کد خبر: ۳۰۷۸۲۷
تاریخ انتشار : ۲۶ اسفند ۱۴۰۳ - ۲۰:۲۶

قابــی از خیـــال

 
 
مریم جهانگشته
چند سالی بود که سفره هفت‌سین را خودش پهن می‌کرد و از سمنو و سماق خبری نبود؟ آن طرف‌تر، سماور که آبش جوش آمده بود به سر و کله‌اش می‌زد و قوری چینی با نقش قاجار خودنمایی می‌کرد. یک سینی استکان‌های کمر‌باریک و دور طلایی پای سماور، مانند پیرمرد گویی به انتظار نشسته بودند. عینکی ذره‌بینی جلو چشم‌های ریز و نافذش را گرفته بود. دست در ریش‌ سفیدش برد و آهی کشید. ساعت جیبی‌اش را درآورد و به آن نگاه کرد. اتاقش پر بود از گلدان‌های یاس و محبوبه‌های شب که فضا را پر عطر کرده بودند. شمعدان‌ها هم آن طرف اتاق جا خوش کرده بودند.
پیرمرد، استکان چای را با دستانی لرزان برداشت و قند را در دهان گذاشت. اولین جرعه را که نوشید، سرفه‌های پی‌در‌پی امانش را برید. بعد از چند دقیقه، پیرمرد نشسته بود و چشم به قاب روی طاقچه دوخته بود. چند لحظه بعدتر، او خود را میان کوچه قدیمی شهر دید که جلوی در بزرگ حرم ایستاده بود و گنبد و گلدسته‌ها توی عکس می‌درخشیدند. زنی از انتهای کوچه منتهی به حرم سمت او می‌آمد. دامن بلند چین‌دار، چادری پر از گل‌های سرخ، چشمانی مشکی و ابروانی کمان داشت و یک سبد میوه به دست گرفته بود.
زن نزدیک و نزدیک‌تر شد؛ در حالی که گونه‌هایش سرخ شده بود، گفت: «سلام ماشاءالله... امروز آقام از سفر می‌آد و...» ماشاءالله... که دست و پایش را گم کرده بود، من‌من‌کنان گفت: «باشه به ننم می‌گم. طلعت! می‌آی بریم زیارت؟ آخه نذر دارم...»
... صدای زنگ تلفن، پیرمرد را از خاطراتش دور می‌کند؛ گوشی را برمی‌دارد. از آن طرف صدای ظریف و تند زنی گوش‌هایش را آزار می‌دهد: «سلام آقا‌جون؛ خوبی؟ لیلام! عیدت مبارک آقاجون.» پیرمرد جواب می‌دهد: «علیک سلام بابا؛ چرا نمی‌آی؟»
- آقا‌جون فدات‌شم امروز نمی‌تونم بیام؛ علیرضا قراره از مأموریت بیاد؛ ان‌شاءالله می‌آییم دیدنت.
پیرمرد که چهره‌اش درهم‌تر از قبل شده بود، گفت: «عیبی نداره باباجون، هرطور راحتی.» و بعد دوباره صدا می‌آید: «راستی آقا‌جون، آبجی مهین گفت به شما بگم نمی‌تونه بیاد؛ امشب مهمون داشت.»
***
باران تندی می‌بارد. قطره‌های باران محکم به شیشه برخورد می‌کنند و بعد توی حیاط سنگ‌فرش می‌افتند...
اول فروردین بود؛ گنبد و گلدسته‌ها می‌درخشیدند. سال تحویل، ظل آفتاب و هر دو در میان دعا و صلوات حاضرین توی حرم عقد شدند و به‌ هم قول دادند کنار هم باشند. لحظه‌ای بعد پیرمرد خود را کنار طلعت می‌بیند و نوزادی شبیه مادرش میان دستان او‌گریه می‌کند.
- ماشاءالله... راستی اسمشو چی بذاریم؟
- طلعت جان، اسمش می‌شه ماه‌بانو.
- لیلا!
- قبول...
طلعت، مثل تمام زن‌های آن زمان، سرش را به علامت رضایت پایین می‌اندازد... دیگر باران بند آمده و هوا را سخت تازه کرده بود. ناگهان صدای در بلند شد و پیرمرد میان پاشنه در طلعت را با چادری پر از گل‌های سرخ روبه‌روی خودش دید؟ درست مثل چند سال قبل که او را ندیده بود.
- سلام ماشاءالله... عیدت مبارک.
- عیدت مبارک. نگفتم می‌آم پیشت؟ تنهائی! مثل همیشه! بچه‌ها چطورن؟ ماشاءالله... خیلی گرفته‌ای؟
پیرمرد از جایش به آرامی بلند می‌شود و به طرف طلعت می‌رود. لحظه‌ای می‌گذرد و هر دو در هوای نمناک روی سنگ‌فرش باریک حیاط قدم می‌گذارند. از میان درخت‌های یاس و سیب عبور می‌کنند و توی هوای آبی گم می‌شوند!
عکسی که میان طاقچه بود و قریچ قریچ در چوبی کهنه اتاق، گوش گل‌های یاس و محبوبه‌های شب را آزار می‌داد. زنگ تلفن بلند می‌شود؛ یک بار، دو بار و بعد پیام روی آن ضبط شد.
- آقا‌جون سلام... کجایی؟ مهین هستم، الهی دورت بگردم عیدت مبارک. امشب قراره دوستم از خارج بیاد. باید برم استقبالش، برای این نمی‌تونم بیام. نوکرتم آقا‌جون! اگه مثل قبل، امسال هم برای تحویل سال حرم بودی، برام دعا کن، یادت نره...