جایِ خالیِ تو
مریم جهانگشته
دستم لرزید، کاسه سفالی پرازآب افتاد. اشک از گوشه چشمانم جاری شد این بار بر خلاف دفعههای قبل که او را به ائمه میسپردم گفتم: «به خدا میسپارمت.»
انگار آن لحظه دلم لرزید، پاهایم شل شدند؛ دستم را که به سویش دراز کردم انگار پرواز کرده باشد دیگر او را ندیدم و تا صدایش کردم ته کوچه ناپدید شده بود... فقط کاسه سفالی شکسته و آبهای روی آسفالت توجهم را جلب کرد.
توی حرم همهجا شلوغ بود و همهمه صدای بالبالزدن کبوترهای حرم نوعی آرامش برایم به ارمغان میآوردند. همیشه صادق مرا به زیارت میبرد چقدر جایش خالی است. این روزها خیلی ملتهب شدهام. دلم برای صادق تنگ شده کاش کنارم بود؛ اما نه! چرا اینطوری شدهام درست مثل بچهها بیتاب و بهانهگیر، چشمم دوباره به گنبد زرد میافتد خیره میشوم و تا جایی که چشم کار میکند آسمان را میپایم، صدای صادق توی گوشم میپیچد؛ درست مثل کودکیاش.
تلاش میکنم تا سمت صدا را پیدا کنم؛ نمیشود که نمیشود! دیگر اشک همه صورتم را پرکرده تا جایی که هیچ جا را نمیبینم دلم میخواهد تنها باشم فقط تنها زمزمه میکنم: «السلام علیک یا علی بن موسیالرضا یا... »
حالا حرم را که پشت سر گذاشتهام همهجا را آذین بستهاند و شیرینی و شکلات میدهند. تولد حضرت زهرا امشب است و من خبر شهادت صادقم را با گوش خودم شنیدم؛ شهادتت مبارک...