عشق شهادت شهادت میآورد
شهدا راویان فتح پرشکوهی هستند که تا روی زمین خاکی بودند، عمری دلشان را در پیاش راهی کرده و خود نیز به دنبال آن رفتهاند. همان فتحی که تاریخ با افتخار بر آن گواهی میدهد، چیزی که اسمش شهادت و رسمش جاودانگیست. شهید جواد امیراسماعیلی از تبار همان راویان فتح خون است که عشق و ایمانش به شهادت او را به این وادی رساند و نامش را به زیبایی تمام بر پیشانی بلند تاریخ شهادت حک کرد و جاودانهاش ساخت.
سیدمحمد مشکوهًْالممالک
ناهید کاکوئینژاد، همسر شهید جواد امیراسماعیلی و اصالتاً اهل بهرامجرد کرمان هستم. شهید امیراسماعیلی متولد بیست شهریور ۱۳۶۳ بود. با هم دخترخاله و پسرخاله بودیم. وقتی به پیادهروی کربلا رفته بودیم، بیشتر با هم آشنا شدیم و همانجا از من خواستگاری کرد. بعد از بازگشت هم که ازدواجمان صورت گرفت. دو بار با هم برای پیادهروی کربلا رفتیم. عاشق مداحی بود. سال ۱۴۰۱ بود که در کنار حرم ابوالفضل(ع) مداحی کرد. ما به مدت چهار سال زندگی کردیم و فرزندی نداریم. شهید مداح بود و خیلی دوست داشت شهید شود و راه داییمان، شهید منصور کاکویی، را ادامه بدهد. شهید امیراسماعیلی در کرمان مداحی میکرد، ولی شغلش آزاد بود. یعنی با موتوری که داشت، اسنپ کار میکرد.
نداشت ولی کمک میکرد
از همان کودکی پسر خوب و مهربانی بود. زمانی که من همسر او شدم، فهمیدم که اهل کمک به مردم است، یعنی به کسانی که دستشان تنگ بود، از نظر مالی کمک میکرد. با اینکه خودش مال زیادی نداشت، ولی به همان اندازهای که داشت کمک میکرد. رفتارش خیلی خوب بود و با همه مردم میجوشید و با مهربانی با آنها رفتار میکرد. اهل ورزش بود. با دوستانش والیبال میرفت و علاقه زیادی به این رشته داشت. چند تا مدال کشوری هم گرفته بود. حکم قهرمانی کیوکوشین داشت که در حال حاضر پیش پدر و مادرش هست. نانچیکو هم کار میکرد.
از مصادیق مهربانیاش این بود که وقتی در خیابان کسی را میدید که وضع خوبی ندارد، هر کمکی که میتوانست به او میکرد. من خودم آشپز هستم و در تهیه غذا کار میکنم. شهید نیز آنجا پیک موتوری بود و کار میکرد. غذای خودش را میبرد و به مردم میداد. میگفت خودمان میتوانیم گرسنه بمانیم، ولی فلانی چیزی ندارد و نمیتواند در خیابان گرسنگی را تحمل کند.
عقایدی عمیق داشت
حضرت آقا را خیلی دوست داشت و خیلی در مورد ایشان حرف میزد. بعد از جنگ غزه وقتی اوضاع کودکان و مردم آنجا را از تلویزیون میدید،گریه میکرد و میگفت دوست دارم به کمک آنها بروم. این بچهها چه گناهی کردهاند که اینگونه کشته میشوند؟! خیلی برایشان غصه میخورد.
اهل هیئت و مسجد بود. به مسجد دوازده امام
که نزدیک خانهشان در باغ قدرت غربی بود، میرفت. به مسئله حجاب خیلی اهمیت میداد و وقتی مویی از ما بیرون بود، هشدار میداد و میگفت: «ما خانواده شهید هستیم.» به نماز و روزههایش نیز خیلی مقید بود. زیارت عاشورا میخواند و دعای معراج را از حفظ بود. دعای معراج میگرفت و بین مردم پخش میکرد و از خواص این دعا برایشان میگفت و تأکید میکرد که حاجتهای زیادی از این دعا گرفته است.
دوست داشت شهید شود
وقتی جنگ غزه را در تلویزیون میدید میگفت دوست دارم راه دایی را ادامه بدهم. میخواهم شهید شوم. میخواهم بروم و از این مردم بیگناه دفاع کنم. حتی همان روزی هم که شهید شد میخواست برای پر کردن فرم اهدای اعضای (بدن پس از مرگ) برود، ولی قسمت نشد که برود و شهید شد.
آن روز ساعت سه بود که من از سر کار زنگ زدم که دنبالم بیاید. اما گفت که به مسجد رفته و در پیادهروی حاج قاسم هست. ساعت سه و پنج دقیقه که شد دیگر هرچه زنگ زدم، گوشیاش خاموش بود. به بیمارستانها رفتیم. همهجا را گشتیم. اما او را پیدا نمیکردیم. دامادهایش به پزشکی قانونی رفته و او را شناسایی کرده بودند.
حلالم کن
همان موقع که با او صحبت کردم، بعد از قطع کردن گوشی متوجه همهچیز شدم. وقتی گفت در مسجد بمب گذاشتهاند و من در پیادهروی هستم، و بعد هم دیگر گوشی را جواب نداد، فهمیدم که شهید شده است. اما خانوادهاش برای آرام کردن من میگفتند که جواد گوشی را از دست شما خاموش کرده. بعد هم که پیگیر شدیم و همهچیز را فهمیدیم. وقتی گفت مسجد بمب گذاشتهاند، قلبم کلاً ریخت. گفتم دیگر جواد نیست.
صبح که میخواست برود، چیزی در مورد اینکه میخواهد به پیادهروی حاج قاسم برود، نگفت. شب که از سر کار آمده بودم، خواست که برایش آش درست کنم. آش خیلی دوست داشت. بعد از خوردن آش، جانمازی و مهری را که دامادشان از کربلا برایش آورده بود و از دیوار حرم امام علی(ع) بود، برداشت و به من داد و گفت من چیزی ندارم و دستم خالیست. مرا ببخش. با حرف او گریه کردم. ادامه داد که اگر من رفتم و اتفاقی برایم افتاد، مرا ببخش. چیزی نمیگفت و همیشه حرفهایش را فرومیخورد. مدام گریه میکرد. خصوصاً وقتی جلوی تلویزیون مینشست و ظلمهایی را که به اهالی غزه میکردند، میدید، خیلی ناراحت میشد.
دلتنگ شهید
قرار بود به مسافرت مشهد برویم، اما قسمت نشد و دو بار به سفر کربلا رفتیم. آنقدر دلتنگش هستم که امسال وقتی میخواستم بدون او پیادهروی کربلا بروم، نتوانستم. چون مدام جلوی چشمم بود و یادم میافتاد که با هم میرفتیم. نوحهخوانیاش در حرم ابوالفضل(ع) برایم مرور میشد. هنوز نوحهاش را در گوشیام دارم. در پیادهرویها یک باند بزرگی همراهش داشت که متعلق به دایی بود. میگفت نذر کردهام در تمام پیادهرویهای کربلا که میروم، این باند را همراهم ببرم. مداحی را خیلی دوست داشت و عاشق نوحه بود.
تنها انتظاری که از مردم دارم این است که به حجابشان اهمیت بدهند و نمازشان را سر موقع بخوانند، تا حق شهدا پایمال نشود. قبل از اینکه همسرم شهید شود، داییام شهید دفاع مقدس بود و من تأثیر خانواده شهید بودن را در خودم میدیدم و حالا هم خیلی دوست دارم مثل همسرم شهید شوم.