کد خبر: ۳۰۷۹۹۰
تاریخ انتشار : ۱۵ فروردين ۱۴۰۴ - ۱۹:۰۰
نیمه پنهان کشمیر- ۳۷

پیشتازی دختران کشمیری در تحصیل علم



نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور

به خاطر دارم وقتی قتل‌عام گائوکادال را از رادیو شنیدم با خانواده‌ام در روستایمان به‌سر می‌بردم. بیشتر چشم‌هایی که به رادیو سیاه گوش می‌کردند خیس شده بودند.
عصر روز بعد من با پیر و جوان‌، مرد و زن‌، پسر و دختر در روستایمان همراه شده و شعارهایی را علیه این قتل‌عام سر دادیم.
در آن موقع خیلی جوان بودم تا بفهمم وحشی‌گری چقدر می‌تواند سبوعانه باشد. اما همچنان‌که رشد کردم و مسایل را فهمیدم این خاطره همواره با من بود و طی سالیان آزارم می‌داد. 
گائوکادال فقط چند صد متر با لال‌چوک فاصله دارد. 
یک روز بعد از ظهر همچنان‌که از لال‌چوک عبور می‌کردم جمعیتی از دختران در یونیفورم‌های سفید و روشن را مشاهده کردم که از درهای کالج زنانه خارج می‌شدند.
 این مسئله باعث گشت تعداد زیادی از پسرها در همان حوالی پرسه بزنند.
این تنها زمانی بود که شما می‌توانستید مشاهده کنید بانوان کشمیری که ترجیح می‌دهند رنگ‌های صورتی‌، قرمز‌، آبی و سبز بپوشند لباس سفید برتن کرده‌اند. 
پسرها با تی شرت‌های رنگارنگ شلوارهای جین به نظر وحشت‌زده می‌آمدند.
 وقتی آنها را دیدم به یاد کارتونی در یکی از روزنامه‌ها افتادم که یک پسری کاسه گدایی را در بیرون از کالج زنانه به دست گرفته است. این منظره‌ای بود که هر بعد از ظهر خارج از کالج و مدرسه تکرار می‌شد.
اگر چه جامو و کشمیر عمدتا یک جامعه پدر سالار و سنتی است اما دختران در تحصیلات و کسب علم گوی سبقت را از پسرها ربوده‌اند و در رشته‌های پزشکی‌، مهندسی‌، حقوق‌، روزنامه‌نگاری‌، بیوشیمی‌، علوم رایانه دردانشگاه کشمیر و جاهای دیگر سرآمد هستند.
آنها پس از فارغ‌التحصیل شدن در رسته‌های مختلف به عنوان پزشک، پرفسور‌، روزنامه نگار و مهندس و... مشغول خدمت می‌شوند. 
اگر بخواهم مثالی در این مورد بزنم باید به 5 خواهر مادرم اشاره کنم که هرکدام مدارک فوق لیسانس خود را در رشته‌های مختلف اخذ کرده‌اند.
چند صد متر آن طرف‌تر محله معصومه قرار دارد که پایگاه اصلی طرفداران جبهه آزادیبخش جامو و کشمیر 
می‌باشد.
روزنامه‌ها این منطقه را نوار غزه کشمیر توصیف می‌کنند. معصومه یک بازار پرجمعیت است که بوی رایحه هل‌، دارچین در فضای آن پیچیده است. 
بوی دیگری که از این محله استشمام می‌شود بوی سوختن تایرهای ماشین و گازهای اشک آور است و این زمانی است که مردم دراعتراض به بازداشت‌ها و کشتارهای بدون محاکمه به خیابان‌ها 
می‌ریزند.
پل گائوکادال همانند تظاهرکنندگان ژانویه 1990 فروریخته است. فقط دو ستون از اسکلتش باقی مانده است.
در آن‌طرف پل سنگری ایجاد شده است و بیرون آن دو سرباز موضع گرفته‌اند. یک دستفروش روی گاری چوبی در حال فروختن موز بود.
دو مرد جوان در کنار گاری با هم مشغول خوردن موز بودند. من از آنها در مورد قتل‌عام گائوکادال سؤال کردم. یکی از آنها که حدودا30 ساله بود گفت: من در آن تظاهرات حضور داشتم. 
او پوست موز را به داخل کانال انداخت و ادامه داد: محل مورد نظر به مدت 3 روز تحت مقررات منع آمد و شد قرار داشت. 
سربازان محل قتل‌عام را با سیم‌های خاردار محصور کرده و خودروهای نظامی در تمام خیابان‌های اطراف موضع گرفته یا به گشت‌زنی مشغول بودند. 
شبه‌نظامیان برای دلجویی به ساکنان محلی نان و حبوبات توزیع می‌کردند اما ما از پذیرفتن غذاهای آنها امتناع می‌کردیم. 
مادران ما به ما می‌گفتند برای آموزش مسلحانه کفش‌هایمان را بپوشیم و به پاکستان برویم.
 او افزود: پس از قتل‌عام من 15 جسد را به مسجد منتقل کردم.
 چشم‌های آنها باز بود من با دستم چشم‌های آنها را می‌بستم. 
می‌توانم عکس‌های اجساد را به شما نشان دهم و شما می‌توانید با زن‌هائی که مردانشان کشته شدند ملاقات کنید. 
او گفت: من نمی‌توانم همین طوری صحبت کنم شما باید دوربین فیلمبرداری بیاورید و مصاحبه من را ضبط کنید و آن را در شبکه تلویزیون آج تک پخش کنید. 
- من به او خیره شده و معترضانه گفتم: من دوربین ندارم. 
- او اصرار کرد: برو تا قبل از دوشنبه دوربین را آماده کن.
- اما من روز دوشنبه کار دارم 
- از هر کس درباره نقاش بابلو بپرسی تو را نزد من می‌آورند‌، من شهرت جهانی دارم.
یک ساعت بعد هنگام صرف قهوه با دوستان من ماجرای ملاقات با نقاش معروف جهان بابلو را با آنها در میان گذاشتم. یکی از دوستان یک مهندسی را به‌خاطر آورد که از این قتل‌عام جان سالم به در برده است. او گفت: فکر کنم او در سازمان آب کار می‌کرد.
هر چه به سازمان آب زنگ زدم نتیجه‌ای نگرفتم. من مایل بودم با مهندسی که از قتل‌عام جان سالم بدر برده بود ملاقات کنم.  یک هفته بعد تلفنی از دوستم دریافت کردم «بشارت‌، آن مهندس نزدیک خانه شما زندگی می‌کند. نامش فاروق وانی است شماره را یادداشت کن.»
وقتی زنگ زدم‌، فاروق در خانه بود. او گفت: «من در خیابان‌گرین، راج باغ زندگی می‌کنم‌، بیا آنجا دورهمی یک چای می‌خوریم».
خیابان‌گرین حدود یک و نیم کیلومتر با منزل ما فاصله داشت.
 این خیابان در منطقه متوسط به بالا قرار داشت که دو طرفش با خانه‌های مجلل ساخته شده از آجر سرخ و بام‌های مخروطی شکل به سبک کشمیری احداث شده بود.
یک دختر در حال آب دادن به گل‌های خارج از خانه مهندس بود. 
یک مرد چهل‌ساله با چشمانی آبی و موهای قهوه‌ای در را باز و مرا به داخل اتاق پذیرایی راهنمایی کرد.
 او لبخندی زد وگفت: من فاروق هستم‌، مبلمان خانه با چوب‌های گردو ساخته شده بود‌، با هم دست دادیم و رو‌به‌روی هم نشستیم. 
در ژانویه 1990 او کمک مهندس دولت ایالتی و مسئول مدیریت تامین آب بخش‌های مختلف سرینگر بود. فاروق در 19 ژانویه به ماموریت ویزه‌ای رفته و صبح زود خانه را با مجوز قانونی منع رفت و آمد ترک کرده بود. 
نیروهای شبه‌نظامی چند بار مانع رفتن او به سرکار شدند. هربار او مجوزش را نشان می‌داد و می‌توانست به کارش ادامه دهد.
بعد از انجام ترتیبات لازم جهت تامین آب او برای ملاقات با عمویش که در منطقه معصوم قرار داشت به طرف خانه او رفت.
او گفت: «ما چیزهایی در مورد جست‌وجوی خانه به خانه و دستگیری‌ها می‌شنیدیم. من نگران خانواده عمویم شده و تصمیم گرفتم با آنها ملاقات کنم.» نزدیک لال‌چوک او مشاهده کرد جمعیتی به‌صورت خود جوش به طرف معصومه در حال حرکت است. 
در این لحظه فاروق مکث کرد‌، آبی نوشید و زنگی را به صدا در آورد. خدمتکار چای نان محلی و‌هاریسا (یک نوع غذای محلی با گوشت گوسفند) آورد.
- عموی من در آن‌طرف پل زندگی می‌کرد من برنامه‌ریزی کرده بودم به محض رسیدن به خانه از راهپیمایی جدا شوم. تظاهرکنندگان خشمگین بودند و شعارهای تندی سر می‌دادند. نیروهای ذخیره پلیس مرکزی ارتش هند روی پل ایستاده بودند.
 تظاهرکنندگان شعارهایی در رابطه با آزادی سر می‌دادند در بین دادن شعار فاروق صدای شلیک تیراندازی شنید‌، گلوله‌ها راهپیمایان را متفرق کرد‌، مردم فریاد می‌زدند‌، به زمین می‌افتادند و دوباره فریاد می‌زدند. او روی پیاده‌رو پرید و روی زمین دراز کشید.
فاروق ادامه داد: «صدای گلوله‌ها بود که زوزه‌کشان از کنار گوشم رد می‌شدند. روی پل پر از جسد و خون شده بود. نیروهای ذخیره پلیس مرکزی به تیراندازی ادامه می‌دادند.
من همچنان مشاهده می‌کردم که مردم همچنان روی زمین می‌افتند.
 من در حال درازکش چشمم را بسته و وانمود کردم که مرده‌ام. 
«فاروق هنگام شرح ماجرا در حالی که روی صندلی‌اش مدام جابه‌جا می‌شد صندلش را در آورد. من دیگر چیزی نمی‌خوردم او هم چایش را کنار گذاشته بود. 
بیان خاطرات فاروق دل و دماغ خوردن ‌هاریسا را از ما گرفته بود. گویی فاروق در اتاق پذیرایی خانه‌اش نبود که دارد داستان قتل‌عام گائوکادال را برایم تعریف می‌کند‌، او واقعا تصور می‌کرد روی پل دراز کشیده و وانمود می‌کند که مرده است. او هر چند ثانیه صدای ناله و تیراندازی را می‌شنید‌، نیروهای شبه نظامی روی پل در حال رفت و آمد بودند او مشاهده کرد که افسری اجساد را تک به تک بازرسی می‌کند ببیند آیا آنها زنده‌اند یا نه.
- من هنوز دراز کشیده بودم از گوشه چشمم می‌دیدم او تیر خلاص را به مجروحان می‌زند. 
فاروق صبر کرد تا سربازان آنجا را ترک کنند. هر چه زمان می‌گذشت برایش سخت‌تر می‌شد وانمود کند که مرده 
است.
 در جایی که فاروق دراز کشیده بود یک نفر یک کنگری را به زمین انداخت (نوعی منقل کوچک که کشمیری‌ها در زمستان از آن برای گرم کردن خود استفاده می‌کنند) خاکسترها همراه با زغال‌های کنگری روی پیاده‌رو پخش و پلا شد.
گونه‌های فاروق حرارت زغال‌های آتشین را احساس می‌کرد‌، او به آرامی صورتش را برگرداند تا آتش نگیرد. 
افسر قاتل وقتی فاروق سرش را برگرداند متوجه او شد. 
دراین هنگام فاروق گفت‌وگویی را شنید که می‌گفت: این حرام زاده زنده است!؟
افسر به طرفش دوید لگدی به پهلوی او زد و گلوله‌ها را روی بدنش خالی کرد.فاروق هوشیاری‌اش را از دست داد. 
یک کامیون پلیس وارد صحنه شد‌، اجساد را که فاروق هم جزوشان بود پشت کامیون انداختند‌، کامیون به طرف اتاق کنترل پلیس حرکت کرد.
 این اتاق مکانی بود که خانواده‌های کشمیری که کشته شده بودند باید پس از شناسایی جنازه عزیزانشان را تحویل می‌گرفتند. در داخل کامیون فاروق هوشیاری‌اش را بازیافت ولی همچنان دراز کشیده بود.
کامیون در بیمارستان پلیس که 3 کیلومتر از گائوکادال فاصله داشت توقف کرد. 
همچنان‌که نیروهای پلیس در بیمارستان شروع به انتقال اجساد کردند او فریاد زد « من زنده ام» نیروهای پلیس و همه کشمیری‌ها او را بغل کردند. 
آنها سرگرم انتقال او بودند که یک نوجوان که لباس و صورتش خونی بود از میان اجساد بلند شد. پسر دستش را روی بدنش گذاشت و فریاد زد من تیر نخوردم‌، من زنده ام. او کمی ایستاد ولی ناگهان از اتاق کنترل پلیس فرار کرد.