کد خبر: ۳۰۶۴۰۱
تاریخ انتشار : ۰۵ اسفند ۱۴۰۳ - ۲۲:۳۲
نیمه پنهان کشمیر- ۲۷

ایجاد رعب و وحشت در شهر

 
 
 
 
نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور
در شبکه‌های تلویزیونی تحلیلگران و مفسران سیاسی در مورد وقوع یک جنگ هسته‌ای بین دو کشور هشدار می‌دادند. روزنامه‌ها‌، مجلات و سایر رسانه‌ها میزان تخریب‌ها و آسیب‌های یک جنگ هسته‌ای و پیامدهای ویرانگر آن را مورد بحث و بررسی قرار می‌دادند.
در کشمیر نیز بحث بروز جنگ بین هند و پاکستان در محافل مختلف داغ بود. خیلی از مردم خواهان جنگ بودند‌، آنها چنین استدلال می‌کردند که وقوع جنگ در هر صورت بهتر از مرگ تدریجی است. آتشباری‌های خمپاره‌ای در روستا‌های هم مرز و خطوط مرزی به‌شدت ادامه داشت. من سریعا عازم یکی از خطوط مرزی بین دو کشور واقع در جنوب جامو شدم تا گزارشی را از تخلیه و جابه‌جایی روستاییان در اثر این آتشباری‌ها تهیه کنم.
یک روز صبح به اتفاق یک عکاس روزنامه‌نگار با خودرو به‌سمت روستای «بانگلار» در نقطه مرزی حرکت کردیم. ما در حال رانندگی در یک جاده متروکه‌، روستاهایی را مشاهده کردیم که خالی از سکنه شده بودند. خانواده‌های پناهجویان در چادرها و ساختمان‌های مدارس نزدیک مرز زندگی می‌کردند. خیلی‌ها با دست و پای شکسته و پاره‌شده ناشی از ترکش گلوله‌ها ی توپ و خمپاره در بیمارستان‌ها بستری بودند. هزاران نفر از سربازان هندی در حالی‌که ژست‌های جنگی برای عکاسان می‌گرفتند در مرز مستقر شده و صدها کامیون و زره‌پوش زیتونی‌رنگ به‌سوی مرزها در حرکت بودند. 
در بانگلار ده دوازده کلبه و خانه ساده روستایی وجود داشت که روستاییان در آنها گندم‌، خردل و سایر محصولات زراعی می‌کاشتند. در این نقطه مرزی سیم‌های خاردار‌، مزارع مین‌گذاری‌شده متروک‌، علف زارهای وحشی و نیم‌رخ سنگرها و پناهگاه‌های زیرزمینی دیده می‌شد. ما چند تا از روستاییان را ملاقات کردیم که برای تعلیف دام‌هایشان در منطقه مانده بودند.
ما عکس‌هایی از خانه‌های تخریب شده گرفتیم. یک روستایی مثل بقیه به ما می‌گفت: هر زمانی که روابط دو کشور تیره شده و تا مرحله درگیری پیش می‌رود ما هستیم که در این بین به‌خاطر بمباران‌ها و گلوله‌باران‌ها متحمل خسارت جانی و مالی می‌شویم.
او افزود: آنها باید با یک جنگ قضیه را یک‌بار برای همیشه تمام کنند‌، ما از اینکه هر روز می‌میریم و زنده می‌شویم خسته شده‌ایم. 
من می‌توانستم صدای خمپاره که از بالای سرمان رد می‌شد و در چند متری ما به زمین اصابت می‌کرد را بشنوم. آن مرد روستایی برای در امان ماندن‌، ما را به داخل طویله‌ای هدایت کرد.
ما برای یک ساعت روی سرگین‌های گاو نشستیم و در این اثنا دعا می‌کردیم و امیدوار بودیم که به سلامت از آنجا خارج شویم. سپس آتشباری برای یک دقیقه متوقف شد. عکاس‌، پنج روستایی و من فرصت را غنیمت شمرده سریع به‌طرف یک منطقه امن دویدیم. عصر همان روز من قطاری را از نزدیک‌ترین ایستگاه راه آهن به‌مقصد دهلی گرفتم. دهلی پس از حمله به پارلمان تغییر کرده بود‌، شهروندان بی‌تفاوت شهر اکنون قیافه هر فرد غریبه‌ای را چهره‌نگاری کرده به حافظه می‌سپردند. من دنبال جایی برای اقامت بودم. ده دوازده نفری که در روزنامه‌های محلی برای خانه آگهی داده بودند را ملاقات کردم. یکی از آنها آقای سنگوپتا یک وکیل بود‌، به خانه‌اش رفتم. ما در مورد کرایه خانه‌، کارم و در آمدم صحبت کردیم. او دستش را روی شانه‌های من انداخت و پرسید: خب پسر جان والدین شما در کشمیر اقامت دارند؟ گفتم: آنها آنجا زندگی می‌کنند‌، ما کشمیری هستیم من این‌جا هم درس می‌خوانم و هم کار می‌کنم. او رنگش پرید و گفت: اوه‌، پس شما کشمیری هستید یک کشمیری مسلمان. او گفت: « فردا به من یک زنگ بزن». فردا زنگ زدم او گفت: «شما مثل فرزند من هستید اما دختر من زنگ زده و دوست دخترم قرار است بیاید دهلی بماند‌، ما باید آنجا را برای او نگه داریم‌، نمی‌توانم آنجا را اجاره بدهم.» 
من این‌گونه صحبت‌ها را قبلا هم شنیده بودم. چند ماه گذشت و من همچنان نتوانسته بودم آپارتمانی را اجاره کنم. شب‌ها را در خانه دوستانم می‌گذراندم‌، ارتش‌های دو کشور همچنان در مرزها مستقر بودند‌، سایه جنگ همچنان بر آسمان دو کشور مستولی شده بود.
نارش چاندرا یک بنگاهدار املاک با من ابراز همدردی می‌کرد. او گفت: آنها نمی‌فهمند همه انگشتان یک دست برابر نیستند‌، شما کشمیری هستید اما نه آن کسی که آنها فکر می‌کنند.
سیک‌ها برای 10 سال بعد از شورش‌های 1984 (که ایندیرا گاندی توسط محافظان سیکش کشته شد ) نمی‌توانستند خانه‌ای در دهلی اجاره کنند.
یک ماه گذشت‌، سخاوت و بزرگ‌منشی دوستانم دلگرم‌کننده بود اما من احساس کردم که شهر دارد برای من عوض می‌شود. در آگهی‌های روزنامه‌ها پلیس در مورد حملات احتمالی مبارزان کشمیری به‌طور مکرر هشدار می‌داد. 
تشدید بازرسی‌های امنیتی‌، استقرار ایستگاه‌های سیار تجسس و جست‌وجو در سینماها‌، فرود گاه‌ها‌، ایستگاه‌های راه آهن و اتوبوس‌، بازارها‌، مراکز خرید و.. به این بدگمانی‌ها دامن زده و افزوده بود.
من می‌ترسیدم که بگویم کشمیری هستم اما مردم می‌توانستند از بینی کشیده و پوست روشنم بفهمند که من یکی از آنها هستم. من همیشه کارت خبرنگاری‌ام را همراه خودم داشتم با این حال باز هم از رفتن به بازار و مراکز سرگرمی شلوغ خودداری می‌کردم. یک نفر آدرسی را برای اجاره خانه در یک محله فقیرنشین مسلمان در انتهای شهر به‌من داده بود. مسلمانان در دهلی بیشتر در مناطق محروم و فقیرنشین نزدیک قلعه سرخ یا در منطقه پرجمعیت «اوخلا» در جنوب شهر زندگی می‌کنند. برای آنها بسیار سخت بود که جایی را درطبقه متوسط هندونشین یا طبقه متوسط به بالا اجاره کنند. به‌نظر می‌رسید محله فقیرنشین در دهلی برای من امتداد دانشگاه مسلمان علیگره بود. 
من به این منطقه نرفتم چرا که بانک اچ.اس‌بی‌سی و سیتی بانک که صدها شعبه در سراسر کشور داشتند از دادن وام به کسانی که آدرسشان مناطق فقیر نشین بود خودداری می‌کردند. حتی پیتزا‌ هات از این مناطق سفارش دریافت نمی‌کرد.به‌نظر می‌رسید ترک دهلی گزینه مناسبی بود. دراین افکار غوطه‌ور بودم که یک بنگاهی که قبلا او را ملاقات کرده بودم به من زنگ زد و گفت: یک خانم مسن می‌خواهد اتاقش را به‌طور کوتاه مدت اجاره دهد. طبق شروط مستاجر باید تا ساعت 10 شب به خانه می‌آمد‌، دستشویی مشترک بود و هیچ مهمانی نمی‌توانست به خانه بیاید. بعد از این همه سرگردانی چاره و گزینه دیگری نداشتم. همچنان‌که وارد آپارتمان آن خانم شدم یک زن نسبتا مسن در دهه هفتاد زندگی‌اش داشت تلفنی صحبت می‌کرد.
 می‌توانستم صدای او را بشنوم. او داشت به زبان کشمیری صحبت می‌کرد زبان مادری‌ام. خانم کائول یک کشمیری پاندیت (هندوی کشمیری) بود که 40 سال پیش با شوهرش به دهلی کوچ کرده بود. او به زبان هندی پرسید: شما از کجا هستید؟ من به زبان کشمیری به او گفتم که من یک روزنامه‌نگارم‌، مادرم یک معلم مدرسه است‌، پدرم یک کارمند دولت است‌، برادرم هم زبان آلمانی را در دانشگاه می‌خواند. او خندید و گفت: شوهر من هم مثل پدر تو یک کارمند بود. تو روزنامه‌نگاری‌، به زبان انگلیسی می‌نویسی این خیلی خوبه. 
او یک جایی را برای نشستن در اتاق پذیرایی برایم تعارف کرد. خانم کائول تصاویر شوهر‌، و خدایان هندو را از دیوار آویزان کرده بود.
او گفت: می‌توانم برایتان چای درست کنم؟ 
من پول پیش و اجاره خانه را به بنگاهی پرداخت کردم هیچ قولنامه‌ای برای امضا در کار نبود.
 خانم کائول به بنگاهدار گفته بود: او از خانواده خوبی است‌، او مثل پسر من است، به زور جلوی‌ گریه خودم را گرفتم‌، پس از ماه‌ها مظنون بودن با من محترمانه رفتار می‌شد. خانم کائول گفت: برو وسایلت را بیار ظرف یک ساعت تمام وسایلم را آوردم و خانم کائول اتاقم را نشانم داد. بالای یک تخت خالی تصویری از کانشا (از خدایان هندو) آویزان بود.
او گفت: آیا آن تصویر را بردارم؟ 
آن تصویر سر جایش ماند.