نیمه پنهان کشمیر- ۴۵
روایتی از شکنجه مبارزان کشمیری
نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور
این تازه شروع کار بود. بعضی اوقات آنها شما را لخت نمیکردند اما به نردبان میبستند، شما اول احساس خلاصی میکردید اما بعد پایین شلوارتان را به قوزک پاها میبستند و موشی را داخل شلوار میانداختند یا اینکه دستها و پاهای شما را با ته سیگار یا اجاقهای نفتی خوراکپزی میسوزاندند.
آنها آنقدر گوشت شما را میسوزاندند تا مقر بیایید و زبانتان باز شود.
او سپس آستین پیراهن دست راستش را بالا زد و یک تکه گوشت کبود به رنگ قهوهای چروکیده نمایان شد.
انصار ادامه داد: آنها با سیمهای مسی دور بازوهایتان را بسته سپس شوکهای الکتریکی با ولتاژ بالا به آن وارد میکردند اما بدترین وضعیت در مورد من زمانی بود که سیم مسی را به قسمت خیلی حساس و شخصی بدنم وصل کرده و شوکهای الکتریکی به آن وارد کردند.
آنها این کار را تقریبا با اکثر بچهها انجام دادند.
آنها خیلی از زندگیها را از بین بردند بهطوریکه قربانیان این شکنجهها دیگر نمیتوانستند ازدواج کنند. (شاید آنها عمدا این کار را میکردند که از نسل این مبارزین فرزندی مثل آنها زاده نشود) در واقع مبارزین را مقطوع النسل
میکردند.
انصار پس از آزادی معالجاتی را برای عفونتهای دستگاه ادرار و برخی دیگر از اختلالاتی که او به آنها اشاره نکرد دنبال کرد.
- من حاضر نبودم ازدواج کنم اما خانوادهام بهطور جدی از من حمایت کردند. من موافقت کردم بهشرطی که برای یک و نیم سال معالجه شوم، خدا را شکر من اکنون یک دختر دارم و مشغول کار و کاسبی هستم.
پس ازملاقات با انصار داشتم به آن بخش از صحبتهای او فکر میکردم که گفت: آنها این کار (شکنجه قسمتهای حساس بدن) را با بیشتر بچهها انجام دادند بهطوریکه خیلی از زندگیها نابود شد و بسیاری از جوانان نتوانستند ازدواج کنند. حمله به مردانگی این افراد آنها را پس از آزادی آسیبپذیر ساخته بود.
من سعی کردم در مورد پاپا-2 بنویسم اما نتوانستم، به صفحه نمایش رایانهام نگاه کردم مطالب را حتی تایپ کرده و بعد دوباره چند واژه را حذف و دستگاه را خاموش کردم.
یک خاطره فراموش شده دوباره به یادم آمد.
چند سال قبل وقتی مناقشه و ناآرامیها شروع شد من به مدت کوتاهی معلم مدرسه متوسطهام را ملاقات کردم.
اکنون نام کامل او را به یاد ندارم. نام خانوادگیاش خاتانا بود. او به ما اشعار اردو درس میداد.
من واقعا احساسات پر شوری در مورد شعر اردو داشتم بهطوریکه سر همه کلاسهای او حاضر شده و در واقع شاگرد محبوب کلاس او بودم. اما طولی نکشید که من آن مدرسه همچنین کشمیر را ترک کرده و همه چیز را درباره او فراموش
کردم.
پس از یک دهه جدایی وقتی او را ملاقات کردم راجع به کار و خانوادهاش پرسیدم. او در مدرسه دیگری درس میداد و ازدواج نکرده بود.
در یک مقطع نیروهای امنیتی هند به روستای او حمله کرده او را دستگیر و شکنجه
میکنند.
او بهمن گفت: حرامزادهها مرا نابود کردند، من سه عمل ناموفق در ناحیه جنسیام داشتم ولی هیچ شانسی برای ازدواج پیدا نکردم.
من از خودم میپرسیدم چرا در آن وقت نتوانستم اهمیت صحبتهای او را درک کنم. میخواستم ملاقاتش کنم و از دوستانم خواستم نشانی و ردی از او پیدا کنند، هیچکس نمیدانست او کجاست.
چند روز بعد من به دوست دکترم آقای «شهید» در انستیتو پزشکی سرینگر بهنام «انستیتو علوم پزشکی شیرکشمیر» زنگ زده و با او درباره انصار صحبت
کردم.
او گفت: ما در اینجا صدها مورد این چنینی داریم. چنین شوکهای الکتریکی به نواحی حساس بدن منجر به ضعف قوه جنسی شده و بیشتر قربانیان کلیههایشان را از دست میدهند.
دکتر شهید مرد کوتاه قد و شوخ طبعی است که در روستایی در جنوب کشمیر رشد کرده و بزرگ شده است.
در آخر هفتهها او با خودرو به روستای آب و اجدادیاش برگشته و روزهای یکشنبه روستاییان را با دستمزد بسیار حداقلی ویزیت میکند.
- من روزهای یکشنبه به خانه برمیگردم اگر میتوانی همراهم بیا میتوانم تو را به کسی معرفی کنم که با این مشکلات دست و پنجه نرم میکند. روز یکشنبه با دکتر شهید همراه شدم و به طرف روستایشان حرکت کردیم.
در روستا قرار بود با پسر خاله دکتر شهید یعنی آقای حسین ملاقات کنم.
او در بازداشتگاه مورد شکنجه قرار گرفته دچار ضعف جنسی شده و از ازدواج امتناع
میکرد.
دکتر شهید به من گفت: مشکل این است که او حاضر نیست نزد هیچ پزشکی برود. او حتی با من هم صحبت نمیکند. ما از سرینگر خارج شده و به سوی جنوب کشمیر شهر «بیجبیهارا» حرکت کردیم. ما در حوالی شهر به سوی یک جاده خاکی پیچیدیم و نیم ساعت رانندگی
کردیم.
به تدریج خانههای گلی و آجری و درختان گردو و بید مجنون و مزارع پدیدار شدند.
دکتر شهید به سبک پزشکیاش گفت: عجب آفتاب بانشاط و روحبخشی.
لختی بعد به کلینیک دکتر که آرم صلیب سرخ روی آن دیده میشد
رسیدیم.
ساعت حدود 9 صبح بود و جمعیت بیماران منتظر رسیدن دکتر شهید
بودند.
حسین پسر خالهاش هم آنجا بود.
او چشمانی آرام و رفتار موقرانهای داشت. ما با هم جلوی یک مغازه زیر نور آفتاب نشستیم.
من به او سیگار تعارف کردم و او با اکراه پذیرفت. بهنظر میرسید حسین خودش را تسلیم سرنوشت کرده است.
من سعی کردم واژههایی را برای مصاحبه با او پیدا کنم.
در فرهنگ ما کشمیریها بحث در مورد مسایل جنسی به ندرت صورت میگیرد و صحبت کردن در مورد ضعف جنسی به مراتب سختتر است.
من شروع به صحبت در مورد شفیع، انصار، پاپا-2 و پیشرفت پزشکی در عرصه اختلالات ناشی از شکنجه کردم.
او بدون هیچگونه واکنشی در سکوت به صحبتهای من گوش کرد. در نهایت او صحبتهایش را آغاز کرد.
حسین در اولین سال کالجش بود که مبارزه مسلحانه در سال 1990 در کشمیر شروع شده بود. او پسر بزرگ یک معلم بود و 4 خواهر و برادر داشت.
یک روز او خانه را با گروه 13 نفره از جوانان ترک کرد.
پس از 3 روز اقامت در بارامولا آنها سوار یک کامیون شده و به طرف شهر کوپوارا نزدیک خط کنترل مرزی به راه افتادند.
نصف راه را طی کرده بودند که یک گشت نیروهای امنیت مرزی به اتوبوس مشکوک شده و دستور توقف را صادر میکند.
راهنمای آنها در صندلی جلو در کنار راننده نشسته بود.
حسین و دوستانش کف اتوبوس در قسمت عقب نشسته بودند.آنها قبلا با هم توافق کرده بودند که اگر سربازان آنها را در هرجا متوقف کردند بگویند کارگران ساختمانیاند. اما این حرفها افاقه نکرد.
آنها دستگیر شده به یک اردوگاه شبهنظامی در حوالی آنجا منتقل شدند. صبحهنگام حسین و گروهش برای بازجویی به اتاق کوچکی که به لامپهای بسیار قوی و پرنور مجهز بود منتقل شدند.
- از من خواسته شد تا لباسهایم را درآورده و کاملا لخت شوم.
بار اول که مقاومت کردم مورد ضرب و شتم قرار گرفته و پس از لخت شدن اجباری مرا به یک صندلی بستند.
آنها سپس کابلهای مسی را به بازوهایم بسته و به من شوک الکتریکی وارد کردند.
من حتی نمیتوانستم گریه کنم. آنها دهانم را پر از لباسهای کهنه کرده بودند، فکر کردم دارم میمیرم.
آنها ناگهان همه چیز را متوقف کردند. لباسها را از دهانم خارج کرده و سؤالاتشان را مطرح کردند.
چند بار غش کردم آنها حالم را
سر جایش آوردند و این بار سیم مسی را به من وصل کرده و برق را روشن کردند.
بیشتر آنها بعد از دو روز شکنجه مقر آمدند.
حسین گفت: نمیتوانید درد را ورای نقطهای تحمل کنید، همه به حرف میآیند، ما پذیرفتیم که قصد آموزش مسلحانه داشتیم و بعد از دو هفته به زندانهای مختلف سرینگر منتقل شدیم.
او افزود: بعدا به ذهنم خطور کرد که شاید من باید زودتر به حرف میآمدم در آن صورت زندگی برایم متفاوتر بود.
من چشمانم را برای لحظهای بسته و سپس به جاده نگاه کردم.
بیماران منتظر بودند تا نوبتشان شود.
پیرمردی به من نزدیک شد و از من سؤال کرد آِیا من دکترم؟
- خیر عمو جان من فقط دوست دکترم.
پیرمرد راجع به مشکل فشار خون بالایش صحبت کرد و گفت: این مسئله بهخاطر وضعیت خاصش بوده و سپس آنجا را ترک کرد.
من و حسین قدمزنان به جادهای که به خارج از دهکده و به سوی مزارع میرفت حرکت کردیم.
هیچ ترافیکی نبود.
حسین آهسته قدم برمیداشت و غرق در افکارش بود.
ما در کنار جادهای روی تکه سنگی نشستیم، حسین سیگاری را روشن کرد و داستانش را از سر گرفت.
- واقعا نمیتوانم درد ناشی از شوک الکتریکی را برایت بازگو کنم فکر کردم الان است که بمیرم.
بعضی اوقات مدت زمان شوک یک یا دو دقیقه و بعضی وقتها تا یک ساعت ادامه داشت.
بعد از آن بازجویانش او را به سلولش برگرداندند. حسین هوشیاریاش را از دست داده بود.
- حداقل در زمان خاموشیها هیچ دردی را احساس نمیکردم.
زمانی که او دستشویی میرفت خون ادرار میکرد.
- برای هفتهها هیچ کمک پزشکی در دسترس نبود.
در آن مقطع یک افسر شبهنظامی سیک از من راجع به وضعیتم پرسید. من به او گفتم چه اتفاق افتاده است.
او یک فرشته نجات بود.
برایم کمی دارو پنبه، دتول و مواد ضدعفونیکننده تهیه کرد.
این کمکها در بهبودی من خیلی مؤثر بود.
حرفهای حسین مرا یاد حرفهای انصار و شفیع انداخت که گفتند: بازجویان متفاوت بودند برخی سادیسمی و برخی دیگر آدمهای متعادلی بودند، بازجویان خوب و بد هر دو در یاد و خاطر
میمانند.
اسم اول بازجویان خوب و بد شامل راوی، نیشات، آناند و نامهایی شبیه اسم دوستانم در دهلی.
حسین دوباره ساکت شد.
از او پرسیدم: آیا نام افسر سیک را میداند و یا احیانا با او در تماس هست یانه؟
- متاسفانه من نام او را نمیدانم، من بعد از چند هفته او را ندیدم.
فکر کنم او به جای دیگری منتقل شد.
حسین بعد از دو سال در زندان آزاد شد.
یک سال بعد او کار و کاسبی کوچکی در زمینه فروش شال و قالی راه
انداخت.