kayhan.ir

کد خبر: ۳۰۵۵۸۴
تاریخ انتشار : ۲۳ بهمن ۱۴۰۳ - ۲۲:۱۷
نیمه پنهان کشمیر- ۲۳

پوشش خبری یک دادگاه‌ در دهلی

 
 
 
نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور
دهلی داشت به خانه دوم من تبدیل می‌شد. وقتی شما می‌دانید که یک یا دو نفر برای ملاقات شما به فرودگاه خواهند آمد به ایستگاه راه آهن خواهند آمد شاید یک شهر برایتان مثل خانه شود.
من ممکن است کشمیر را از یاد برده باشم، البته هر دو یا سه ماه از آنجا بازدید می‌کردم، اما هرگز آن را فراموش نکرده‌ام. 
کشمیر معنای پیدا و پنهان جهان حرفه‌ای، شخصی و اجتماعی من در دهلی بود.
روزنامه‌های هند هر روز اخبار و گزارش‌هایی را درباره کشته شدن کشمیری‌ها منتشر می‌کردند، امیدوار بودم که هرگز اسامی افرادی که آنها را می‌شناختم و دوست داشتم در میان کشته‌شدگان نباشد.
یک روز من بدشانسی آوردم. درحال پوشش خبری دادگاه‌های دهلی برای رسانه‌ای که برایش کار می‌کردم بودم.
در 14 مه 2001، سرمایه‌داران هندی مستقر در لندن، برادران هندوجا به‌خاطر دخالتشان در قضیه «کلاهبرداری بوفور» در هند تحت محاکمه قرار گرفته بودند. 
آئین دادرسی در مجتمع قضائی شمال هند موسوم به «تیس هزاری» برگزار می‌شد. روز خیلی گرمی بود.
وقتی از محل کار بیرون آمدم به‌شدت عرق کرده بودم. 
سردبیرم از من خواست به جای رفتن با موتورسیکلت یک تاکسی بگیرم. بالاخره با یک ماشین کولردار به سمت دادگاه استیناف حرکت کردم.
یک ساعت بعد راننده جلوی مجتمع قضائی پارک کرد. وقتی من وارد مجتمع شدم جمعیت زیادی از خبرنگاران نشسته و سرگرم گفت‌وگو و صرف چای بودند. آئین ‌دادرسی ساعت 5/1، بعد از 2 ساعت انتظار در این گرما شروع شد.
من جایی در نزدیکی جایگاه شاهد محلی که دو تن از «برادران هندوجا» در کت و شلوارهای خاکستری رنگ خود ایستاده و زیر یک پنکه‌سقفی درب ‌و داغون عرق می‌ریختند دست‌وپا کردم.
یک خبرنگار در مورد عدالت در برابر قانون! اینکه چگونه خبرنگاران کم‌درآمد با میلیاردرهایِ «هندوجا» زیر یک سقف دارند عرق می‌ریزند لطیفه گزنده‌ای را تعریف کرد. 
همچنان که دادرسی در حال انجام بود ناگهان یک حس عجیب ‌و غریبی به من دست داد. بی‌قرار شده بودم، توجهی به دادگاه نمی‌کردم. سعی کردم یادداشت‌برداری کنم اما نمی‌توانستم. 15 دقیقه بعد از میان جمعیت و کلا از دادگاه بیرون آمدم.
دفتر کار من در یک مجتمع خرید شلوغ که برندهای بنتون، ریباک و آدیداس در آن قرار داشتند واقع بود بالاخره به دفتر رسیدم وقتی وارد شدم، سردبیرم رامش پرسید: چه خبر بشارت؟ 
 گفتم: چطور، مجبور شدم بیرون بیایم.
- نگران نباش شاید به‌خاطر این گرمای کشنده است. 
رامش داشت با کاغذها ور می‌رفت. روی صندلی‌ام نشستم تا ایمیل‌هایم را چک کنم.
رامش برگشت به من نگاه کرد و دست‌هایش را روی شانه‌های من گذاشت، کمی مضطرب به نظر می‌رسید.
رو به من کرد و گفت: راستی یک خبرنگار کشمیری به نام مختار از سرینگر با تو تماس گرفته است. لطفا فورا با او تماس بگیر.
من شماره مختار را گرفتم بلافاصله گوشی را برداشت، او ابتدا کمی در مورد کارم پرسید و سپس گفت: «بشارت، والدین تو داشتند از یک عروسی در روستای عموی تو برمی‌گشتند که در میانه راه مینی در جاده منفجر می‌شود. خدا را شکر آنها سالمند، من همین الان با آنها صحبت کردم لطفاً با آنها تماس بگیر».
 والدین من؟ انفجار؟ مین؟ داشتم حرف‌ها را در ذهنم مرور می‌کردم و گوشی را همچنان در دستم نگه‌‌داشته بودم. 
رامش ساکت بود. والدین سالمند؟ انفجار مین؟ 
واژه‌ها چنان به من هجوم آوردند که گویی کسی ضربه‌ای به قلبم وارد کرده است. روی زمین دفتر نشستم و سرم را در میان روزنامه‌ها گرفتم. واقعاً حالم خراب شده و درهم شکسته بودم. دوستانم دورم جمع شدند آنها ساکت و ناراحت بودند. خودم را ظرف چند دقیقه جمع و جور 
کردم و به خانه زنگ زدم. 
دختر عمه‌ام تلفن را برداشت و به محض شنیدن صدای من زد زیرگریه، داد زدم: آنیا! تلفن را بده به پدر!
من و پدرم به مدت طولانی صحبت کردیم.
رامش گفت: تو باید به خانه برگردی و پیشنهاد خرید بلیط هواپیما داد، هیچ پروازی تا صبح نبود و من مجبور بودم از اتوبوس استفاده کنم. اما قبل از رفتن من باید اول با وجاهت (برادرم) صحبت می‌کردم. دانشگاه وجاهت چند دقیقه با دفتر کار من فاصله داشت. 
رامش مرا در آغوش گرفت و من دفتر را ترک کردم موتورسیکلت را با زحمت روشن و درحالی که سیگاری را روشن کرده بودم به سمت وجاهت حرکت کردم. در طول مسیر به دانشگاه تصاویر و خاطراتی از والدینم از جمله ترک بیمارستان با یک دست گچ‌گرفته، دریافت یک بطری کمپاکولا (کوکاکولا) و شکلات پنج ستاره از پدر، همراهی با او به کتابفروشی رویال نزدیک دفتر کارش در سرینگر و خرید فکاهی‌های بَتمن، صرف چای و صحبت‌های شعر و شاعران در خانه، دریافت نامه 7صفحه‌ای از جانب او پس از چاپ اولین گزارش من در روزنامه‌های دهلی مدام به ذهنم خطور 
می‌کرد. و خاطرات مادر شامل بیدار ماندن در طول شب به‌خاطر تب من، کشف یک پاکت سیگار در شلوارم وقتی از کالج به خانه آمده بودم و مخفی نگه ‌داشتن این راز از پدر، اصرار بر اینکه من لباس‌های مناسبی بپوشم، کسب اطلاعات در مورد ازدواج من پس از گرفتن کار و... می‌شد. من در کافه روباز نزدیک خوابگاه وجاهت ایستادم. به خاطر نزدیکی به محل زندگی من او را اغلب با دوستانش می‌دیدم. تعدادی از دانشجویان دختر و پسر در کافه نشسته بودند. 
وجاهت و دوستانش به صورت دایره‌ای دور هم نشسته بودند. او مرا دید و چیزی گفت، دوستانش معمولا با من شوخی می‌کردند.
- آقای خبرنگار چه خبر؟ 
وجاهت می‌خندید.
 گفتم: مادر و پدر از یک عروسی در سالیا برمی‌گشتند که یک مینی در جاده منفجر می‌شود، خیلی به آنها نزدیک بود اما آنها خوشبختانه سالم و اکنون در خانه‌اند. 
گفتم: بهتره یک زنگ به آنها بزنیم.
 دستم را را روی شانه‌هایش گذاشته و او را به سمت تلفن کافه بردم.
او پرسید: آیا حال آنها خوب است؟ 
تکرار کردم: بله، همین الان با آنها صحبت کردم، آنها در خانه‌ا‌ند و خوب و سلامت هستند.
او گفت: ما باید به خانه برگردیم.
گفتم: بله ما باید این‌کار را بکنیم.
وجاهت چند روز بعد یک امتحان داشت، او ساکت بود و اشک در چشمانش جمع شده بود.
گفت: منم باهات می‌آیم، امتحان نمی‌دهم.
گفتم: تو نمی‌توانی بیایی، آنها حالشان خوب است، بهتره تو بعد از امتحان بیایی او خیلی مامانی بود. 
- بگذار با مامان صحبت کنیم اگر او بگوید بیایی مشکلی نیست.
- تو میدانی که او اجازه نمی‌دهد بیایم. 
- من اصرار کردم که زنگ بزنم، پس از تماس، مادر و پدر اصرار کردند او امتحانش را بدهد.