kayhan.ir

کد خبر: ۳۰۴۸۴۷
تاریخ انتشار : ۱۲ بهمن ۱۴۰۳ - ۱۹:۳۳
نیمه پنهان کشمیر- ۱۹

تبدیل مدارس به اردوگاه‌های نظامی



نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور
ظرف چند هفته چشمان مدیران مدرسه و من به تردد کامیون‌های ارتشی که از سرکوب اعتراضات کشمیری‌ها بر می‌گشتند همچنین دستگیری مبارزان و مظنونان عادت کرده بود. 
آنها دست‌های افراد جوان را با طناب بسته و به بخشی از مدرسه که توسط نظامیان اشغال شده بود منتقل می‌کردند.
شب که فرا می‌رسید ما می‌توانستیم فریادها و ضجه‌های زندانیان که مورد شکنجه قرار می‌گرفتند را بشنویم.
 برخی مواقع جمعیت کمی از دانش‌آموزان بیرون تجمع کرده و در مورد اشکال مختلف شکنجه که همسایه‌های یونیفورم‌پوش ما (نظامیان) علیه مبارزان اعمال می‌شد به حدس و گمان می‌پرداختند.
در مواقع دیگری ما در مورد نحوه کمک‌رسانی به بازداشت‌شدگان جهت فرار آنها صحبت می‌کردیم اما همه به‌خوبی می‌دانستیم که هیچ کاری از ما ساخته نیست.
بازداشتگاه نظامی و یورش‌هایی که نظامیان از آنجا عملیات‌ها را هدایت می‌کردند دعوتی برای حمله از جانب چریک‌ها بود، ما با بی‌قراری منتظر اتفاقات غیرمترقبه بودیم.
اکثر دانش‌آموزان امیدوار بودند که مبارزان به بخش‌هایی از محوطه اصلی مدرسه حمله نکنند هر چه باشد بیشتر آنها شب‌ها در خوابگاه ما خوابیده و یا با ما غذا خورده بودند.
سربازان هم به‌نظر می‌رسید احتمال حمله را در ذهنشان مرور می‌کردند به‌طوری که به معلم‌ها گفته بودند پس از غروب آفتاب فعالیت‌های ما را در خوابگاه محدود کنند.
یک روز عصر پس از صرف شام با هم‌اتاقی‌ام شبنم (پسرعمویم) در اتاق نشسته بودم که برق قطع شد، من شمعی را روشن کردم.
 ناگهان صدای بنگ‌بنگ شنیده شد و بعد یکی دیگر- صدای کلاشینکوف بود، صدا مثل این بود که یک توپ پلاستیکی کریکت به یک دیوار بتنی اصابت کند. به دنبال آن صدای رگبار گلوله آمد. من فریاد زدم: کلاشینکوف! 
پس از آن صدای تیراندازی سربازان هندی که از سنگرها اقدام به شلیک تلافی‌جویانه کرده بودند شنیده شد.
من فورا شمع را خاموش کرده و زیر پنجره اتاق خوابگاه پناه گرفتیم.
 ما به صداهای مختلف رد و بدل شدن گلوله‌ها گوش کرده و من سعی می‌‌کردم نوع اسلحه را تشخیص دهم، برخی کلاشینکف و برخی دیگر سلاح‌های خودکار و مسلسل‌هایی موسوم 
«ال.ام.جی» بودند. واقعا حس ماجراجویانه و هیجان‌انگیزی بود. ظرف چند دقیقه تیراندازی بین طرفین شدت گرفت و هیجان به ترس تبدیل شد. 
شبنم دعاهایی را از قرآن کریم که به هنگام خطر خوانده می‌شود، قرائت کرد. من همه این دعا را که به «آیت‌الکرسی» معروف است تکرار کردم.
«خداست که معبودی جز او نیست. زنده و برپا دارنده است، نه خوابی سبک او را فرو می‌گیرد و نه خوابی گران، آنچه در آسمان‌ها و آنچه در زمین است از آن اوست. کیست آن کس که جز به اذن او در پیشگاهش شفاعت کند؟ آنچه در پیش روی آنان و آنچه در پشت سرشان است را می‌داند و به چیزی از علم او جز به آنچه بخواهد احاطه نمی‌یابند. کرسی او آسمان‌ها و زمین را در برگرفته و نگهداری آنها بر او دشوار نیست و اوست والای بزرگ». (سوره بقره آیه 255 تا 257) سپس چشم‌های ما به طرف پنجره معطوف شد. 
هوا هنوز تاریک نشده بود واقعا آن بیرون چه خبر بود؟ می‌توانستیم از پنجره خوابگاه پشت‌بام‌های یک دست سبز، دیوارهای سفید خوابگاه دختران، زمین بازی کریکت، درختان زردآلو و سپیدار که در واقع مرزی را بین ما و آنها تشکیل می‌داد، همچنین پشت‌بام آزبستی گاراژ اتوبوس مدرسه‌، تورهای زمین والیبال و کوه‌های بلند در دوردست‌ها که در یک نور سفید دوست داشتنی می‌درخشیدند را ببینیم. موسیقی خشونت‌بار تبادل آتش ادامه داشت که من نسبت به آن بی‌تفاوت شده بودم. غرش پرطنین و آتشین گلوله‌ها آسمان را نورباران کرده بود.
من در حالتی توأم با گیجی‌ و‌ منگی در کنار پنجره ایستاده و به آسمان خیره شده بودم به نظر می‌رسید هزاران خورشید کوچک در دل آسمان تاریک شکوفه داده‌اند.
حمله به مدرسه، خانواده‌ام را شدیداً نگران کرده بود آنها اجازه ترک خوابگاه را گرفتند و من مجبور بودم از آن به بعد هر روز این مسیر را رفت و آمد کنم.
مادر صحبت از این می‌کرد که مرا در مدرسه برادرم وجاهت در آنانتناگ ثبت‌نام کنند اما آنجا هم زیاد امن نبود. 
در آنجا بیشتر مدارس تقریبا همیشه بسته‌اند. یک روز اعتراض علیه دستگیری یا کشته شدن یک فرد بازداشت‌شده در بازجویی‌ها بود و روز دیگر درگیری نظامی یا تشدید سرکوب‌ها.
سربازان به استقرار اردوگاه‌های نظامی در ساختمان‌های مدارس ادامه می‌دادند و مبارزین نیز بیشتر این ساختمان‌ها را قبل از اینکه به اردوگاه‌های نظامی تبدیل شوند تخریب کرده یا به آتش می‌کشیدند.
رفتن به مدرسه مثل هر مسافرت دیگر توأم با خطر شده بود. وجاهت (برادرم) هم کم و بیش با این چالش‌ها مواجه شده بود. 
یک روزی او با دوستش در صف آخر کلاس ریاضی ماروپله بازی می‌کرد که صدای تیراندازی شدیدی را شنیدند. این تیراندازی‌ها از سمت بازار نزدیک به مدرسه می‌آمد. معلم‌شان تصمیم می‌گیرد درس را ادامه دهد و صحبت‌های او ده دقیقه بعد از این حادثه تمام می‌شود. وجاهت و دوستانش هم ترسیده و هم‌ هیجان‌زده شده بودند.
او به من گفت بیشتر دوستانش پس از شنیدن تیراندازی خیلی هیجان‌زده می‌شوند پس از دو ساعت وقفه در آتشباری به آنها اجازه داده شد مدرسه را ترک کنند. 
دروازه مدرسه باز شد و دانش‌آموزان همدیگر را هل می‌دادند تا اولین نفری باشند که از مدرسه خارج می‌شوند و وقتی آنها بیرون آمدند با صحنه عجیبی مواجه شدند.
 یک‌ تانک جنگی ارتش در جلوی دروازه مدرسه موضع گرفته بود. سربازانی که در اطراف ‌تانک جمع شده بودند از دانش‌آموزان خواستند سریعاً پراکنده شوند.
وجاهت و دوستانش به طرف بازار رفته و از آنجا به ایستگاه اتوبوس یک کیلومتر آن طرف‌تر فرار کردند. سربازان عصبی در جاده‌ها به گشت‌زنی مشغول بودند. وجاهت به یک نمایشگاه کفش که دوست پدر بود و همه او را «خوش‌اقبال» صدا می‌زدند رسید. 
او غرش عجیب وسیله‌ای را شنید و به عقب نگاه کرد متوجه شد یک‌ تانک به آهستگی پشت سر او حرکت می‌کند. 
او که در جاده تنها شده و ترسیده بود، تلاش کرد قدم‌هایش را با سرعت بیشتری بردارد اما‌ تانک ارتشی هم به موازات او حرکت می‌کرد.
لوله توپ مدام به این طرف و آن طرف می‌چرخید بعضی وقت‌ها به سوی برادرم نشانه می‌رفت بعضی اوقات هم از او دور می‌شد.
 وجاهت به من گفت فکر کردم سربازان یک گلوله توپ حواله‌ام کنند سپس متوجه مسلسل روی برجک ‌تانک شدم، فکر کردم می‌خواهد مرا با گلوله بزند.
تانک متوقف شد و او هم ایستاد. فرمانده‌ تانک به سمت او فریاد زد: «فرار کن! مثل اینکه واقعا می‌خواهی بمیری». وجاهت با هر چه در توان داشت پا به فرار گذاشت.
با این اوصاف والدین به این نتیجه‌گیری رسیدند بهترین گزینه و راه‌حل این است که بچه‌هایشان را از کشمیر خارج کنند.
 ثروتمندان بچه‌هایشان را به اروپا و شمال آمریکا می‌فرستادند. طبقه متوسط و متوسط رو به پایین تلاش می‌کردند بچه‌هایشان را در کالج‌ها و دانشگاه‌های هند از بنگلور گرفته تا بالیا بفرستند.
بیشتر دانشجویان در رشته‌های پزشکی و مهندسی، فیزیک شیمی، بیولوژی ثبت‌نام می‌کردند.