روایت صدثانیهای
کجا میری؟
ابوالقاسم محمدزاده
پرسیدند؛ اگر بخوای یه بلیط رفت و برگشت بگیری کجا میری؟
گفتم: فرودگاه دمشق
گفت: بعدش چی؟
گفتم؛ همونجا بلیط برگشت رو پاره میکنم
گفت؛ چرا؟
گفتم: چون که خیلیا این کار و کردن
گفت؛ بعدش کجا میری؟
گفتم: مستقیم کربلا.
گفت دیونه شدی؟ کربلا تو عراقه نه سوریه!
گفتم؛ اگه به دیونگی باشه آره. دیونهام!
گفت؛ هنوز نگفتی کجا میری؟
گفتم؛ خانطومان!
گفت؛ هیچی نداره.
گفتم؛ برای تو هیچی نداره اما برای یه جامونده همهچی داره.
گفت؛ مثلا چی؟
گفتم؛ وقتی دلت جایی جا بمونه...
گفت دیگه منتظر چی هستی؟
گفتم؛ رفقام.
گفت؛ به چهارتا استخون میگی رفیق؟
گفتم؛ اگه واسه تو اینا چارتا استخونن واسه من همه دنیان.
هیچی نگفت و راهشو کشید و رفت.
دلم پرکشید تا اونجا. دلم میخواست سرم رو بذارم رد پای حاج قاسم. رد پای بچههایی که از اونجا پرکشیدن و دیگه برنگشتن...
آخر؛ کسی نمیداند:
جامانده را قِصه نیست...
غُصه است.