kayhan.ir

کد خبر: ۳۰۵۵۹۹
تاریخ انتشار : ۲۳ بهمن ۱۴۰۳ - ۲۲:۱۷
پاسخ جالب مردم روستای دورافتاده زاگرس به پیام رهبری:

آقاجان پیامت رسید پشتیبان‌تان هستیم

 
 
 
انگار بغض کرده بود اشک توی چشم‌هایش بالا و پایین می‌شد و منتظر شره کردن بود، گفت این همه عکس گرفتم می‌خواستم عکس‌ها را بفرستم بلکه آقاجان ببیند. ما پشتیبان رهبریم، بابام همیشه می‌گوید با یک نان خالی سر می‌کنیم اما به دشمن باج نمی‌دهیم.
نور چراغ سوسو می‌کرد و صدای باد بین درزهای در و پنجره می‌پیچید و غوغا به پا می‌کرد، انگار شبحی غول‌پیکر پشت در ایستاده بود و محکم به در می‌کوبید آدم لرز به جانش می‌افتاد، باید کار تمام می‌شد، حسن در ماژیک را بست و دوباره دست‌هایش را روی بخاری گرفت. آرام برای اینکه بقیه بیدار نشوند گفت: این پلاکارد هم تمام شد، نگاه کن ببین همه جمله‌ها را نوشتم، یک‌وقت چیزی از قلم نیفتاده باشد. آمراد سفارش کرده همه را بنویسیم‌ها.
انقلابی که همیشه جاریست
دل توی دلم نبود، ذوق جشن تولدی را داشتیم که درباره‌اش از بزرگ‌ترها زیاد شنیده بودیم. تولدی که آقاجان شب‌های زمستانی زیاد برایمان از آن تعریف کرده بود، تولد آقای جمهوری اسلامی. جوری نشسته بودیم سروقت تدارکات و پلاکارد نوشتن که انگار همان سال‌ها بود که بابا تعریف می‌کرد شب‌نامه می‌نوشتند و حرف امام و انقلاب می‌زدند.
هرچه نبود ما هم بچه‌های همان پدر بودیم، درست است بابا از پا افتاده بود اما ما خوب مشق انقلاب را از بر کرده بودیم و حالا برای این جشن شور و شوق داشتیم.
همه پلاکاردها را چک کردم، 
مذاکره با آمریکا ممنوع، دلیل؟ تجربه خبیث بودن آمریکا.
منِ روستازاده مخالف این هستم که وقت کشور صرف مذاکره با آمریکا شود
مذاکره با شیطان بزرگ ممنوع
مذاکره با قاتل قهرمان ما حاج‌قاسم ممنوع
پشتیبان رهبرم هستم 
با یک عدد نان زندگی می‌کنیم ولی به دشمن باج نمی‌دهیم
قوم لر برای نابودی اسرائیل کافی است
۲۲ بهمن روز بزرگی ایران.
یکی جامانده بود.
- حسن بیا سفارش اوستا محمود را جا انداختی خوبه این همه تاکید کرد بنویس، بنویس آقاجان پیامت رسید پشتیبانت هستیم. اوستا تاکید کرده، از ۲ روز پیش که آقا برای مذاکرات حرف زده حسابی ناراحت است.
شب از نیمه گذشته بود، نور چراغ را خاموش کردم تا صبح از تولد جانمانیم.
سرمایی که حریف مردم نمی‌شود
قرار بود ساعت ۹ صبح همه اول روستا جمع شوند و جشن را برگزار کنند، صبح زودتر از همیشه بیدار شدم، صدای باد هنوز ادامه داشت و محکم خودش را به پنجره‌ها می‌کوبید. حسن برعکس همیشه که با هزار سر و صدا و جر و بحث بیدار می‌شد، جلوی آینه ایستاده بود و موهایش را شانه می‌کشید، چوقا پوشیده بود و حسابی به خودش رسیده بود. گفتم: بیا کوچه ایری(مرد کجا میری)، خبریه. گفت: پاشو پاشو که دیره زود بریم که از راهپیمایی و جشن جا نمونیم. پلاکارد به دست راه افتادیم اما انگار شور و شوق رسیدن به این تولد و جا نماندن زودتر از این‌ها مردم روستا را کشیده بود وسط میدان اصلی. سرما هم حریف این مردم نشده بود.
بزرگ‌های روستا چوقا و دبیت‌های [لباس‌های ایل بختیاری] نو را از چمدان درآورده بودند و رخت تازه به تن کرده بودند، هرچه نباشد روز مهمی است. انگار عهد و پیمان این قوم و این مردم با نظام جمهوری اسلامی محکم‌تر از این حرف‌ها بود دوباره عین همان ۴۵ سال گذشته باشکوه 
و پر رنگ و لعاب، اینکه جشن ۴۶ سالگی‌ات مردم با همه سختی‌ها باز بیایند و برایت شادی کنند خیلی حرف است.
ای پرچمت ما را کفن
آن وسط‌ها مهزیار عکاس شده بود و با گوشی عکس می‌انداخت، خودش پرچم ایران را روی دوشش گذاشته بود و جلوی جمعیت راه می‌رفت.
آقامعلم پرچم بزرگ و سه رنگ ایران را آورد، دور تا دورش را گرفته بودند و انگار که مقدس‌ترین شیء جهان روی دست‌هایشان بود روی چشمشان می‌گذاشتند و می‌بوسیدندش، انگار که نه حتما مقدس‌ترین شی است. این پرچم چه خون‌هایی که به خود ندیده و چه شهدایی را بدرقه نکرده است.
مردم یک به یک، همه دور همه روستا را چرخیدند و شعار دادند، صدای الله‌اکبر با هوهوی باد توی هم گره خورده بود و میان کوه‌ها انعکاس پیدا می‌کرد. برف از چند روز قبل روی زمین نشسته بود و حالا سوز سرمایش عجیب آدم را از پا در می‌آورد. اما مردم روستای ‌«خویه» چند وقتی بود که منتظر این روز بودند. جشن تولد برگزار نشدنش محال بود. آقامعلم از چند روز قبل از شهر تدارکات لازم را برایم آورده بود تا مراسم پررنگ و لعاب‌تر شود و پرشور برگزار شود. هرچه نباشد این قوم بختیاری اولین‌هایی بودند که از همین روستاهای پر برف و بوران با امام خمینی (رحمه‌الله علیه) بیعت کردند.
کبلایی جعفر همه را دعوت کرده بود که به مناسبت این جشن مهمان خانه‌اش شوند، می‌گفت: ما برای این کشور جان می‌دهیم، فقط کافی است رهبرمان فرمان دهد و با اشاره دست همه را به داخل خانه دعوت می‌کرد.
انقلابمان را به دنیا صادر می‌کنیم
نگاهم به انتهای کوچه افتاد، مهزیار لپانش گل انداخته بود و سرخ سرخ شده بود، کلی بالا و پایین پریده بود و با گوشی بابایش عکس گرفته بود. چکمه‌هایش تا قوزک گلی شده بود و رنگ اصلی‌شان هیچ معلوم نبود. انگار عکاس جشن خوشحال نبود زدم روی شانه‌اش و گفتم دمت گرم آقا مهزیار گل کاشتی. حالا چرا پکری نکنه عکسات خراب شده.
انگار بغض کرده بود اشک توی چشم‌هایش بالا و پایین می‌شد و منتظر شره کردن بود، گفت این همه عکس گرفتم می‌خواستم عکس‌ها را بفرستم بلکه آقاجان ببیند. ما پشتیبان رهبریم، بابام همیشه می‌گوید با یک نان خالی سر می‌کنیم اما به دشمن باج نمی‌دهیم. با اینکه تا حالا آقای خامنه‌ای را ندیده‌ام اما حرفش توی خانه ما همیشه هست، روزی نیست که بابا از ایشان نگوید.
 می‌خواستم این عکس‌ها را همه ببینند که حتی ما هم این‌جا دل‌خوشی از مذاکره نداریم اما پای کشور هستیم، شاید روزی این عکس‌ها را آقای خامنه‌ای ببیند و لااقل بداند ما این‌جا توی روستای خویه هوایش را داریم اما حیف دو سه روز است که شدت برف و بوران باعث شده ارتباط‌ها قطع شود‌. حالا انگار نه خانی آمده نه خانی رفته حتی خبر نداریم بقیه جاها چه خبر است البته که شک ندارم مردم امسال همسنگ تمام گذاشته‌اند. فقط آرزو دارم بزرگ که شدم بروم آقای خامنه‌ای را ببینم. چشم‌هایش تحمل نکردند و اشک‌ها شره کردند. گرمای اشک روی لپ‌هایش رد انداخت.
دستش را گرفتم و گفتم بیا برویم روی کوه، آنجا ممکن است آنتن داشته باشد. یاعلی بگو عکس‌هایت را به همه دنیا نشان می‌دهیم. ما پشت این کوه‌های همیشه برف، پشت این سرما پشت رهبر و کشورمان می‌مانیم، با همه سختی‌ها...
به نقل از خبرگزاری فارس چهارمحال و بختیاری؛ نرجس سادات موسوی ـ