روایت صدثانیهای
حسرتی که به دل ماند
ابوالقاسم محمدزاده
پدرش میگفت:
- مراحل پایانی ساخت منزلمان رو به اتمام بود، حسین در تمام مراحل ساخت کمک حالمان بود و دستهایش حسابی تاول زده بود. عصر که خسته از کار بنایی به خانه برگشته بودیم؛ گفت:
- پدر! دیگر کار ساختمان به آخر رسیده! اگر اجازه بدهی میخواهم به منطقه برگردم. به او گفتم:
- پسرم! تو به تناسب سنت خدمت کردهای. تو بمان و بگذار آنهائی که به منطقه نرفتهاند به جبهه بروند.
چیزی نگفت. ساکت نشسته بود. وقت نماز که شد و جانماز پهن کردم تا نمازم را بخوانم. جلو آمد و خیلی با احترام جانمازم را جمع کرد. اعتراض که کردم گفت:
- یه عمره داری نماز میخونی. اینهمه بینماز هست! اجازه بده کمی هم بینمازها نماز بخونند...
سرجایم نشستم. حسینم رفت و حسرت جواب منطقیش، سالهاست که تو دلم مونده...
موضوع: جهادگر شهید محمدحسین فاضلی