حضور داشتند. پسر، هر وقت که حاجآقا را میدید، خودش را جمع میکرد و مؤدّب مینشست؛ امّا پدر به حاجآقا چپ چپ نگاه میکرد و من از این کار او ناراحت میشدم. یک روز همینطور که نشسته بودیم و چای میخوردیم، حاجآقا از آن پسر پرسید: «شما انگلیسی هم بلدی؟». گفت: بله. حاجآقا هم شروع کرد به زبان انگلیسی با او حرف زدن. پدر که تا قبل از این سعی میکرد به حاجآقا نزدیک نشود و با گوشه چشمش به ایشان نگاه میکرد، یواش یواش بلند شد و آمد جلوتر نشست. بعد که خواستیم برویم، با تواضع از حاجآقا خداحافظی کرد. بعد از آن جریان، هر وقت ما میرفتیم در لابی مینشستیم، این پدر و پسر میآمدند پیش ما و با اشتیاق به صحبتهای حاجآقا گوش میکردند.
خاطره دوم، مربوط میشود به یک پزشک. یکبار که با حاجآقا به مطبّ پزشکی رفته بودیم، هنگام خروج ما از مطبّش، به خیال این که حاجآقا انگلیسی بلد نیست، گویا حرف بدی به زبان انگلیسی به ایشان زد. حاجآقا تا متوجّه شد، برگشت و به انگلیسی جملهای به او گفت. آن دکتر از خجالت آب شد و کلّی عذرخواهی کرد. بعد، حاجآقا پرسید: «دکتر! فرانسه هم بلدی؟». گفت: نه. فرمود: «باید بروی فرانسه را هم یاد بگیری». بعد، کمی هم فرانسوی صحبت کرد. آن پزشک، بعداً یکی از مریدان و علاقهمندان حاجآقا شد.1
یکی از این جوانهایی که با آیتالله حقشناس مرتبط بود، میگفت: من آدمی بودم که بیشتر با آدمهای خلافکار و مشروبخور رفاقت داشتم. در این میان، با یکی از کسانی که با حاجآقا ارتباط داشت، رفیق شدم. او چندبار از من خواست که همراه او به دیدن حاجآقا بروم؛ امّا خیلی رغبت نشان نمیدادم. او همیشه به من سفارش میکرد که نماز شب بخوانم. من خندهام میگرفت و پیش خودم میگفتم: من که خیلی از نمازهای واجبم قضا میشود، حالا نماز شب بخوانم!؟ امّا او آنقدر اصرار کرد تا بالأخره چند بار به قصد بیدار شدن برای نماز شب، ساعتم را کوک کردم، امّا موفّق نمیشدم، تا اینکه یک شب توانستم بیدار شوم و یازده رکعت نافله شب را با هر زحمتی بود بخوانم. اتّفاقاً فردای آن شب، رفیقم گفت: من میخواهم پیش آقای حقشناس بروم. میآیی برویم؟ قبول کردم و با هم به مسجد امینالدوله رفتیم. دیدیم پیرمردی روحانی نشسته و جمعی دور ایشان حلقه زدهاند. رفیقم مرا به حاجآقا معرّفی کرد و ایشان با روی گشاده تحویلم گرفت. هنگام خداحافظی، حاجآقا به من فرمود: «داداشجون! اگر سختت است، یازده رکعت نمیخواهد بخوانی؛ پنج رکعتش را بخوان». من تعجّب کردم؛ چون به هیچکس نگفته بودم که دیشب، نماز شب خواندهام. خلاصه با همین برخورد حاجآقا جذب ایشان شدم و ارتباطم با ایشان شروع شد. بعد از آن، حاجآقا چون میدانست که دوست و رفیقهای خلافکار دارم، به من میفرمود: «داداشجون! این دوست و رفیقهایت را هم بیار این جا تا موعظهشان کنم. خدا هم به خاطر این کار، یک چیزی توی کاسه تو میریزد!».2
شکار افراد مستعد به بهانه خرید
آیتالله حقشناس معمولاً کوتاهترین مسیر را برای رفتوآمد میان منزل و مسجد انتخاب میکرد؛ امّا چند روزی بود که از مسیری دورتر میرفت و این، برای من جای سؤال داشت. ایشان در بین راه، گاهی وارد مغازهای میشد که لوازم خرّازی میفروخت و چند جملهای با فروشنده جوان آن صحبت میکرد. یکبار با هم وارد مغازه شدیم. ایشان رادیوی کوچکی را از جیبش در آورد و از فروشنده خواست که دو تا باتری به آن بیندازد. فروشنده جوان، باتریها را انداخت و موقع حساب، مبلغی بیش از معمول گرفت. از مغازه که بیرون آمدیم، به حاجآقا گفتم: متوجّه شدید که باتریها را گران حساب کرد؟ فرمود: «داداشجون! اینها مهم نیست. من برای او تور پهن کردهام و میخواهم شکارش کنم!». با این جواب، تازه متوجّه شدم که چرا ایشان مدّتی است مسیر خانهاش را دور کرده است.3
نظارت بر رفتار شاگردان و علاقهمندان
آیتالله حقشناس گاهی برای پرهیز دادن از نگاه حرام، میفرمود: «چشمت نَچَرد!». یک بار، در موقعیّتی، به قول ایشان چشمم چرید. وقتی در جلسه ایشان حاضر شدم، متوجّه شدم که نگاهش را از من دریغ میکند. حتّی بعد از جلسه، با این که جلو رفتم، باز هم تحویلم نگرفت. نزدیکتر رفتم و کنار گوششان گفتم: آقا جان! چیزی شده؟ نگاهی کرد و فرمود: «وقتی سر چهارراه سیروس، چشمت میچرَد، توقّع داری آدم بشوی!؟».4
***
زمانی که به سوئد رفتم، همان اوایل اقامتم، شروع به خواندن دعای توسّل و زیارت عاشورا کردم، با همان دستوری که آیتالله حقشناس داده بود.5 بعد از اتمام، از سوئد زنگ زدم به منزل حاجآقا. به طلبهای که کنار حاجآقا بود گفتم: به حاجآقا سلام مرا برسانید. حاجآقا هم فرموده بود: «به آقای دکتر سلام برسان و بگو که این حال خوشش را حفظ کند!». حاجآقا میدانست که من آنجا در چه وضعیّتی هستم.6
هدیه دادن کتاب
در سفری که برای نخستینبار با آیتالله حقشناس در مشهد آشنا شدم، یک روز، همراه ایشان به چند کتابفروشی معروف مشهد رفتیم. ایشان تعدادی کتاب خرید و از من نیز خواست که کتابی انتخاب کنم تا آن را برایم بخرد. گفتم: «شما خودتان کتابی را انتخاب کنید». ایشان هم ترجمه کتاب الحقائق فی محاسن الأخلاق نوشته ملّا محسن فیض کاشانی را برایم خرید. گویا این کتاب، آخرین نوشته مرحوم فیض است و حاجآقا هم به ایشان خیلی ارادت میورزید.7
***
در کتابخانه آیتالله حقشناس، کتابهای فراوانی بود. یکی از آنها کتاب خودسازی یا تزکیه و تهذیب نفس نوشته مرحوم آیتالله امینی بود که چندین نسخه از آن را نگهداری میکرد و گاهی آن را به دیگران هدیه میداد.8
تعیین جایزه برای فهم بهتر روایات
یکی از خاطرات شیرین برای من، گرفتن جایزه از آیتالله حقشناس بود. یک روز بعد از نماز ظهر و عصر، وقتی جمعی از دوستان در اتاق مخصوص ایشان در مسجد خدمتشان بودیم، این بخش از دعای امام سجّاد در دعای ابوحمزه ثمالی را قرائت نمود: «وَ أنَّ الرَّاحِلَ إلَيکَ قَريبُ المَسافَةِ وَ أنَّکَ لا تَحجُبُ عَن خَلقِکَ إلّا أن تَحجُبَهُمُ الأَعمالُ دونَکَ»9 و سپس فرمود: «هر کس این جمله را بهتر ترجمه کند، جایزه دارد». چند نفر ترجمههایی ارائه دادند و ایشان سکوت نمود. من گفتم: یعنی همین مقدار که قصد کنی و به سوی خدا حرکت کنی و اوّلین قدم را که برداری، به مقصد میرسی. همچنین خدا از بندگان خویش در حجاب نیست، مگر این که آنان با اعمال خوب و بدشان، میان خود و خدا حجاب انداخته باشند. ایشان پرسید: «داداشجون! با اعمال خوبشان؟!». در پاسخ، از فرمایشات خود ایشان که قبلاً شنیده بودم، کمک گرفتم و گفتم: بله! اعمال خوب هم ممکن است حجاب بیاورد.10 ایشان بدون آنکه این مطلب را نفی کند، تذکّر داد: «دیگر باید حواست را جمع کنی!». منظورش این بود که درست است که اعمال خوب هم گاهی حجاب میشوند، ولی این حرفها در حدّ تو نیست.
پس از این گفتوگو، سخن دیگری در اینباره بیان نشد و ایشان بدون آن که به کسی جایزه بدهد، بلند شد و از مسجد خارج شد. ما هم دنبال ایشان راه افتادیم تا این که وارد کوچه شدیم. پیش خودم فکر میکردم که: پس، جایزه چه شد؟ احتمالاً هیچ کداممان نتوانستیم آن جمله را خوب ترجمه کنیم. به هر حال، ناامید از گرفتن جایزه، دنبال ایشان میرفتیم که ناگهان بر گشت و دستش را از زیر عبا در آورد و چهار یا پنج اسکناس هزار تومانی به من داد که برای من خیلی ارزشمند و شیرین بود.11
نوشتن احادیث برای شاگردان
در ایّامی که نوجوانی چهارده پانزدهساله بودم و خدمت آیتالله حقشناس میرسیدم، برای یادداشت کردن توصیههای ایشان، همیشه دفترچهای همراهم بود. در همان ایّام، ایشان با آن مقام علمی و معنویای که داشت، گاهی متواضعانه قلم را به دست میگرفت و روایاتی را برای ما مینوشت و از ما میپرسید: «از این روایت چه فهمیدی؟ برایم توضیح بده». ایشان دو روایت برای من نوشت که دستخطّ ایشان را به یادگار نگه داشتهام: یکی این روایت نورانی از امام صادق بود: «مَن تَعَلَّمَ العِلمَ وَ عَمِلَ بِهِ وَ عَلَّمَ لِلهِ، دُعِیَ فی مَلَکوتِ السَّماواتِ عَظيماً؛12 هرکس براى خدا دانش بیاموزد و بِدان عمل کند و به دیگران یاد دهد، در ملکوت آسمانها به بزرگى یاد مىشود» و دیگری، این روایت منقول از رسول خدا: «مَن عَمِلَ بِما يَعلَمُ وَرَّثَهُ الله عِلمَ ما لَم يَعلَم؛13 هرکه به آنچه مىداند، عمل کند، خداوند آنچه را که نمىداند، به او ارزانى مىدارد».14
تشویق کودکان با دادن شکلات
منزل پدری ما، انتهای کوچه امینالدوله بود. پدرم مقیّد بود که هر روز، نماز صبحش را در مسجد امینالدوله بخواند. یک روز برای این که بموقع مدرسه بروم، کمی پس از اذان صبح بیدار شدم. پدرم را دیدم که آماده رفتن به مسجد بود. از ایشان خواستم مرا هم با خود ببرد. آن روز، من تنها کودک حاضر در مسجد بودم. آن زمان، صبحها حدود ده دوازده نفر در نماز جماعت آیتالله حقشناس شرکت میکردند. یادم هست که حاجآقا کمی عقبتر میایستاد تا خانمها هم بتوانند به جماعت وصل شوند. وقتی نماز تمام شد، حاجآقا برگشت و با جمعیّت خوشوبش کرد. بعد با پدرم صحبتی کرد و از من، بابت حضورم در نماز جماعت تشکّر کرد. حتّی برای تفقّد، شکلاتی هم به من داد. بعدِ آن روز، همیشه سعی میکردم وقت نماز صبح، در مسجد باشم. روزهایی هم که خوابم میآمد، همین که از ذهنم میگذشت اگر امروز نروم، حاجآقا متوجّه غیبت من میشود، به زور خودم را از رختخواب جدا میکردم و به هر زحمتی بود، خودم را به مسجد میرساندم. حاجآقا در مسجد حواسش به همه بچّهها بود. نمیگذاشت کسی دست خالی برود. در کنار شکلاتی که بعضی روزها میداد، به هرکدام از بچّهها در حدّ خودشان، سوره قرآنی و یا نکته نغزی یاد میداد و فردا میپرسید. این محبّت و برنامه ایشان، مرا پابند مسجد کرد.15
شخصیّت دادن به نوجوانان
آیتالله حقشناس توجّه خاصّی به نوجوانان داشت و آنها را خیلی تحویل میگرفت. طوری با آنها برخورد میکرد و هوایشان را داشت که انگار رفیق صمیمیشان بود، تا جایی که ما که بزرگتر بودیم، به آنها حسودیمان میشد. حتّی زمانی حاجآقا هر روز این بچّههای پانزدهشانزدهساله را بین نماز ظهر و عصر بلند میکرد تا برای مردم حدیث بخوانند.16
دلجویی از کودک مکبّر
منزل پدری ما در کوچه غریبان بود و منزل آیتالله حقشناس هم در همان کوچه، نزدیک مسجد امینالدوله بود. مادرم به مسجد امینالدوله میرفت و با خانم ایشان مراوده داشت. در همان کودکی که حدود پنجششساله بودم، وقتی به مسجد میرفتم، با این که لباس آستین کوتاه و شلوارک میپوشیدم، به من میفرمود: «بیا تکبیر بگو». چون تکبیر گفتن را درست بلد نبودم، گاه جملههای تکبیر را اشتباه یا جابهجا میگفتم، برای همین، برخی از نمازگزاران اعتراض میکردند. من هم که بچّه بودم، قهر کردم؛ امّا ایشان بزرگواری کرد و به منزل ما آمد و مرا راضی کرد که دوباره به مسجد بروم.17
حمایت از نوجوانان برای تکبیر گفتن
در گذشته تکبیرگوی نمازها، بیشتر بزرگسالان بودند و مکبّر مسجد امینالدوله هم آقایی به نام حسین اسفندیاری بود. یک روز، ایشان مریض شد و نیامد. من که قبلاً تکبیر را تمرین کرده و بهخوبی بلد شده بودم، فرصت را غنیمت شمردم و رفتم جلو نشستم. آن زمان، تقریباً نُه سال داشتم. یکی از بزرگترها که دید من برای تکبیر گفتن نشستهام، بالای سرم آمد و در حالی که دستم را میکشید تا بلندم کند، گفت: «این کار، بچّهبازی نیست!». در همین حال، حاجآقا مشغول اقامه گفتن بود. وقتی که به آخر رسید، بر گشت به آن آقا فرمود: «چرا شما دخالت کردی؟ بگذار بچّه تکبیرش را بگوید». آن آقا تأیید حاجآقا را که دید، آمد از من عذرخواهی کرد و من آن روز برای اوّلینبار، تکبیر نماز را گفتم. حمایت آن روز حاجآقا، دلگرمی و انگیزه دوچندانی برای حضورم در مسجد ایجاد کرد، طوری که یک روز هم غیبت نمیکردم. حتّی روزهای جمعه که معمولاً خانه یکی از بستگان دعوت بودیم، من و پدرم میماندیم و تکبیر نماز ظهر و عصر را میگفتم، بعد سوار اتوبوس میشدیم و میرفتیم. کمکم با تدبیر حاجآقا، بچّههای دیگر هم تکبیر میگفتند. من معتقدم حاجآقا بچّهها را دانهبهدانه آنجا جمع کرد.18
پانوشتها:
1- به نقل از آقای علی قرهگوزلو. 2- به نقل از دکتر جواد محمّدی. 3- به نقل از حجّتالاسلام سیّد محمّد یوسفی. 4- به نقل از آقای عبّاس صفری. 5- ر.ک: ص ۳۰۲، پانوشت ۴ و ص ۳۲۶ (زیارت و دعای سفارش شده). 6- به نقل از دکتر جواد محمّدی. 7- به نقل از حجّتالاسلام سیّد محمّد یوسفی. 8- به نقل از حجّتالاسلام غلامحسن بخشی. 9- «آنکه به سوى تو کوچ کرده، راهش بس نزدیک است و تو، خویشتن را از آفریدههایت در حجاب قرار ندادهای، جز آن که کارهاى آنان، تو را از آنان میپوشاند» (مصباح المتهجّد: ص ۵۸۳، ح ۶۹۱). 10- اعمال نیکو، گاه عُجب میآوردند و به فرموده امیر مؤمنان(ع) مانع رشد میشوند: «الإعجابُ يَمنَعُ الازدياد؛ خودپسندى، مانع پیشرفت و کمال است» (نهجالبلاغه: حکمت ۱۶۷). 11- به نقل از حجّتالاسلام احمد قالیباف. 12- الکافی: ج ۱، ص ۳۵، ح ۶. 13- الفصول المختاره: ص ۱۰۷. 14- به نقل از حجّتالاسلام غلامحسن بخشی. 15- به نقل از آقای محمّدمصلح حیدرزاده. 16- به نقل از آقای محمّد جعفری. 17- به نقل از آقای رضا مطلّبی کاشانی. 18- به نقل از آقای محمّدمصلح حیدرزاده.