kayhan.ir

کد خبر: ۳۰۵۲۹۴
تاریخ انتشار : ۱۷ بهمن ۱۴۰۳ - ۲۱:۳۸
چهل و سومین جشنواره فیلم فجر - 6

باور کنید که از مردم نفرت دارند!

 
 
 
سعید مستغاثی
در فیلم مستندی که رادیو فردا به نام «عیار تنها» در سال 1399 درباره بهرام بیضایی ساخت، او به صراحت مردم ایران را متهم به سانسور و فشار بر خودش، فیلم‌ها، خانواده، خاندانش و بهائیان کرد. در بخشی از آن فیلم، راوی از سانسور و فشار در ایران پرسید: «این ماجرائی که می‌گویید مال سانسور دولتی بعد از انقلاب است؟» و بیضایی پاسخ داد: «نه نه نه، مردم»!
بیضایی سپس به محوریت مردم ایران در این سانسور‌ اشاره کرد و ناخودآگاه به مردمی بودن حکومت جمهوری اسلامی اذعان نمود. بیضایی گفت: «... سانسور ایران فقط سانسور حکومتی نیست، این حکومت از درون این جامعه درآمده، این سانسور در این جامعه است و این جامعه، این حکومت را می‌سازد و در نتیجه سانسور خودش را از طریق حکومت اعمال می‌کند...».
این خشم بیضایی از مردم، آنگاه بیشتر توی ذوق زد که راوی درخواست کرد شرح سانسورهایی که بر او رفته را شرح دهد و بیضایی اذعان کرد‌، برای اینکه شرح سانسورهایی که در زندگی‌اش وجود داشته را بازگوید، باید از کودکی خود شروع کند، از بدو تولد و در هر مرحله‌ای آن را توضیح دهد. سپس این‌چنین آغاز کرد:
«... (سانسور در زندگی من) از همان روز یا نیمه شبی که به دنیا آمدم و‌گریه می‌کردم (شروع شد)، احتمالاً برای همین‌گریه می‌کردم.... از وقتی خودم را شناختم با رفتارهای غیرمعمول (مردم) با خودم رو‌به‌رو شدم، چه به‌خاطر عقاید پدر و مادرم و چه به‌خاطر رنگ چشمم و چه به‌خاطر نوع حرف زدنم و چه منطق حرف زدنم، چه اینکه درس دوست نداشتم و سینما را دوست داشتم... یعنی کسی که عین ما نباشد، سؤال می‌شود برای ما.»
بیضایی گلایه کرد که همواره در مدرسه و کوچه و محله با دید دیگری به او نگاه می‌کردند و دوران مدرسه‌اش را وحشتناک‌ترین دوران زندگی‌اش دانست. بیضایی گفت‌، حتی مادربزرگش به دلیل وابستگی به بهائیت از کل خاندانش طرد شده بود. او با کنایه اظهار داشت: «هرکس را دور و بر خود نگاه می‌کردم، طرد شده بود»!!
این حجم نگاه بدبینانه و نفرت‌آور در فیلم‌های بیضایی نیز وجود داشت و بیش از همه در فیلم «باشو غریبه کوچک» (که برخلاف آنچه مشهور شد و شاید باعث تاخیر نمایش آن گردید)، فیلمی ضد جنگ نبود بلکه اثری ضد مردم بود. او در آن فیلم نگاهی از بالا، متفرعن و متکبرانه به مردم داشت که همه آنها (حتی شخصیت اصلی‌اش یعنی نایی هم در ابتدا) نفهم و بی‌شعور و نژادپرست نشان داده می‌شدند که حتی نمی‌دانستند رنگ سیاه پوست بدن باشو با شستن و صابون از بین نمی‌رود! 
سینمای متکبر شبه‌روشنفکری
این نگاه نفرت‌آور و متفرعن و نژادپرستانه را می‌توان در بسیاری از آثار سینمای موسوم به روشنفکری یا در واقع شبه روشنفکری یافت، دورانی بود که اساساً به طبقات پایین جامعه توجهی نداشتند و همه قصه‌ها و ماجراهای آنان در شمال شهر و به اصطلاح میدان ونک به بالا می‌گذشت و وقتی هم کمی از نوک دماغشان را بیشتر نگاه کردند، نگرشی بعضاً طبقاتی و توهین‌آمیز نسبت به طبقه فرودست و متبلور ساختن همه صفات نیک در طبقه فرادست داشتند.
مثلاً فیلم‌هایی مانند «بانو» (که کپی فیلم «ویریدیانا»ی بونوئل بود) یا «پذیرایی ساده» (که قشر محتاج برای پول به هر عمل شنیعی دست می‌زد) و یا «علفزار» (که افراد طبقه فرودست حتی چهره زشت و پر از لک و پیس داشتند!) 
اینک در همین جشنواره هم شاهد آثاری از این دست هستیم؛ مثلا در فیلم «رها»‌، نمونه‌ای از طبقه فرودست وجود دارد که هر آنچه شارلاتانیسم و دروغ و دزدی و بزه است از آنها، از صدر تا ذیل‌شان و از پدر و مادر تا بچه‌هایشان برمی‌خیزد. در مقابل، افراد متعلق به طبقه پولدار و فرادست، مورد ظلم طبقه فرودست قرار گرفته، اموالشان توسط آنها غارت شده و خودشان نیز ضربه خورده و دخترشان به کما رفته است. حتی در پایان کار نیز به دلیل ساده و صادق بودنشان، بازهم فریب فرودستان و این بار مادر خانواده آنان را می‌خورند!!
این نگاه طبقاتی حتی به شبه فیلمساز مدعی طلبگی و عضو شوراهای سینمایی وزارت ارشاد نیز رسیده که در فیلم مبتذلش یعنی «آنتیک»، جماعت مردم را گروهی نادان و ابله و کاسبکار جلوه داده که حقیقت یک مکان جعلی به اصطلاح مقدس را نمی‌توانند درک کنند و حتی وقتی بانیان آن مکان به دروغ‌هایشان اعتراف نموده، آنها نه تنها باور نکرده بلکه گلایه دارند حالا با دروغ بودن این مکان، دیگر به چه کسی دخیل بسته و از طرف دیگر کاسبکارانه می‌پرسند پول‌هایی که دادند، چه می‌شود؟! 
خاتی
دختر جنگل
فیلم خاتی در ابتدا با فیلمنامه‌ای تحت عنوان «چهل روز با خرس» یک داستان بسیار ساده، همراهی فردی با چند توله خرس و نجات آنها از دست شکارچیان و قاچاقچیان بود که طی سفری از بالای کوه تا رودخانه و پایین رود تداوم می‌یافت. 
ولی در فیلمنامه بعدی به نام «خاتی»، آن فضای ساده بدل شد به متن پر چالشی که از یکسوی به عشقی سوخته میان زنی به نام «خاتی» با برادر شوهر کشته شده‌اش می‌رسد که هنوز آن عشق در ذهن و افکار و جان آن برادر شوهر به نام قباد باقی است و از دیگر سوی به خرافات و جهل جمعی از روستاییان که همه بدبختی‌ها و کشته شدن شوهر یاد شده (دامون) و قتل یکی از محیط‌بانان و حضور یک خرس مادر که باعث کشته شدن دامون شده را ناشی از حضور خاتی می‌دانند که گویا با حیوانات حرف می‌زند و با آنها رفیق است.
از سوی دیگر هم پدر بزرگی هست به نام خان بابا که مصرّ است خاتی یا از آنجا برود و یا با همان برادر شوهر ازدواج کند باوجود زن برادر شوهر که به شوهرش ظنین است و یک نفر به نام داراب که گویا او هم محیط زیستی است و خیلی با خاتی راحت است تا جایی که برخی لحظات فکر می‌کنیم زن است (آیا او زن است یا مرد؟)
در واقع خاتی یک طبیعت‌گرای صرف است و از همین روی با حیوانات یکی شده تا جایی که گویا در بچگی و در حال مرگ گرگی او را نجات داده و انسان‌ها را بر بالینش می‌آورد. (به یاد پسر جنگل می‌افتیم!) در زمانی هم که خرس را می‌کشد، گرگی می‌آید در کنارش و با زوزه‌ای برایش ابراز همدردی می‌کند!
می‌توان این متن تقلیدی از «پسر جنگل» یا «تارزان» و یا مجموعه آثار سینمای غرب درباره همسانی انسان و حیوان دانست و یا آن را «دختر جنگل» نامید!
کفایت مذاکرات
سیسمونی
متنی مبتذل و تکراری که در ابتدا نام «سیسمونی» را داشت، بازهم به سیاق این دسته از آثار که از جنبه‌های مختلف تکرار می‌شوند، با دو آدم مشنگ روبه‌رو هستیم و این بار شوخی با رحم اجاره‌ای و مفسد اقتصادی و... و به سخره گرفتن غیرت و تعصبات ناموسی و حلول روح پدر در یک حلزون و بازهم به سخره گرفتن طبقه فرودست و اقشار پایین جامعه.
شوخی‌های جلف و کاراکترهای لوس و مشنگ که بالاخره شخصیت‌های مثبت فیلم می‌شوند! و بقیه افراد از خانواده‌ای که رحم اجاره‌ای می‌خواهند و صاحب خانه‌ای که آن جماعت در آن زندگی می‌کنند و وکیل و پدر و برادران دختری که می‌خواهد رحمش را اجاره بدهد، همگی مشکلات روحی روانی دارند.
ساختار بسیار ضعیف و دم دستی که معلوم نیست چگونه باعث شده تا این شبه فیلم برای بخش مسابقه جشنواره فیلم فجر انتخاب شده و همه اعتبار و حیثیت این جشنواره را زیر علامت سؤال ببرد.
مرد آرام
فیلم جان فورد نیست!
فیلمنامه‌ای درباره درگیری‌های افغان‌ها در ایران و سنت ازدواج مرد مسن و دختر جوانی که توسط پدرش در اختیار آن مرد گذارده شده، در مقابل بدهی؟ آیا فروخته شده؟ بازهم نگاهی نژاد‌پرستانه که فلاکت از سر و رو و محل زندگی کاراکترهای اصلی افغانستانی فیلم می‌بارد. ضمن اینکه سر و کله یک عشق مثلثی هم در این میان پیدا می‌شود!
اگرچه مهربانی‌های مرد میانسال افغان به دختر 15 ساله و فراهم آوردن زندگی تقریباً مناسبی برای او که حتی فرصت درس خواندن و ادامه تحصیل بیابد، تصویری دیگر از این نوع ازدواج‌ها می‌تواند باشد و پایبندی دختر یعنی نوبهار به آن، آن را مستحکم‌تر نشان می‌دهد و عشق جوانانه پسری به نام احد به نوبهار (که معمولاً در این نوع فیلم‌ها محق نمایانده می‌شود) با توجه به شخصیت خشن و سرکش احد و تلاش برای ربودن نوبهار علی‌رغم میل باطنی او، مخدوش و اجباری جلوه می‌نماید.
اما مشکل فیلم علاوه‌بر نگاه نژادپرستانه به افغان‌ها‌، در پایان‌بندی آن دیده می‌شود که به گونه‌ای نامفهوم و بی‌معنا به اتمام می‌رسد؛ اینکه چرا مرد افغان، ناگهان همسرش را به جایی نامعلوم برده و خودش نیز به ناکجا آبادی می‌رود و حتی به گونه‌ای سخن می‌گوید که انگار برگشتی در کار نیست!
از همه مهم‌تر او احد را تهدید می‌کند که به اندازه موهای سر احد قتل انجام داده؟ کجا؟ در ایران یا افغانستان؟ آیا مجازات شده؟ چرا ناگهان رگ مسترهایدی او بیرون زده و احد را له و لورده و حتی تهدید به قتلش می‌کند؟ یعنی بازهم شخصیتی با سابقه منفی از افغانستانی‌ها ساخته شده؟!
نام و تم فیلم برگرفته از فیلم معروف «مرد آرام» ساخته جان فورد است که در آنجا مرد بوکسوری در آمریکا مرتکب قتل حریفش شده، به زادگاهش در ایرلند بازگشته و قصد ازدواج با دختری از آنجا را دارد. اما این فیلم هیچ دخلی به اثر جان فورد ندارد!