معلم شهیدی که پس از شهادتش درس جوانمردی داد
کامران پورعباس
معلم شهید سید مرتضی دادگر در سال 1345 در شهرستان ساری دیده به جهان گشود. سید مرتضی در خانوادهای که پدر و مادر هر دو فرهنگی و اهل فضل و کمال بودند، رشد کرد.
وی فرزند اول خانواده بود و رشته آموزش ابتدائی را در مرکز تربیت معلم ساری طی کرد.
سید مرتضی در 16 تیر 1365 به جبهههای نبرد حق علیه باطل شتافت و به عنوان نیروی بسیجی و عضو لشکر 25 کربلا مجاهدت کرد و مدت زمان آموزش و حضور این شهید عزیز در جبهه حدود هشت ماه بود.
مصطفی صداقتپیشه همرزمش میگوید: در جبهه روزبهروز متوجه میشدیم که به ایمان و اعتقاد شهید سید مرتضی دادگر افزوده میگردد. او انسانی پاک و والامقام و مؤمن از سلاله حضرت زهرا(سلاماللهعلیها) بود و به همین خاطر همرزمان و فرماندهان خیلی او را دوست داشتند. ایشان شوق فراوانی برای شرکت در عملیات داشت. او با آغوشی باز به دیدار خداوند قادر متعال رفت و آسمانی شد.
سید مرتضی دادگر در 22 دی 1365 در شلمچه در عملیات کربلای5 به شهادت رسید و پیکرش در سال 1374 به شهر و دیار خود بازگشت و در گلزار شهدای روستای اسپورز و در جوار امامزاده جبار به خاک سپرده شد.
خاطرهای حیرتانگیز از کرامات شهید
سید منصور حسینی جانباز و رزمنده دفاع مقدس و از مدافعان حرم است که چند سال پیش(۲۹ مرداد ۱۳۹۶) به یاران شهیدش پیوست.
وی فرزند شهید سید حسین حسینی و برادر شهید سید علی حسینی و برادر خانم سیده زهرا حسینی نویسنده کتاب «دا» است.
سید منصور در دوران دفاع مقدس، با وجود سن کم به جبهه رفت و مجروح شد. پس از جنگ، در خرمشهر ماند و به پاکسازی مناطق آلوده به مین پرداخت و در این دوران نیز دوباره مجروح شد. وی به گروه تفحص شهدا در خرمشهر نیز پیوست. سید منصور حسینی مداح و روایتگر جنگ بود. نزدیکانش میگویند وقتی او از جنگ روایت میکرد ناخودآگاه انسان خودش را در آن سالها میدید. به گفته دوستان و نزدیکانش، نوع روایتگری او متفاوت بود. وی طوری برای جوانها صحبت میکرد که همیشه بعد از اتمام روایتگریاش دورش جمع میشدند تا از او بیشتر در مورد آن ساها بشنوند. وی مدتی نیز برای دفاع از حرم آلالله به سوریه رفت و مدافع حرم شد.
سید منصور به عنوان مهمان و کارشناس در دو مستند قصه باران و قصه یاران که اولی درباره خاطراتش از تفحص شهدای گمنام و مستند دوم در مورد تأثیر قیام عاشورا بر دوران دفاع مقدس است، حضور داشت که هر دوی این مستندها از شبکه دو سیما پخش شدند.
خاطرهای بسیار معروف و حیرتانگیز از سید منصور حسینی در مورد کرامات شهید سید مرتضی دادگر پس از شهادتش با روایتهای مختلف و مشابه در فضای مجازی مکرراً بازنشر شده که جمعبندی شدۀ این خاطره را نقل میکنیم:
ما برای تفحص به خوزستان آمدیم و با همسرم در همان مناطق مرزی زندگی میکردیم. از تهران برایمان مهمان آمد، برادر عیالم نیز از بوشهر آمد. از آن طرف هم پسر عموهایم که راننده ماشین هستند، بار آوردند خرمشهر و آمدند منزل ما.
بعد از ظهر که از محور برگشتم منزل، خانمم گفت: میهمان داریم و در منزل هیچ چیزی نداریم. گفتم: خوش آمدند، یه طوری میسازیم، خدا بزرگ است.
خدا وکیلی آن روز ما برای خرید نان هم پول نداشتیم. گفتم حالا با همان چیزهایی که داریم میسازیم. آن شب الحمدلله مهمانداری کردیم.
صبح رفتم از یک مغازه نسیه خرید کردم و آوردم منزل. بعد رفتم شلمچه سر کار تفحص مشغول به کار شدم. تا بعد از ظهر چگونه گذشت را خدا عالم است. بعد از ظهر همسرم گفت که دیگر هیچ نداریم. گفتم خیلی خُب، میروم الان بازار صفای خرمشهر، یک دوستی داریم. خدا خیرش بدهد، هر وقت ما نسیه بخواهیم چترمان را آنجا باز میکنیم. رفتم گفتم: میوه میخواهم. گفت: آقا سید، هر چیزی میخواهی بردار. من هم میوه گرفتم. برای مدت یک هفته زد به حسابم. از آقا رضا ماهیفروش هم نسیه ماهی و مرغ گرفتم و آوردم خانه.
به خانمم گفتم: زن، حالا باید با اینها ساخت تا سر برج که پولش برسه انشاءالله.
رسید به روز بیست تیرماه 1374. خدا را شاهد میگیرم شاید آن روز یکی از سنگینترین و زجرآورترین روزهای زندگی من بود. آن روز ما داشتیم میرفتیم منطقه، قرار بود روی کانال ماهی کار کنیم. مدام جا عوض میکردیم که هر چه سریعتر شهدا را بیاوریم. آن روز قرعه افتاد به نهر زوجی. به من گفتند: میدان مین دارد، باید پاکسازی شود. گفتم: خیلی خُب، پاکسازی میکنیم. من شروع کردم میدان مین را پاکسازی کردم. رسیدیم به محل خود کانال.
آن روز چهار شهید را پیدا کردیم. یکی فقط پلاک داشت که بعداً شناسایی میشد. یکی کارت شناسایی داشت به نام شهید اسدی، دیگری شهید دادگر بود، یکی هم مجهول بود و هیچ پلاک یا مدرکی نداشت.
اما این شهید سید مرتضی دادگر، ما پلاک و بعد کیف پولش را هم پیدا کردیم. از روی کارتهایی که توی کیف داشت اسم او را هم خواندیم. پلاک را برداشتم. یکی از کارتهایی که تقریباً خوانا بود، با کارت هویتش که باید میرفت، فرستادیم برای ستاد.
سه کارت در دست من بود که عکسهایش واضح و جملاتش خوانا بود. کاملاً مشخص بود که نام و نام خانوادگی شهید و تصویرش چگونه است.
من اینها را برداشتم و گذاشتم توی جیب شلوارم تا بعداً تحویل دهم.
در معراج شهدا و در حسینیه با شهیدی که تفحص شده بود به درد دل پرداختم: این رسمش نیست بامعرفت. ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم. راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده خانوادهمان شویم. گفتم وگریستم.
دو ساعت راه شلمچه تا اهواز را مدام با خودم زمزمه کردم: شهدا! ببخشید. بیادبی و جسارتم را ببخشید.
وقتی رسیدیم خانه، یادم آمد که کیف و پلاک شهید را تحویل ندادم که ثبت شود. اتفاقاً خانمم بیرون بود. یاالله گفتم و رفتم داخل منزل. میهمانهای ما در خانه بودند.
بعد از نماز، خانم میهمان ما گفت: آقا سید، ببخشید یک نفر جوان امروز آمد درب منزل و گفت: این مبلغ پول را به سید برسانید. خانم فامیل ادامه داد: من گفتم به سید بگویم که این پول را چه کسی داده است؟ گفت: این پول را به سید بدهکار هستم.
حاج خانم میهمان پول را به من داد و من گفتم: ولی تا جایی که یاد دارم من به کسی پول قرض ندادم و کسی هم از من پول قرض نگرفته. هرچی فکر کردم تعجبم بیشتر میشد.
گفتم: لابد رفقا از من پول گرفتهاند و فراموش کردهام وگرنه کسی خود به خود برای کسی پول نمیفرستد.
پول را گرفتم، گفتم: اگر خانمم آمد، بگو سید رفته بازار. با پولها آمدم در مغازه میوهفروش و گفتم: آقای امیدوار، بدهکاری ما چقدر بود؟ گفت: آقا سید، پسرعمویتان آمد، حساب کرد.
گفتم: عجب پسرعموی بیمعرفتی دارم، ناسلامتی او مهمان بود. آمده بیخبر بدهی ما را حساب کرده!؟
به آقای امیدوار گفتم: نکنه تعارف میکنی؟ ایشان گفت: ما جنس را فروختیم، از پول هم بدمان نمیآید.
رفتم درب مغازه آقا رضا، گفت: پسرعمویتان آمده، حساب کرده.
رفتم مغازه مرغ و ماهیفروشی، گفت: پسرعمویتان آمده حساب کرده.
من ماندم که چه شده و برگشتم خانه.
دیدم خانمم برگشته. همسرم گفت: یک جوانی آمده بود درب منزل سراغ شما را میگرفت، من آن جوان را نمیشناختم.
برای اولینبار او را دیدم. تا حالا توی مسجد هم او را ندیده بودم.
همسرم گفت: این جوان چهل هزار تومان آورد و گفت این طلبی است که سید از من میخواهد.
به این جوان گفتم: به سید بگویم چه کسی آورده؟ گفت: خودش میداند.
از پسر عمویم سؤال کردم: برای چی بدهی ما را پرداخت کردی؟ اما او بیخبر بود.
به همسرم گفتم: من میروم بیرون چند دقیقهای کار دارم، زود بر میگردم.
یک ربع بعد برگشتم. خانمم نشسته بود وسط حیاط، وسایل شهید و عکسش را مقابل خودش گذاشته و گریه میکرد. گفتم: خانم، باز ما وسایل شهدا رو آوردیم، شما شروع کردید به گریه کردن.
جلو رفتم و خواستم کارت شناسایی شهید را بگیرم. گفتم: چی شده!؟
همسر در حالی که گریه میکرد گفت: سید خیلی عجیبه. جوانی که آمده بود جلوی منزل ما و پول آورد، همین شهید بود. بعد تصویر کارت شناسایی شهید را نشان داد.
گفتم: زن اشتباه میکنی؟ اون دوازده سال پیش شهید شده.
گفت: صد سال پیش هم شهید باشه، من اشتباه نمیکنم. این همان جوان است که من دیدم.
نمیتوانستم باور کنم. اما چه کسی برای من پول فرستاده؟ آن هم در شرایطی که هیچکس جز شهدا و خدایشان نمیدانستند من بدهکار هستم.
حاج خانمی که مهمان من بود را صدا زدم و به او گفتم: آقایی را که درب منزل ما پول آورد، اگر ببینی میشناسی؟
گفت: بله میشناسم. من عکس شهید دادگر را به ایشان نشان دادم. گفت: بله آقا سید، به جدهات قسم خودش است.
دیدم خیلی سخت است باور کردن این قضیه. گفتم: حاج خانم شما اشتباه نمیکنی؟ گفت: نه. (چون کارت پرس شده بود و عکس واضح بود.)
رفتم بیرون از خانه. کارت شناسایی دستم بود. سراغ آقای امیدوار رفتم و عکس را به ایشان نشان دادم. گفت: همین بود. رفتم مغازه آقا رضا گفت که خودش است. رفتم سراغ بعدی گفت: خودش است.
من توی بازار نشستم. شاید تا آخر شب گریه کردم. نتوانستم بلند شوم بروم خانه. یکی از دوستانم آمد وکمک کرد و مرا به خانه آورد. آن شب در وجودم یک انقلاب عجیبی شده بود. نمیدانید چه حالی پیدا کردم.
صبح زود رفتم منطقه. یکی از دوستان که خیلی کمحرف بود، آن روز به من پیله کرد که آقا سید چی شده؟ گفتم: چیزی نشده. چرا امروز این همه به ما پیله کردی؟
گفت: سید دیشب سحر خواب دیدم شهید دادگر به من گفت: به سید سلام برسان، بگو از ما خواستی، کمکت کردیم، چرا هنوز ناراحتی؟