کد خبر: ۳۱۰۳۷۹
تاریخ انتشار : ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۱۷:۰۵
نیمه پنهان کشمیر- ۵۱

شکنجه روحی برای یک تردد ساده در شهر



نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور
گروه‌هایی از مهمانان وارد خانه می‌شدند عمو هم از سرجایش بلند شد تا با آنها احوالپرسی کند. به هر مهمانی یک لیوان آب زمزم (آب چشمه‌ای در مکه) داده می‌شد.اعتقاد بر این است که آب زمزم شفابخش است. 
مهمانان همگی یک سؤال را در مورد تجربیات در مکه مطرح کردند.
- بله خودرو‌ها از سمت راست جاده حرکت می‌کردند.
- بله مردمان زیادی از رنگ‌ها و ملیت‌های مختلف در آنجا حضور دارند و همان لباس بلند نخی را به تن می‌کنند.
- بله وقتی اولین بار که خانه خدا را می‌بینی مسحور و شیفته آن می‌شوی. 
به نظر می‌رسید عمو از تکرار حرف‌ها خسته شده است.
 اذان موذن برای نماز او را نجات داد و وی عازم مسجد شد. مادر به گروهی از خویشاوندان ملحق و گرم صحبت آنها شد.
مادر روحیه خوبی داشت و به لطیفه‌ها می‌خندید. من مادر را با فاصله نگاه می‌کردم و خوشحال بودم که او شادمان 
است.
پس از حمله به والدینم من کتاب قوانین و مقررات حاوی دستوراتی برای دریافت غرامت را در قفسه کتاب پدرم پیدا کردم.
 در اجرای قدرت تفویض شده در بخش 124 قانون اساسی جامو و کشمیر فرماندار (وقتی دولت منتخبی در ایالت جامو و کشمیر وجود نداشته باشد فرماندار به عنوان نماینده دولت هند حکومت می‌کند ) می‌تواند قوانین ویژه جامو و کشمیر در 1994 وضع کند.
 یک بعد از ظهر در حالی‌که من در آشپزخانه نشسته و با مادرم صحبت می‌کردم در خانه به صدا در آمد. 
بشیر یکی از اقوام مادرم بود. او در روستایی زندگی می‌کرد که یک ساعت با ما فاصله داشت. بشیر دم در ایستاده و در حالی‌که به در تکیه داده بود پریشان‌حال به نظر می‌رسید.
 بین هق‌هق ‌گریه‌هایش می‌گفت: آنها گلزار را کشتند‌، آنها او را دیشب کشتند. آنها او را با مین منفجر کردند. 
ما شوکه شدیم. هم گلزار و هم بشیر پسرخاله مادرم بودند. دو تا از عمه‌هایم‌، پدربزرگ و مادربزرگم همچنین زن دایی‌ام به‌ طرف آشپزخانه دویدند.
 پدربزرگ بشیر را در آغوش گرفت و به آرامی آیه «انالله وانا الیه راجعون» که همه مسلمانان وقتی کسی از عزیزانشان می‌میرد بر زبان جاری می‌سازند را قرائت کرد. 
صورت پر چین و چروک او با درد آمیخته شده و اشک‌ها از چشمان آبی او سرازیر بود. 
یک تصویر از گلزار به سرعت از مقابل چشمانم رد شد. 
یک پسربچه ضعیف 15ساله که در حیاط خانه‌شان ایستاده و سبیل‌هایش تازه داشت رو لب‌هایش سبز می‌شد. موهایش کوتاه بود و چوب کریکتی در دست 
داشت. 
نیم ساعت بعد خانواده برای مراسم تدفین به‌ طرف روستای آنها حرکت کردند. 
یک نفر باید در خانه می‌ماند چرا که خانه را نباید هرگز به لحاظ امنیت خالی گذاشت.اگر در مراسم حضور پیدا می‌کردم برای چند روز افسرده می‌شدم بنابراین داوطلب شدم که در خانه بمانم. 
روستای گلزار به‌خاطر قرار گرفتن در حوالی یک اردوگاه بزرگ ارتش مهجورمانده و وضعیتش ناپایدار‌تر از روستای ما بود.
 همچنان‌که داشتم به این فکر می‌کردم که خانواده‌ام دارند به یک مراسم تشییع جنازه می‌روند فکر بازرسی بدنی و به خط شدن جهت احراز هویت به هنگام عبور آنها از اردوگاه یک آن ذهنم را رها نمی‌کرد. 
خدا را شکر آنها با یک خودرو سواری به مراسم می‌رفتند. سفر با اتوبوس واقعا یک کابوس بود.
 بعد از عبور از ایست بازرسی مسافران برای سوار شدن مجدد به اتوبوس و پیدا کردن صندلی خالی چنان به اتوبوس حمله‌ور می‌شدند که ازدحام عجیب غریبی به پا می‌شد.
 روز بعد خانواده من خسته و کوفته و ناراحت برگشتند.
 گلزار دانش‌آموز کلاس پایه 12 در دبیرستان منطقه بود. سال تحصیلی تازه شروع شده بود و دانش‌آموزان ارشد‌، دانش‌آموزان تازه‌وارد را دست 
می‌انداختند. 
یک روز گلزار و دوستانش یک دانش‌آموز تازه‌وارد را وادار کردند به یک دختر دانش‌آموز پیشنهاد ازدواج بدهد. دانش‌آموز تازه‌وارد بسیار خجالتی بود و با اکراه همان کاری که به او گفته شده بود را انجام داد.دختر هم با طعنه و کنایه پاسخش را داد و او را تحقیر کرد. آن پسر در پایان روز مدرسه را ترک و به خانه برگشت. زمان زیادی طول نکشید که معلوم شد آن پسر خجالتی فرزند یک افسر ارتش بوده است. 
گلزار آن بعد از ظهر مثل همه روزهای دیگر به خانه برگشت و دست انداختن پسر افسر ارتش را فراموش کرد.
غروب روز بعد یک گشت ارتش خانه گلزار را محاصره کرد. 
آنها در جست‌وجوی او خانه را گشتند و چیزی پیدا نکردند. 
بالاخره گلزار را پیدا کرده او را به طویله بردند‌، روستائیان در طبقه اول طویله هیزم‌ها‌، گاو آهن‌، بیل‌، پارو داس خرت و پرت‌های مزرعه را نگه می‌دارند. 
ده دقیقه بعد والدین و برادرانش صدای یک انفجار را شنیدند. طویله در اثر انفجار به هوا رفته بود سربازان مینی را منفجر کردند که گلزار را به کشتن داد.
آنها (ارتش) بعدا ادعا کردند که او (گلزار) جزو مبارزین بوده و پس از شناسایی‌اش اشتباها مین را منفجر کرده است. 
مرگ او روابط ما با خانواده گلزار را به‌طور کل تغییر داد. 
والدین من، پدربزرگ و مادربزرگ، عمه‌ها و خاله‌ها هر روز به ملاقات آنها می‌رفتند. 
مادر‌، خواهر جوان‌تر او را زیر پر و بال خودش گرفت. 
او را در یک مدرسه نزدیک خانه ما ثبت‌نام کرد. 
او تا فارغ‌التحصیلی از کالج نزد خانواده ما بود. بعد از مرگ گلزار هیچ‌کس دیگر برای اجرای عدالت و مبارزه در دادگاه برای مجازات سربازانی که گلزار را کشته بودند صحبتی نکرد. 
اجرای عدالت در جاهای دیگری اتفاق می‌افتد‌، البته در کشورهایی که قانون حاکم است. 
در کشمیر همین که نفس می‌کشید باید خدا را شکر کنید‌، در این‌جا شما باید زندگی را از هرگونه آسیب و گزند بیشتری مصون نگه دارید .
در محاقل خانوادگی صحبت سردریافت غرامت بود‌، آنها می‌خواستند هر طور شده برای برادر بزرگ‌ترش ایوب که بیکار بود کار و باری پیدا کنند. 
برای ماه‌ها ما نمی‌توانستیم مجوزی را از ارتش بگیریم که تأیید کند که گلزار وابسته به مبارزین نبوده است.
ما استشهادی را به کمیسیون ملی حقوق بشر هند ارائه کردیم و پس از مدتی تأیید شد که او وابسته به مبارزین نبوده 
است. 
البته با توجه به اینکه خانواده ما ارتباطاتی را با دولت محلی داشت بی‌تاثیر نبود.