نیمه پنهان کشمیر- ۱۷
مبــارزه زیر فشـــار شکنجــه
نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور
مانند مردی که در کمینگاه در انتظار نشسته است. سه تفنگدار جنگیدند و ما را برای مدتی سرگرم کردند.
سپس غرش کامیونهای نظامی بیرون از خانه شنیده شد. ما تلویزیون را خاموش و از لابهلای پرده نگاهی به بیرون انداختیم. چرا کامیونها جاده خلوت و خانههای اطراف را روشن کرده بودند.
وقتی کاروان کامیونهای نظامی از آنجا عبور کردند سکوت همه جا حکمفرما شده بود و بالای سر ما یک ماه بیتفاوت به همه چیز بر روی ابرها لمیده بود.
صبح بلند گوی مسجد اعلامیهای را قرائت کرد: «السلام علیک! این یک اعلامیه فوری است. ارتش روستا را به محاصره خود در آورده است هر مرد و نوجوانی باید تا ساعت 6 صبح در محوطه درمانگاه حاضر شود. این یک اقدام تنبیهی شدید است. تمام خانهها مورد تفتیش و تجسس قرار میگیرند.»
گلخان کشاورز و موذن مسجد که در یک خانه گلی آجری در نزدیکی مسجد زندگی میکند این اعلامیه را چند بار تکرار کرد.
تعداد کمی برای انجام فریضه نماز حاضر شدند. اما بهنظر میرسید اعلامیه قوت زیادی را به صدای او داده بود.
ظرف چند دقیقه اعضای خانواده من در آشپزخانه جمع شدند. پس از یک صبحانه مختصر پدر بزرگ، پدر، برادرم و من در خارج از خانه و در کنار جاده بودیم. همسایههای دیگر نیز پیش از ما در مقابل مغازههای بسته حاضر شده بودند. جمعیت کوچکی راهشان را به طرف مجتمع درمانگاه پیش گرفتند. نور خردلیرنگ و نصفه و نیمه خورشید که ازپشت کوهها ظاهرشده بود داشت آرامآرام به سقف حلبیخانهها میرسید.
ما قدمزنان از صفوف سربازان که کلاهخودهای آهنی سبزرنگی به سر کرده و تفنگهایشان را از گردن آویخته بودند و همچنین مغازههای بسته عبور کردیم. به زنان گفته شده بود در خانه بمانند.
مادر و دخترعمهها باید تمام قسمتهای خانه از جمله اتاقها، قفسهها، گنجهها را برای سربازان باز نگه میداشتند تا آنها خانهها را با هدف یافتن مهمات، سلاح و مبارزین احتمالی مورد تفتیش و بازرسی قرار دهند.
کشمیر مملو از داستانها و اتفاقاتی بود که سربازان هندی به هنگام سرکوب و زهر چشم گرفتن از کشمیریها با زنان بدرفتاری میکنند. افکار ناخوشایندی به ذهن من خطور میکرد. من پدر را دنبال میکردم، سربازان ما را هل میدادند که تندتر قدم برداریم، ما هم اطاعت میکردیم، دسته دیگری از سربازان از ما خواستند که اوراق شناساییمان را به آنها نشان دهیم ضمنا دستهایمان را هم باید بالا میبردیم. ظرف چند ثانیه یک صف طولانی در محوطه درمانگاه تشکیل شد. هیچ فرقی بین یک کشاورز با یک وکیل نبود همه پشت سر هم بودند.
من وارد محوطه درمانگاه شدم چند صد مرد در هوای سرد روی چمنهای رنگ باخته نشسته بودند.
پدر، پدر بزرگ برادرم و من با یک گروه از همسایگان در همان اطراف نشستیم. یک افسر نظامی دستور داد قوم و خویشان، مهمانان روستا در گروه دیگری جدا از ساکنان اصلی روستا بایستند. سپس به آنها دستور داده شد در یک صف قدم زده و از مقابل یک خود رو زرهی بگذرند. از این افراد خواسته شد نزدیک شیشه خودرو بایستند و صورتشان را به یک خبرچین نقابدار کشمیری (که برای شناسایی مبارزین و حامیانشان، مزدور ارتش هند شده بودند) نشان دهند.
برخی از خبر چینها مبارزین سابقی بودند که مورد ضرب و شتم قرار گرفتند و در نهایت تسلیم شدند. برخی خبرچینهای دیگر داوطلبانی بودند که برای پول کار میکردند، دسته دیگر از خبر چینها به این دلیل به صف نیروهای ارتش هند پیوسته بودند تا از مبارزینی که یکی از اعضای خانواده آنها را کشته بودند انتقام بگیرند.
چند وقت پیش مبارزین یک خبرچین را بنا به قولی به کانال آبی که از کوه سرچشمه میگرفت و به روستای ما میرسید برده و به او شلیک کرده بودند.آنها این مرد مجروح را به داخل کانال انداختند تا بمیرد اما آن مجروح که بعدا معلوم شد سابقاً دانشآموز و یک بیکار از روستای همجوار بوده زنده ماند.
دو گلوله به نزدیک گردن او اصابت کرده بود اما آب سرد کانال خونریزی را بند آورده بود و بدین ترتیب او زنده ماند. به ما گفته شد طی چند ساعت آینده صفهایی تشکیل دهیم و از مقابل خبرچین رد شویم. اگر او دستش را بالا میبرد سربازان او را دستگیر کرده و برای بازجویی به بازداشتگاه میبردند.
نوبت من شد، من روبهروی گربهای که چشمانش را از پشت نقاب به من دوخته بود ایستادم، قلبم به شدت میتپید اما سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم. او چند لحظهای منتظر شد و بعد گفت حرکت کنم اما «منظور» پسر 14 ساله همسایه برای بازجویی بازداشت شد. پدرش قبلاً هتلی را در یک تفرجگاه سیاحتی اداره میکرد.
پس از شروع درگیریها و توقف بازدید جهانگردان از کشمیر آنها هتل را تعطیل کردند. پدرش برای گذران زندگی یک بقالی در طبقه همکف خانهشان ایجاد کرد.
منظور به مدرسه رفت اما بهخاطر اعتصابات متعدد علیه دستگیری، آتشسوزی یا کشتارهای خودسرانه توسط سربازان زمانی که مدارس تعطیل شدند او سعی کرد مغازه را اداره کند، او یک شخصیت اجتماعی و معاشرتی داشت.
مبارزان عبوری غالبا چیزی از مغازهاش میخریدند یا آنجا نشسته و با مردم خوشوبش میکردند.
منظور عاشق این بود که دیده شود و از این که میتوانست با فرماندهان زیادی حشر و نشر داشته باشد به خود میبالید.
به نظر میرسید که ارتش این چیزها را شنیده و از این روابط آگاه بوده است.
من نزد پدر و پدر بزرگ که سرگرم دلجویی از پدر ناراحت منظور بودند، برگشتم. سپس دو سرباز به طرف ما آمدند.
- آیا کسی به نام بشارت پیر اینجاست؟
او دانشآموز کلاس نهم است. آنها نام مدرسه من را هم میدانستند. یکی از آنها گفت: با ما بیا.
گفتم: اما... من دانشآموز هستم.
سرباز با بیادبی گفت: میدانیم، اما ما فقط از تو میخواهیم که کسی را برایمان شناسایی کنی.
آنها سپس به طرف محل اقامت پزشکی که به مرکز بازجویی تبدیل شده بود حرکت کردند. من هم به دنبال آنها راه افتادم بدون اینکه به عقب نگاه کنم و عکسالعمل پدر و پدر بزرگ را ببینم.
ما وارد یک ساختمان سه اتاقه شدیم، من قبلا چندین بار آنجا نزد دکتر رفته بودم که از قضا از دوستان خانوادگی ما بود. به من گفته شد در انباری ساختمان منتظر باشم، سربازان در را پشت سر من بستند. اتاق خالی بود و فقط یک پنجره که چشماندازی به سمت کوههای دهکده داشت دیده میشد، من نزدیک پنجره ایستادم و به در خیره شدم. در چوبی صافی بود که مثل بیمارستانها ترکیبی از رنگهای آبی و سبز داشت، نگاهی به ساعتم انداختم برگشتم دوباره نگاهم را به منظره کوهستان و درختان کاج که در روز روشن باوقار ایستاده بودند دوختم.
دوباره به ساعت نگاهی انداختم و سپس چشمانم به در افتاد، مدتی روی زمین نشستم و دوباره به در خیره شدم. تا حدی بیحس و کِرِخت شده بودم، انتظار بازجویی بدتر از خودبازجویی است.
ناگهان صدایگریه و ناله از اتاقهای بغلی مرا از جا پراند. بارها این نالهها را میشنیدم که میگفتند: «خدایا نجاتم بده»، «آقا من نمیدانم».
آنها در حال شکنجه کردن افرادی بودند که خبرچین آنها را شناسایی کرده بود، یک دفعه فکرم به «منظور» رفت اما نمیتوانستم از فریادها تشخیص دهم که او هم شکنجه شده است یا نه؟
جُثه ترکهای و لاغراندام او چگونه میتوانست چیزی مثل شکنجه را تحمل کند؟ دوباره فکرم به دانشآموز مدرسه رفت که من باید او را شناسایی میکردم.