kayhan.ir

کد خبر: ۳۰۵۱۵۰
تاریخ انتشار : ۱۶ بهمن ۱۴۰۳ - ۲۱:۵۳

گلوبنــد 

 
 
 
آهم را محکم و با غیظ بیرون می‌دهم. الآن باید چند تا مرد زیر دست اوستا محمود کار می‌کردند، نه این که روزگار این‌گونه مال و اموالش را از او بگیرد و ورشکسته‌اش کند!  
با به یاد آوردن حرف الیاس، همسایه‌ی دیوار به دیوارشان، پوزخند مهمان ناخوانده‌ی کنج لبم می‌شود.
ـ  حالا خوبه وضعیت زندگی‌شون خوبه و بچه‌هاشون بهشون می‌رسن.  
از ناراحتی زیر لب با خودم صحبت می‌کنم. 
ـ  اگه خبر داشتی اوستا محمود چطور صورتش رو با سیلی سرخ نگه داشته و جزو لیست قرمز خیریه‌ی روستا هستند، این‌طوری در موردشون حرف نمی‌زدی. شیردوش را از داخل زمین اوستا محمود با آن سقف گنبدی شکل آجری که تنها گاوش را در آن‌جا نگهداری می‌کرد، برمی‌دارم و به طرف  خانه‌اش حرکت می‌کنم.  چشمم از تک درخت انار داخل حیاط  می‌گذرد و اوستا را می‌بینم که ورودی خانه نشسته. نگاهمان که با هم گره می‌خورد، می‌گوید:  «خوب یادته یه دونه گاو داشتیم که پارسال مرد. شیردوش رو با خودت ببر پسر جان.»  تا می‌خواهم دهان باز کنم، می‌گوید: «لازمش نداریم باباجان. هر موقع کارت تموم شد بیارش.»  
و با دست، زانوهای دردمندش را به طرفین ماساژ می‌دهد.  
از او تشکر می‌کنم و به طرف خانه‌ام می‌روم که ۵۰۰ متر جلوتر از خانه‌ی اوستا هست. در را که باز می‌کنم، بوی آش رشته‌ی خورشید مشامم را پر می‌کند و مهتا را می‌بینم که عروسک به دست برای مادرش شیرین‌زبانی می‌کند. تا چشمش به من می‌افتد، «بابا»ی بلندی می‌گوید که باعث می‌شود توجه خورشیدی که زندگی‌ام را غرق نور کرده، به من جلب شود.
ـ  سلام خوش اومدی. پیدا کردی؟ 
ـ  آره، از اوستا محمود گرفتم.
تعجبش بیشتر می‌شود و ابروهایش بالا می‌پرد.
ـ  راستی...؟!
ـ  حالا چرا انقد تعجب کردی؟ 
ـ  آخه خودش بیشتر لازم داشت. دخترش تعریف می‌کرد، به بابام گفتم اینو بفروش تا بتونی بدهی‌ت رو به اون بنده خدا که دو ماهه ازش قرض کردی، ولی شش ماه گذشته و نتونستی پولشو بدی، برگردونی.  
این بار من تعجب می‌کنم و صدای خورشید که با خنده‌ی کوتاهی در هم آمیخته، بلند می‌شود.
ـ  حالا چرا تو تعجب کردی؟ 
ـ  چون با پول یارانه‌شون، ماهی ۲ تومن بیشتر دستشون نیست و تهش، یه مختصر پول از بیمه روستایی‌ بهشون می‌رسه. حالا داری می‌گی بدهکار هم هست و این وسیله رو به من قرض داده! 
ـ  با این چیزایی که می‌گی، به نظرم یه بهونه‌ای بتراش که زودتر وسیله‌ش رو بهش برگردونی.  
دو روزی که گذشت، شیردوش را برداشتم و به طرف خانه‌ی اوستا محمود حرکت کردم. هرچه فکر کردم، دیدم نمی‌توانم بیشتر از این، وسیله‌ی او را نگه دارم. همان‌طور که به سمت خانه‌ی اوستا قدم برمی‌داشتم، به حرف‌هایی که بین خورشید و دوست صمیمی‌اش ثریا، دختر اوستا، رد و بدل شده بود فکر می‌کردم.  ثریا می‌گفت: «درست همون روزی که از مشهد زنگ زدم روستا و به بابام گفتم شماها با این نداری، چطور می‌خواید به لبنان کمک کنید؟! خواب دیدم مامانم اومده مشهد و به‌هم می‌گه: «می‌خوایم یه خونه‌ی خوب این‌جا بخریم.» منم اون لحظه با خنده می‌گم: «با این وضعیت مالی‌تون، چطور می‌خواید خونه بخرید؟» که مادرم با دستش به گلوبند بزرگ و سنگین طلای گردنش اشاره می‌کنه و می‌گه: « می‌خوام گردنی‌م رو بفروشم.» دهنم از تعجب باز می‌مونه و خیره نگاهش می‌کنم.
بعدم با آخرین تصویری که لبخند مادرمه، از خواب بیدار شدم و بغض کردم چون اون هیچ گردنبندی نداشت. به ظهر نرسیده، همون روز به خونه‌ی اون‌ها زنگ زدم و بابت یک میلیون تومان کمکشون به مردم لبنان، خوشحال شدم و توی دلم از خدا خواستم مادرم رو که درگیر سرطان پوست بود و پدرم رو که مشکوک به سرطان مری هست، زودتر شفا بده...»
با این فکر قدم‌هایم را به طرف خانه اوستا محمود، تندتر می‌کنم.
نویسنده: مریم رفعتی