کد خبر: ۳۱۶۹۱۵
تاریخ انتشار : ۰۲ شهريور ۱۴۰۴ - ۱۹:۰۸
یادنامه آیت‌الله عبدالکریم حق‌شناس- ۱۸

بهره‏گیری از ذهن‏خوانی افراد

مرحوم آیت‌الله محمدی ری‌شهری

بهره‏گیری از زبان خارجی
آیت‌الله حق‏شناس گاهی از تسلّطش بر زبان‏های انگلیسی و فرانسه، برای جذب جوانان و باز کردن باب گفت‌‏و‌گو استفاده می‏کرد. در این مورد، دو خاطره یادم هست:
خاطره اوّل، مربوط به مشهد و هتل رضویّه است. یک‌بار که در آن هتل ساکن بودیم، عصرها معمولاً ساعت چهار می‏آمدیم در لابی می‏نشستیم و بعد از صرف چای، به حرم می‏رفتیم. چند‌بار اتّفاق افتاد که وقتی ما آنجا می‏نشستیم، پدر و پسری هم حضور داشتند. پسر، هر وقت که حاج‌آقا را می‏دید، خودش را جمع می‏کرد و مؤدّب می‏نشست؛ امّا پدر به حاج‌آقا چپ چپ نگاه می‏کرد و من از این کار او ناراحت می‏شدم. یک روز همین‌طور که نشسته بودیم و چای می‏خوردیم، حاج‌آقا از آن پسر پرسید: «شما انگلیسی هم بلدی؟». گفت: بله. حاج‌آقا هم شروع کرد به زبان انگلیسی با او حرف زدن. پدر که تا قبل از این سعی می‏کرد به حاج‌آقا نزدیک نشود و با گوشه چشمش به ایشان نگاه می‏کرد، یواش ‏یواش بلند شد و آمد جلوتر نشست. بعد که ‏خواستیم برویم، با تواضع از حاج‌آقا خداحافظی کرد. بعد از آن جریان، هر وقت ما می‏رفتیم در لابی می‏نشستیم، این پدر و پسر می‏آمدند پیش ما و با اشتیاق به صحبت‏های حاج‌آقا گوش می‏کردند.
خاطره دوم، مربوط می‏شود به یک پزشک. یک‌بار که با حاج‌آقا به مطبّ پزشکی رفته بودیم، هنگام خروج ما از مطبّش، به خیال این که حاج‌آقا انگلیسی بلد نیست، گویا حرف بدی به زبان انگلیسی به ایشان زد. حاج‌آقا تا متوجّه شد، بر‌گشت و به انگلیسی جمله‏ای‏ به او گفت. آن دکتر از خجالت آب شد و کلّی عذرخواهی کرد. بعد، حاج‌آقا پرسید: «دکتر! فرانسه هم بلدی؟». گفت: نه. فرمود: «باید بروی فرانسه را هم یاد بگیری». بعد، کمی هم فرانسوی صحبت کرد. آن پزشک، بعداً یکی از مریدان و علاقه‏مندان حاج‌آقا شد.1
یکی از این جوان‏هایی که با آیت‌الله حق‏شناس مرتبط بود، می‏گفت: من آدمی بودم که بیشتر با آدم‏های خلافکار و مشروب‌خور رفاقت داشتم. در این میان، با یکی از کسانی که با حاج‌آقا ارتباط داشت، رفیق شدم. او چند‌بار از من خواست که همراه او به دیدن حاج‌آقا بروم؛ امّا خیلی رغبت نشان نمی‏دادم. او همیشه به من سفارش می‏کرد که نماز شب بخوانم. من خنده‏ام می‏گرفت و پیش خودم می‏گفتم: من که خیلی از نمازهای واجبم قضا می‏شود، حالا نماز شب بخوانم!؟ امّا او آن‌قدر اصرار کرد تا بالأخره چند بار به قصد بیدار شدن برای نماز شب، ساعتم را کوک کردم، امّا موفّق نمی‏شدم، تا اینکه یک شب توانستم بیدار شوم و یازده رکعت نافله شب را با هر زحمتی بود بخوانم. اتّفاقاً فردای آن شب، رفیقم گفت: من می‏خواهم پیش آقای حق‏شناس بروم. می‏آیی برویم؟ قبول کردم و با هم به مسجد امین‌الدوله رفتیم. دیدیم پیرمردی روحانی نشسته و جمعی دور ایشان حلقه زده‏اند. رفیقم مرا به حاج‌آقا معرّفی کرد و ایشان با روی گشاده تحویلم گرفت. هنگام خداحافظی، حاج‌آقا به من فرمود: «داداش‌جون! اگر سختت است، یازده رکعت نمی‏خواهد بخوانی؛ پنج رکعتش را بخوان». من تعجّب کردم؛ چون به هیچ‌کس نگفته بودم که دیشب، نماز شب خوانده‏ام. خلاصه با همین برخورد حاج‌آقا جذب ایشان شدم و ارتباطم با ایشان شروع شد. بعد از آن، حاج‌آقا چون می‏دانست که دوست و رفیق‏های خلافکار دارم، به من می‏فرمود: «داداش‌جون! این دوست و رفیق‏هایت را هم بیار این جا تا موعظه‏شان کنم. خدا هم به خاطر این کار، یک چیزی توی کاسه تو می‏ریزد!».2
شکار افراد مستعد به بهانه خرید
آیت‌الله حق‏شناس معمولاً کوتاه‏ترین مسیر را برای رفت‌و‌آمد میان منزل و مسجد انتخاب می‏کرد؛ امّا چند روزی بود که از مسیری دورتر می‏رفت و این، برای من جای سؤال داشت. ایشان در بین راه، گاهی وارد مغازه‏ای می‏شد که لوازم خرّازی می‏فروخت و چند جمله‏ای با فروشنده جوان آن صحبت می‏کرد. یک‌بار با هم وارد مغازه شدیم. ایشان رادیوی کوچکی را از جیبش در آورد و از فروشنده خواست که دو تا باتری به آن بیندازد. فروشنده جوان، باتری‏ها را انداخت و موقع حساب، مبلغی بیش از معمول گرفت. از مغازه که بیرون آمدیم، به حاج‌آقا گفتم: متوجّه شدید که باتری‏ها را گران حساب کرد؟ فرمود: «داداش‌جون! اینها مهم نیست. من برای او تور پهن کرده‏ام و می‏خواهم شکارش کنم!». با این جواب، تازه متوجّه شدم که چرا ایشان مدّتی است مسیر خانه‏اش را دور کرده است.3
نظارت بر رفتار شاگردان و علاقه‏مندان
آیت‌الله حق‏شناس گاهی برای پرهیز دادن از نگاه حرام، می‏فرمود: «چشمت نَچَرد!». یک بار، در موقعیّتی، به قول ایشان چشمم چرید. وقتی در جلسه ایشان حاضر شدم، متوجّه شدم که نگاهش را از من دریغ می‏کند. حتّی بعد از جلسه، با این که جلو رفتم، باز هم تحویلم نگرفت. نزدیک‏تر رفتم و کنار گوششان گفتم: آقا جان! چیزی شده؟ نگاهی کرد و فرمود: «وقتی سر چهارراه سیروس، چشمت می‏چرَد، توقّع داری آدم بشوی!؟».4
***‏
زمانی که به سوئد رفتم، همان اوایل اقامتم، شروع به خواندن دعای توسّل و زیارت عاشورا کردم، با همان دستوری که آیت‌الله حق‏شناس داده بود.5 بعد از اتمام، از سوئد زنگ زدم به منزل حاج‌آقا. به طلبه‏ای که کنار حاج‌آقا بود گفتم: به حاج‌آقا سلام مرا برسانید. حاج‌آقا هم فرموده بود: «به آقای دکتر سلام برسان و بگو که این حال خوشش را حفظ کند!». حاج‌آقا می‏دانست که من آنجا در چه وضعیّتی هستم.6
هدیه دادن کتاب
در سفری که برای نخستین‌بار با آیت‌الله حق‏شناس در مشهد آشنا شدم، یک روز، همراه ایشان به چند کتاب‏فروشی معروف مشهد رفتیم. ایشان تعدادی کتاب خرید و از من نیز خواست که کتابی انتخاب کنم تا آن را برایم بخرد. گفتم: «شما خودتان کتابی را انتخاب کنید». ایشان هم ترجمه کتاب الحقائق فی محاسن الأخلاق نوشته ملّا محسن فیض کاشانی را برایم خرید. گویا این کتاب، آخرین نوشته مرحوم فیض است و حاج‌آقا هم به ایشان خیلی ارادت می‏ورزید.7
***‏
در کتابخانه آیت‌الله حق‏شناس، کتاب‏های فراوانی بود. یکی از آنها کتاب خودسازی یا تزکیه و تهذیب نفس نوشته مرحوم آیت‌الله امینی بود که چندین نسخه از آن را نگهداری می‏کرد و گاهی آن را به دیگران هدیه می‏داد.8
تعیین جایزه برای فهم بهتر روایات
یکی از خاطرات شیرین برای من، گرفتن جایزه از آیت‌الله حق‏شناس بود. یک روز بعد از نماز ظهر و عصر، وقتی جمعی از دوستان در اتاق مخصوص ایشان در مسجد خدمتشان بودیم، این بخش از دعای امام سجّاد در دعای ابو‌حمزه ثمالی را قرائت نمود: «وَ أنَّ الرَّاحِلَ‏ إلَيکَ‏ قَريبُ‏ المَسافَةِ وَ أنَّکَ لا تَحجُبُ عَن خَلقِکَ إلّا أن تَحجُبَهُمُ الأَعمالُ دونَکَ»9 و سپس فرمود: «هر کس این جمله را بهتر ترجمه کند، جایزه دارد». چند نفر ترجمه‏هایی ارائه دادند و ایشان سکوت نمود. من گفتم: یعنی همین مقدار که قصد کنی و به سوی خدا حرکت کنی و اوّلین قدم را که برداری، به مقصد می‏رسی. همچنین خدا از بندگان خویش در حجاب نیست، مگر این که آنان با اعمال خوب و بدشان، میان خود و خدا حجاب انداخته باشند. ایشان پرسید: «داداش‌جون! با اعمال خوبشان؟!». در پاسخ، از فرمایشات خود ایشان که قبلاً شنیده بودم، کمک گرفتم و گفتم: بله! اعمال خوب هم ممکن است حجاب بیاورد.10 ایشان بدون آنکه این مطلب را نفی کند، تذکّر داد: «دیگر باید حواست را جمع کنی!». منظورش این بود که درست است که اعمال خوب هم گاهی حجاب می‏شوند، ولی این حرف‏ها در حدّ تو نیست.
پس از این گفت‌وگو، سخن دیگری در این‌باره بیان نشد و ایشان بدون آن که به کسی جایزه بدهد، بلند شد و از مسجد خارج شد. ما هم دنبال ایشان راه افتادیم تا این که وارد کوچه شدیم. پیش خودم فکر می‏کردم که: پس، جایزه چه شد؟ احتمالاً هیچ کداممان نتوانستیم آن جمله را خوب ترجمه کنیم. به هر حال، ناامید از گرفتن جایزه، دنبال ایشان می‏رفتیم که ناگهان بر گشت و دستش را از زیر عبا در آورد و چهار یا پنج اسکناس هزار تومانی به من داد که برای من خیلی ارزشمند و شیرین بود.11
نوشتن احادیث برای شاگردان
در ایّامی که نوجوانی چهارده پانزده‌ساله بودم و خدمت آیت‌الله حق‏شناس می‏رسیدم، برای یادداشت کردن توصیه‏های ایشان، همیشه دفترچه‏ای همراهم بود. در همان ایّام، ایشان با آن مقام علمی و معنوی‏ای که داشت، گاهی متواضعانه قلم را به دست می‏گرفت و روایاتی را برای ما می‏نوشت و از ما می‏پرسید: «از این روایت چه فهمیدی؟ برایم توضیح بده». ایشان دو روایت برای من نوشت که دست‏خطّ ایشان را به یادگار نگه داشته‏ام: یکی این روایت نورانی از امام صادق بود: «مَن تَعَلَّمَ العِلمَ وَ عَمِلَ بِهِ وَ عَلَّمَ لِلهِ، دُعِیَ فی مَلَکوتِ السَّماواتِ‏ عَظيماً؛‏12 هرکس براى خدا دانش بیاموزد و بِدان عمل کند و به دیگران یاد دهد، در ملکوت آسمان‏ها به بزرگى یاد مى‏شود» و دیگری، این روایت منقول از رسول خدا: «مَن عَمِلَ بِما يَعلَمُ وَرَّثَهُ‏ الله‏ عِلمَ ما لَم يَعلَم؛13 هر‌که به آنچه مى‏داند، عمل کند، خداوند آنچه را که نمى‏داند، به او ارزانى مى‏دارد».14
تشویق کودکان با دادن شکلات
منزل پدری ما، انتهای کوچه امین‌الدوله بود. پدرم مقیّد بود که هر روز، نماز صبحش را در مسجد امین‌الدوله بخواند. یک روز برای این که بموقع مدرسه بروم، کمی پس از اذان صبح بیدار شدم. پدرم را دیدم که آماده رفتن به مسجد بود. از ایشان خواستم مرا هم با خود ببرد. آن روز، من تنها کودک حاضر در مسجد بودم. آن زمان، صبح‏ها حدود ده دوازده نفر در نماز جماعت آیت‌الله حق‏شناس شرکت می‏کردند. یادم هست که حاج‌آقا کمی عقب‏تر می‏ایستاد تا خانم‏ها هم بتوانند به جماعت وصل شوند. وقتی نماز تمام شد، حاج‌آقا بر‌گشت و با جمعیّت خوش‌‏و‌بش کرد. بعد با پدرم صحبتی کرد و از من، بابت حضورم در نماز جماعت تشکّر کرد. حتّی برای تفقّد، شکلاتی هم به من داد. بعدِ آن روز، همیشه سعی می‏کردم وقت نماز صبح، در مسجد باشم. روزهایی هم که خوابم می‏آمد، همین که از ذهنم می‏گذشت اگر امروز نروم، حاج‌آقا متوجّه غیبت من می‏شود، به زور خودم را از رختخواب جدا می‏کردم و به هر زحمتی بود، خودم را به مسجد می‏رساندم. حاج‌آقا در مسجد حواسش به همه بچّه‏ها بود. نمی‏گذاشت کسی دست‏ خالی برود. در کنار شکلاتی که بعضی روزها می‏داد، به هر‌کدام از بچّه‏ها در حدّ خودشان، سوره قرآنی و یا نکته نغزی یاد می‏داد و فردا می‏پرسید. این محبّت و برنامه ایشان، مرا پابند مسجد کرد.15
شخصیّت دادن به نوجوانان
آیت‌الله حق‏شناس توجّه خاصّی به نوجوانان داشت و آنها را خیلی تحویل می‏گرفت. طوری با آنها برخورد می‏کرد و هوایشان را داشت که انگار رفیق صمیمی‏شان بود، تا جایی که ما که بزرگ‌تر بودیم، به آنها حسودی‏مان می‏شد. حتّی زمانی حاج‌آقا هر روز این بچّه‏های پانزده‌شانزده‌ساله را بین نماز ظهر و عصر بلند می‏کرد تا برای مردم حدیث بخوانند.16
دلجویی از کودک مکبّر
منزل پدری ما در کوچه غریبان بود و منزل آیت‌الله حق‏شناس هم در همان کوچه، نزدیک مسجد امین‌الدوله بود. مادرم به مسجد امین‌الدوله می‏رفت و با خانم ایشان مراوده داشت. در همان کودکی که حدود پنج‌شش‌ساله بودم، وقتی به مسجد می‏رفتم، با این که لباس آستین کوتاه و شلوارک می‏پوشیدم، به من می‏فرمود: «بیا تکبیر بگو». چون تکبیر گفتن را درست بلد نبودم، گاه جمله‏های تکبیر را اشتباه یا جابه‏جا می‏گفتم، برای همین، برخی از نمازگزاران اعتراض می‏کردند. من هم که بچّه بودم، قهر کردم؛ امّا ایشان بزرگواری کرد و به منزل ما آمد و مرا راضی کرد که دوباره به مسجد بروم.17
حمایت از نوجوانان برای تکبیر گفتن
در گذشته تکبیرگوی نمازها، بیشتر بزرگسالان بودند و مکبّر مسجد امین‌الدوله هم آقایی به نام حسین اسفندیاری بود. یک روز، ایشان مریض شد و نیامد. من که قبلاً تکبیر را تمرین کرده و به‌‏خوبی بلد شده بودم، فرصت را غنیمت شمردم و رفتم جلو نشستم. آن زمان، تقریباً نُه سال داشتم. یکی از بزرگ‏ترها که دید من برای تکبیر گفتن نشسته‏ام، بالای سرم آمد و در حالی که دستم را می‏کشید تا بلندم کند، گفت: «این کار، بچّه‏بازی نیست!». در همین حال، حاج‌آقا مشغول اقامه ‏گفتن بود. وقتی که به آخر رسید، بر گشت به آن آقا فرمود: «چرا شما دخالت کردی؟ بگذار بچّه تکبیرش را بگوید». آن آقا تأیید حاج‌آقا را که دید، آمد از من عذرخواهی کرد و من آن روز برای اوّلین‌بار، تکبیر نماز را گفتم. حمایت آن روز حاج‌آقا، دل‏گرمی و انگیزه دوچندانی برای حضورم در مسجد ایجاد کرد، طوری که یک روز هم غیبت نمی‏کردم. حتّی روزهای جمعه که معمولاً خانه یکی از بستگان دعوت بودیم، من و پدرم می‏ماندیم و تکبیر نماز ظهر و عصر را می‏گفتم، بعد سوار اتوبوس می‏شدیم و می‏رفتیم. کم‌‏کم با تدبیر حاج‌آقا، بچّه‏های دیگر هم تکبیر می‏گفتند. من معتقدم حاج‌آقا بچّه‏ها را دانه‌به‌‏دانه آنجا جمع کرد.18
پانوشت‌ها:
1- به نقل از آقای علی قره‏گوزلو.   2- به نقل از دکتر جواد محمّدی.   3- به نقل از حجّت‌الاسلام سیّد محمّد یوسفی.   4- به نقل از آقای عبّاس صفری.   5- ر.‌ک: ص ۳۰۲، پانوشت ۴ و ص ۳۲۶ (زیارت و دعای سفارش شده).   6- به نقل از دکتر جواد محمّدی.   7- به نقل از حجّت‌الاسلام سیّد محمّد یوسفی.   8- به نقل از حجّت‌الاسلام غلامحسن بخشی.   9- «آنکه به سوى تو کوچ کرده، راهش بس نزدیک است و تو، خویشتن را از آفریده‏هایت در حجاب قرار نداده‏ای، جز آن که کارهاى آنان، تو را از آنان می‏پوشاند» (مصباح المتهجّد: ص ۵۸۳،  ح ۶۹۱).   10- اعمال نیکو، گاه عُجب می‏آوردند و به فرموده امیر مؤمنان(ع) مانع رشد می‏شوند: «الإعجابُ يَمنَعُ الازدياد؛ خودپسندى، مانع پیشرفت و کمال است» (نهج‌البلاغه: حکمت ۱۶۷).   11- به نقل از حجّت‌الاسلام احمد قالیباف.   12- الکافی: ج ۱، ص ۳۵، ح ۶.   13- الفصول المختاره: ص ۱۰۷.   14- به نقل از حجّت‌الاسلام غلامحسن بخشی.   15- به نقل از آقای محمّد‌مصلح حیدرزاده.   16- به نقل از آقای محمّد جعفری.   17- به نقل از آقای رضا مطلّبی کاشانی.   18- به نقل از آقای محمّد‌مصلح حیدرزاده.