روایت جانباز حسن آبدونی از حضور در جبهه
خوشبختی یعنی جانبازی برای خاکم!
هشت سال دفاع مقدس، داستان غیرتهایی است که هرگز خاموشی را نمیپذیرفتند. مردانی که برای رفتن به جبهه، نه بهانهای میخواستند و نه محرکی؛ از درون میجوشیدند، چون موج میخروشیدند و دل دشمن را میشکافتند. آنها ایستاده بودند تا بیگانگان حتی خیال تعدی به ذرهای از خاک این سرزمین را در سر نپرورانند. دلاورانی که خشمشان لرزه بر اندام دشمن میانداخت و خواب را از چشمانشان میربود.
آنها با شنیدن خبر آوارگی هممیهنانشان، غیرتشان به جوش میآمد و حاضر بودند به قیمت تمام دنیایشان از عزت این خاک دفاع کنند.
حسن آبدونی، یکی از قهرمانان قبیله ایثار و شهادت، از آن دلاورانی است که لرزش غیرتش در برابر رنج مردمش، او را به میدان کشاند. او خوشبختی را نه در راحتی زندگی، بلکه در نثار قسمتی از وجودش برای ایران میبیند. روایت او، داستان عاشقانی است که در مسیر عشق، از هم سبقت میگیرند و خوشبختی را در جانبازی برای وطن معنا میکنند.
نمونهای روشن از این جانفشانیهاست. او جانبازی را نه یک فداکاری، که عشقی خالصانه به مردم و خاک وطن میداند و خوشبختی را در نثار وجودش برای این مرز و بوم میجوید.
سید محمد مشکاتالممالک
بنده حسن آبدونی از شهرستان دشتی روستای باغان هستم در سال ۱۳۴۴ سرباز بودم. در تمام عمرم درس نخواندهام و سوادی ندارم. از زمانی که به یاد دارم، به کشاورزی مشغول بودهام و زندگی سادهای داشتهام. در آن دوران سنم کم بود، اما مثل پدرم همیشه اهل مسجد بودم. ما مرتب در مراسم مسجد شرکت میکردیم و گاهی صحبتهایی میشنیدیم که بعدها فهمیدیم چقدر مهم بودهاند.
در مسجد، بچهها و بزرگترها از یک سید صحبت میکردند؛ کسی که در خارج از کشور است و قرار است به ایران بیاید و حکومت را تغییر دهد. همه بهتزده بودند و از یکدیگر میپرسیدند: «ما باید چه کار کنیم؟» کسی جواب مشخصی نداشت، اما شور و شوق زیادی میان مردم به وجود آمده بود. من که سوادی نداشتم، تنها گفتم: هر کاری که مردم بگویند، همان را انجام میدهم.
طولی نکشید که ماه محرم رسید. در آن زمان، روضهخوانی در روستا از اهمیت ویژهای برخوردار بود. مردم از هر طرف جمع میشدند و برای عزای امام حسین(ع) مراسم برگزار میکردند. اما رژیم شاه، که میخواست همهچیز را تحت کنترل خودش داشته باشد، اعلام کرد که دیگر مراسم روضهخوانی نباید برگزار شود.
ما در روستا آدمهای سرسختی داشتیم. بزرگان تصمیم گرفتند این دستور را نادیده بگیرند. بهرغم تهدیدها، مراسم روضهخوانی همچنان برگزار میشد. ما، جوانها و حتی بچهها، در کنار بزرگترها مینشستیم و سعی میکردیم به هیچوجه نگذاریم این مراسم قطع شود.
حس مقاومت در میان مردم
آن دوران پر از سختی و فشار بود. اما مردم ما یاد گرفته بودند که برای حفظ دین و سنتهایشان باید ایستادگی کنند. هر بار که مراسم برگزار میشد، انگار شعلهای از امید در دلهایمان روشن میشد.
این خاطرات هنوز هم برایم زنده است. وقتی به آن روزها فکر میکنم، میبینم که چگونه مردم روستای ما با دستان خالی، اما با ایمانی قوی، در برابر ظلم ایستادند. من هیچوقت سواد نداشتم، اما آن روزها به من یاد دادند که ایمان و اراده از هر چیزی مهمتر است.
زمانی که حضرت امام خمینی(ره) وارد ایران شد، حال و هوای ایران دگرگون بود. در روستای ما که در نزدیکی شُنبه استان بوشهر بود، همه چیز به گونهای دیگر رقم میخورد. فاصله روستا تا شهر، تقریباً دو روز راه بود. با این وجود، ما بیست نفر، با حداقل امکانات، عزم خود را جزم کردیم. هر کس یک ملحفه یا پتویی دور خود پیچید و بیآنکه به سختی راه فکر کند، قدم در مسیر گذاشت.
نخستین گام برای جبهه
حرکتمان در غروب آغاز شد و بزرگترهای روستا هم، از جمله مردی با چهل یا پنجاه سال سن، ما را همراهی میکردند. در آن زمان، من نوجوانی ده یا دوازده ساله بودم و هنوز طعم سربازی را نچشیده بودم. در راه، به ماشینی ده تن برخوردیم که ایستاده بود. وقتی راننده از مقصد ما جویا شد، با غرور گفتیم: «میخواهیم به جبهه برویم.» او با تعجب پرسید: «چطور میخواهید بروید؟» و بزرگترهای جمع، با همان سادگی و اعتماد گفتند: «همینطوری، خدا خودش کمک میکند!»
ما را پشت کامیون سوار کردند و به خُورموج در بوشهر رساندند. ساعت ۱۰ شب بود. آن زمان، اوایل انقلاب، ادارات باز بودند و فرمانداریها مشغول به کار. جادهها خاکی بود و مسیر پر از گرد و غبار. به حدی خاکی شده بودیم که هر کس ما را میدید، با خنده میگفت: «شما جنازه شدهاید و زیر خاک هستید! این رسم جبهه رفتن نیست.»
ما، اما، پاسخ روشنی داشتیم: «شنیدهایم دشمن میخواهد آبادان را بگیرد. خانوادههای ما در خطرند. جانمان ارزشی ندارد، آمدهایم برای ناموسمان بجنگیم.» پاسخ قاطع برای دفاع از ناموس خود داشتیم.
با این حال، مسئولان گفتند: «شما آماده نیستید. به روستا برگردید. به شما سلاح و آموزش میدهیم و بعد راهی جبهه میشوید.»
پس از بازگشت، تنها یک نفر در میان ما آموزش سربازی دیده بود. او همان کسی شد که به ما اصول اولیه را یاد داد. و سرانجام، یکییکی آماده شدیم و عازم جبهه شدیم، برای دفاع از شرف و وطن.
وقتی نوبت سربازی من شد، آن زمان ریش داشتم. مسئولان گفتند: «باید ریشهایت را بتراشی.» و بعد هم گفتند: «اگر سید بیاید حکومت کند، دیگر نیازی نیست ریشهایت را بزنی.» شاید همین جملهها، امید به تغییر را در دل جوانانی چون من روشن میکرد. من از سپاه پاسداران به جبهه اعزام شدم. سال دقیق اعزام را یادم نیست، اما از سال ۵۷ تا سال ۶۶، جبهه برای من خانه دوم شد.
از غرب تا جنوب؛ در مسیر جنگ
در طول جنگ، به تمام نقاط کشور سفر کردم. باختران، سرپلذهاب، کرمانشاه و سپس لشکر اصفهان تحت فرماندهی شهید حسین خرازی. شش ماه در آبادان و خرمشهر بودم و بعد از اتمام سربازی، باز هم به جبهه برگشتم؛ این بار بهصورت بسیجی.
در ۱۸ سالگی، نخستین بار بهعنوان سرباز به جنگ رفتم.
بعد از سربازی، در عملیاتهای مختلف در لشکر اصفهان شرکت کردم. از دارخوین گرفته تا خط مقدم. در این عملیاتها، فرقی بین فرمانده و نیرو نبود؛ همه برای یک هدف میجنگیدیم. به یاد دارم که یکبار فرمانده سپاه به منطقه آمد.
یکی از بسیجیها احترام نظامی گذاشت، اما فرمانده ناراحت شد و گفت: «احترام نظامی نمیخواهم، همه ما یکی هستیم.» این روحیه برادری، نقطه قوت روزهای جنگ بود.
خانوادهام هیچوقت با حضورم در جبهه مخالفت نکردند. این حمایت، از عشق به وطن و آرمانهای انقلاب نشأت میگرفت. حتی زمانی که خطر در کمین بود، آنها پشتیبان من بودند.
جبهه؛ مکتب ایثار و همدلی
جبهه، جایگاه انسانهایی بود که برای آرمانهایشان از جان میگذشتند. همرزمان من در جنگ، نمونهای از پاکترین انسانها بودند. روزهایی که هیچ تفاوتی بین فرمانده و بسیجی وجود نداشت، همگی در یک صف، برای هدفی مقدس تلاش میکردند.
امروز، فرزندم مهندسی نفت خوانده و در شیراز زندگی میکند. با این حال، از زمان کرونا، نتوانسته شغلی پیدا کند. هر بار که دنبال کار میرود، میگوید: «پدر، باید آشنا داشته باشی.» این جمله، تلخی واقعیت امروز را نمایان میکند. دوران جبهه و جنگ گذشته است، اما شاید هنوز دعای انسانهای باایمان بتواند گره از مشکلات نسل جوان باز کند.
در جبهه منطقه فاو بودم. شبها جایی برای آرامش نبود. یک شب ساعت ده یا دوازده بود که به ما حمله شد. بسیاری از دوستان و همرزمانم، از جمله شهید ملایی و شهید فهیمی، در این حمله شهید شدند. فرمانده ما، شهید حسین خرازی، ابتدا جانباز شد و سپس در لشکر به شهادت رسید. هر روز، شاهد از دست دادن عزیزانی بودیم که در کنار ما برای دفاع از میهن میجنگیدند.
مسیر جانبازی؛
از مجروحیت تا احساس مسئولیت
من خودم را برای شهادت شایسته نمیدیدم، اما همچنان در مسیر الهامبخشی که از رهبرمان، امام خمینی(ره)، گرفته بودیم، قدم میگذاشتم. امام روزی گفته بودند: «آنهائی که بخواهند طرفداری ما را بکنند، در گهواره و شکم مادران خود هستند.» ما همان بسیجیان سال ۵۷ بودیم، همیشه آماده و گوش به فرمان رهبر. امروز هم اگر رهبر دستور بدهند، با وجود بیماری و سنوسال، بیصبرانه آماده خدمت و دفاع از ناموس هستم.
وقتی از روستایمان همراه پنج یا شش نفر دیگر به جبهه اعزام شدیم، ابتدا به نزدیکی اهواز رسیدیم. پس از دو سه روز استراحت و آموزش، شبهنگام به فاو فرستاده شدیم. در تیپ چهار، آماده نبرد بودیم. ساعت ده شب بود که خمپارهای به ناحیه لگن من اصابت کرد. بچهها برای جابهجایی مجروحان تحت فشار بودند. هر بار که آمبولانسها میآمدند و چراغها روشن میشد، خمپارهباران دشمن شدت میگرفت و انتقال مجروحان سختتر میشد.
یک ساعتی در خون خود میغلتیدیم تا اینکه سرانجام ساعت یازده و نیم شب آمبولانس آمد. دشمن اما حتی مسیر آمبولانسها را هم زیر خمپاره میگرفت. در میان راه، راننده ما را رها کرد و رفت. بیشتر از نیم ساعت در تاریکی منتظر ماندیم تا اینکه بازگشت. ساعت ۱۲:۳۰ شب بود که توانستیم از منطقه عبور کنیم. بعد با قایق ما را از دریاچهای رد کردند. دیگر چیزی به یاد ندارم. وقتی چشم باز کردم، در بیمارستان بودم.
بستری در بیمارستان و بازگشت به میدان
یک ماه در بیمارستان بستری بودم. کسی از خانوادهام خبر نداشت. پدرم که همیشه میگفت آرزو دارد من جانباز یا شهید شوم، از این وضعیت بیاطلاع بود. برای من و دیگر همرزمانم، جبهه جایگاهی برای احساس مسئولیت و رضای خدا بود.
در آن زمان ازدواج کرده بودم، اما همسرم و خانوادهام هرگز سد راه من نشدند. مردم در آن روزها، برای ناموس و کشور، هرچه داشتند فدا میکردند. اگر کسی شهید میشد، تا بازگشت پیکر، خانوادهها از شهادتش خبر نداشتند. همه آماده بودند جان خود را فدای میهن کنند.
شش ماه در چهارراه دارخوین خدمت کردم. شبی دشمن حمله کرد و من گرفتار شدم. در سنگر، تلفنی با شهید حسین خرازی تماس گرفتم. نیروهایی که او فرستاد، توانستند دشمن را عقب برانند. در آن زمان، آبادان تقریباً خالی از سکنه بود و عراقیها به راحتی وارد شهر میشدند.
جانبازی؛ افتخار به راهی که پیموده شد
وقتی مجروح شدم، احساس خوشبختی میکردم. پدرم از افتخاراتم خوشحال بود و همیشه میگفت، «من آرزو دارم زنده بمانم و ببینم شما جانباز یا شهید میشوید.» این افتخار نه فقط برای من، بلکه برای تمام خانوادهام، مایه سربلندی بود.
امید به آیندهای روشنتر داریم. جنگ، دوران ایثار و ازخودگذشتگی بود؛ دورانی که مردم برای وطن، بیچشمداشت از همه چیزشان میگذشتند. امروز نیز، همان روحیه میتواند گره از مشکلات کشور باز کند. ایمان و اتحاد، کلیدهای ساختن آیندهای بهتر هستند؛ آیندهای که برای آن همچنان باید تلاش کنیم.
حالوهوای ناب جبهه
جبههها پر از عشق و معنویت بود. از همان لحظهای که برای نگهبانی میرفتم، حس رفاقت و وظیفه موج میزد. به یاد دارم زمستانی در چهارراه دارخوین نگهبانی میدادم. باران میبارید و تا دو ساعت در پست بودم. شب بود که متوجه شدم دو نفر از پشت سیمخاردار به سمت سنگر ما میآیند. علی زارعی، همرزمم، همراه من بود. با تجربهای که از تیراندازی در شکار داشتم، مطمئن بودم که اگر شلیک کنم، به هدف میزنم. اما دوستم گفت شاید آشنا باشند.
با فرماندهی تماس گرفتیم. شهید حسین خرازی دستور داد تا تیراندازی نکنیم. نیروها آمدند و آن دو نفر را بردند. این حوادث ساده بخشی از زندگی جبهه بود؛ جایی که کسی به فکر برگشتن نبود و هر لحظه آماده فداکاری بودیم.
سنگر کوچک ما در فاو با معنویت بزرگی پر شده بود. فرمانده ما، آقای قائدی از بوشهر، و سخنرانانی مانند آقای دشتی، با حرفهایشان روحیه ما را تقویت میکردند. همه در سنگر نماز شب میخواندند و دعای کمیل زمزمه میکردند. فضائی پر از برادری و رفاقت حکمفرما بود.
این روحیه معنوی امروز کمتر دیده میشود. اگرچه برخی از افراد هنوز همان اخلاص را دارند، اما نیازمند دعای رهبر و توجه بیشتر به معنویت هستیم.
دلتنگی برای یاران شهید و روزهای پرافتخار
بعد از شهادت حاج قاسم سلیمانی، حال و هوای کشور تغییر کرد. هنوز هم نمیتوانیم جای خالی او را پر کنیم. فرزندم، که روحانی و نماینده ولی فقیه در سپاه کنگان است، آن روز که خبر شهادت حاج قاسم را شنید، تلویزیون را روشن کرد و با بغض گفت: «بیصاحب شدیم.»
حاج قاسم شخصیتی بیمانند بود که اگر چند نفر مانند او داشتیم، این مشکلات پیش نمیآمد. امروز مردم باید خودشان مسئولیت کشور و ناموسشان را حس کنند.
یاد یاران شهید و دلتنگیهای بیپایان خیلی اذیتم میکند. دلم برای دوستان و همرزمانم تنگ است. شهید شیرودی، شهید حسین خرازی، شهید فهمیده و دیگران رفتند، اما من ماندم و مشکلات امروز را میبینم. در روستای باغان، چهار شهید داریم. دو شهید بنام شهید رضایی و شهید ملاییدر باغان وجود دارد و دو شهید هم بنام شهید محمدی و شهید دولت جاوید در شهر آبدان به خاک سپرده شدهاند که گاهی به مزارشان میروم و با آنها درد دل میکنم.
در خانه، مکانی خصوصی ساختهام که وقتی دلتنگ میشوم، به آنجا میروم و با دوستان جمع میشویم. یاد و خاطره شهدا همیشه در دل ما زنده است. انتظار داریم یک شهید گمنام به روستای ما بیاورند تا آرامش بیشتری در دلهایمان ایجاد شود.
حفظ امنیت و آماده برای ظهور
امروز نیاز داریم کشور و امنیتمان را حفظ کنیم. دعای رهبر و تلاش همه ما میتواند شرایط را بهتر کند. انشاءالله کشورمان به دست امام زمان برسد و آیندهای روشنتر پیش رو داشته باشیم.
برای حفظ روحیه شهدا، باید مسیری مشابه آنان را طی کنیم؛ راهی که بر پایه ایمان، معنویت و ایثار باشد. در جبههها، انس با قرآن، دعا و نماز شب از عناصر اصلی تقویت روحیه رزمندگان بود. این عادات معنوی به آنها قدرت و ارادهای میداد که در سختترین شرایط استوار بمانند.
ابتدا باید انس با قرآن و عبادت در کشور باشد. یکی از راههای اصلی حفظ روحیه شهدا، بازگشت به قرآن و عبادات خالصانه است. مساجد و حسینیهها بهترین مکانها برای احیای این روحیهاند. باید در مجالس مذهبی شرکت کنیم و جوانان را نیز تشویق کنیم که در این فضاها حضور پیدا کنند.
دومین اصل پیروی از رهبر و ارزشها است. شهدا همواره تابع فرمان رهبری و ولایتفقیه بودند. اگر امروز بخواهیم مانند آنان عمل کنیم، باید به دستورات رهبر انقلاب لبیک بگوییم و در مسیر آرمانهای انقلاب حرکت کنیم.
سومین اصل احیای معنویت در جامعه است. در زمان جنگ، روحانیونی حضور داشتند که زندگیشان در تلاوت قرآن و ذکر سپری میشد.
امروز متأسفانه توجه جامعه به گوشیها و امور مادی بیشتر شده است. باید تلاش کنیم این فضای معنوی را با گفتوگو، نصیحت و عمل خودمان احیا کنیم.
غیرت ایرانی؛ همان روحیه شهدا
باید به جوانان امروز یادآوری کنیم که شهدا با چه انگیزهای به میدان جنگ رفتند. نباید اجازه دهیم که تاریخ و ارزشهای شهدا فراموش شود. گفتوگو با نسل جدید، تعریف خاطرات جنگ و انتقال ارزشها نقش مهمی در حفظ روحیه شهدا در جامعه دارد.
ما ایرانیها همیشه نسبت به خاک و ناموس کشورمان حساس بودهایم.
وقتی در جنگ شنیدیم که میخواهند کشور را به دست دشمن بدهند، غیرتمان اجازه نداد. این غیرت باید همچنان زنده بماند و در قلب نسلهای جدید جای گیرد.
نصیحتی از شهدا به ما: «هرکه با خدا باشد عزت دارد.» باید ایمان قوی داشته باشیم و در برابر مشکلات صبور باشیم. اگر امروز کسی مانند حاج قاسم عزت دارد، به خاطر ایمان و ارتباطش با خداست. این مسیر برای همه ما باز است و باید از آن بهره ببریم.
آرمانخواهی، ایمان و ایثار، سه کلید طلایی برای حفظ روحیه شهداست.
دشمن نمیتواند مانع پیشرفت کشورمان شود. جمهوری اسلامی ایران در مسیری قرار گرفته که علیرغم تمام دشمنیها و تحریمها، به سوی
قویتر شدن حرکت میکند. دشمنان همواره در تلاش بودهاند با ایجاد شایعات، فشارهای اقتصادی و ناامنی، مسیر پیشرفت ایران را متوقف کنند، اما مردم ایران با ایمان و ایستادگی اجازه ندادهاند اهداف شوم دشمنان محقق شود.
رسالت مسئولان در قبال جوانان و کشور
انتظار مردم از مسئولان این است که پای کار مردم و انقلاب بایستند و مشکلات جوانان بهویژه در مناطق روستایی را حل کنند. جوانانی که برای آینده کشور سرمایه هستند، نیازمند شغل و مسکناند. باید برنامهریزیها به سمت حمایت از جوانان و اشتغالزایی باشد. استانداران، فرمانداران و سایر مسئولان باید بیشتر به دغدغههای مردم رسیدگی کنند و اجازه ندهند دشمن با سوءاستفاده از مشکلات داخلی، اهداف خود را دنبال کند.
و مردم هم نقش نقش بسزایی در حفظ انقلاب اسلامی دارند. مردم ایران همیشه نشان دادهاند که پای کشور، ناموس و انقلاب خود ایستادهاند. هرچند برخی با حمایتهای خارجی دست به اغتشاش و آشوب میزنند، اما این اقدامات بیارزش و محدود، هرگز نمیتواند اراده مردم و مسیر پیشرفت کشور را متوقف کند. کسانی که برای چند سطل زباله
آتش زدن، پول میگیرند، هیچگاه نمیتوانند با روحیه و اراده مردم مقابله کنند.
ایمان، اساس پیروزی مردم کشورمان است. تا زمانی که مردم به خداوند توکل داشته باشند و پشت سر رهبر حرکت کنند، کشور پاینده و پیشرفته خواهد ماند. همانگونه که در طول هشت سال
دفاع مقدس و پس از آن، ایمان و اتحاد مردم باعث حفظ کشور شد، امروز نیز همان ایمان و اتحاد راهحل مشکلات است.
احترام به آرمانهای شهدا
پیشرفت ایران نهتنها متوقف نخواهد شد، بلکه با تلاش مردم و مسئولان سرعت بیشتری خواهد گرفت. کشور ما جمهوری اسلامی ایران با رهبری حکیمانه و حضور مردم آگاه، همیشه سربلند و مقتدر خواهد بود.
گاهی رنج و زحمت زنده نگه داشتن خون شهدا از خود شهادت کمتر نیست. مسئولان نظام جمهوری اسلامی، لطفاً به آرمانهای شهدا احترام بگذارید و با مردم مدارا کنید. مردم ستون استواری این نظاماند و احترام به خواستههایشان، ادای دین به خون پاک شهداست.
رهبرمان ولی امر مسلمین است؛ پشتوانه او باشیم و احترام او را پاس بداریم. با دعای قلبی خود از خداوند بخواهیم: پروردگارا، امام بزرگوارمان را با اولیائش محشور فرما. او را از ما راضی کن. قلب مقدّس ولیّعصر (عج) را از ما خشنود کن. شهدای عزیز ما را با شهدای کربلا محشور بفرما و آخرین دعایم این است که خدایا، یک کاری کن که من نیز به قافله شهدا بپیوندم.
روایت جانباز حسن آبدونی از حضور در جبهه
خوشبختی یعنی جانبازی برای خاکم!
هشت سال دفاع مقدس، داستان غیرتهایی است که هرگز خاموشی را نمیپذیرفتند. مردانی که برای رفتن به جبهه، نه بهانهای میخواستند و نه محرکی؛ از درون میجوشیدند، چون موج میخروشیدند و دل دشمن را میشکافتند. آنها ایستاده بودند تا بیگانگان حتی خیال تعدی به ذرهای از خاک این سرزمین را در سر نپرورانند. دلاورانی که خشمشان لرزه بر اندام دشمن میانداخت و خواب را از چشمانشان میربود.
آنها با شنیدن خبر آوارگی هممیهنانشان، غیرتشان به جوش میآمد و حاضر بودند به قیمت تمام دنیایشان از عزت این خاک دفاع کنند.
حسن آبدونی، یکی از قهرمانان قبیله ایثار و شهادت، از آن دلاورانی است که لرزش غیرتش در برابر رنج مردمش، او را به میدان کشاند. او خوشبختی را نه در راحتی زندگی، بلکه در نثار قسمتی از وجودش برای ایران میبیند. روایت او، داستان عاشقانی است که در مسیر عشق، از هم سبقت میگیرند و خوشبختی را در جانبازی برای وطن معنا میکنند.
نمونهای روشن از این جانفشانیهاست. او جانبازی را نه یک فداکاری، که عشقی خالصانه به مردم و خاک وطن میداند و خوشبختی را در نثار وجودش برای این مرز و بوم میجوید.
سید محمد مشکاتالممالک
بنده حسن آبدونی از شهرستان دشتی روستای باغان هستم در سال ۱۳۴۴ سرباز بودم. در تمام عمرم درس نخواندهام و سوادی ندارم. از زمانی که به یاد دارم، به کشاورزی مشغول بودهام و زندگی سادهای داشتهام. در آن دوران سنم کم بود، اما مثل پدرم همیشه اهل مسجد بودم. ما مرتب در مراسم مسجد شرکت میکردیم و گاهی صحبتهایی میشنیدیم که بعدها فهمیدیم چقدر مهم بودهاند.
در مسجد، بچهها و بزرگترها از یک سید صحبت میکردند؛ کسی که در خارج از کشور است و قرار است به ایران بیاید و حکومت را تغییر دهد. همه بهتزده بودند و از یکدیگر میپرسیدند: «ما باید چه کار کنیم؟» کسی جواب مشخصی نداشت، اما شور و شوق زیادی میان مردم به وجود آمده بود. من که سوادی نداشتم، تنها گفتم: هر کاری که مردم بگویند، همان را انجام میدهم.
طولی نکشید که ماه محرم رسید. در آن زمان، روضهخوانی در روستا از اهمیت ویژهای برخوردار بود. مردم از هر طرف جمع میشدند و برای عزای امام حسین(ع) مراسم برگزار میکردند. اما رژیم شاه، که میخواست همهچیز را تحت کنترل خودش داشته باشد، اعلام کرد که دیگر مراسم روضهخوانی نباید برگزار شود.
ما در روستا آدمهای سرسختی داشتیم. بزرگان تصمیم گرفتند این دستور را نادیده بگیرند. بهرغم تهدیدها، مراسم روضهخوانی همچنان برگزار میشد. ما، جوانها و حتی بچهها، در کنار بزرگترها مینشستیم و سعی میکردیم به هیچوجه نگذاریم این مراسم قطع شود.
حس مقاومت در میان مردم
آن دوران پر از سختی و فشار بود. اما مردم ما یاد گرفته بودند که برای حفظ دین و سنتهایشان باید ایستادگی کنند. هر بار که مراسم برگزار میشد، انگار شعلهای از امید در دلهایمان روشن میشد.
این خاطرات هنوز هم برایم زنده است. وقتی به آن روزها فکر میکنم، میبینم که چگونه مردم روستای ما با دستان خالی، اما با ایمانی قوی، در برابر ظلم ایستادند. من هیچوقت سواد نداشتم، اما آن روزها به من یاد دادند که ایمان و اراده از هر چیزی مهمتر است.
زمانی که حضرت امام خمینی(ره) وارد ایران شد، حال و هوای ایران دگرگون بود. در روستای ما که در نزدیکی شُنبه استان بوشهر بود، همه چیز به گونهای دیگر رقم میخورد. فاصله روستا تا شهر، تقریباً دو روز راه بود. با این وجود، ما بیست نفر، با حداقل امکانات، عزم خود را جزم کردیم. هر کس یک ملحفه یا پتویی دور خود پیچید و بیآنکه به سختی راه فکر کند، قدم در مسیر گذاشت.
نخستین گام برای جبهه
حرکتمان در غروب آغاز شد و بزرگترهای روستا هم، از جمله مردی با چهل یا پنجاه سال سن، ما را همراهی میکردند. در آن زمان، من نوجوانی ده یا دوازده ساله بودم و هنوز طعم سربازی را نچشیده بودم. در راه، به ماشینی ده تن برخوردیم که ایستاده بود. وقتی راننده از مقصد ما جویا شد، با غرور گفتیم: «میخواهیم به جبهه برویم.» او با تعجب پرسید: «چطور میخواهید بروید؟» و بزرگترهای جمع، با همان سادگی و اعتماد گفتند: «همینطوری، خدا خودش کمک میکند!»
ما را پشت کامیون سوار کردند و به خُورموج در بوشهر رساندند. ساعت ۱۰ شب بود. آن زمان، اوایل انقلاب، ادارات باز بودند و فرمانداریها مشغول به کار. جادهها خاکی بود و مسیر پر از گرد و غبار. به حدی خاکی شده بودیم که هر کس ما را میدید، با خنده میگفت: «شما جنازه شدهاید و زیر خاک هستید! این رسم جبهه رفتن نیست.»
ما، اما، پاسخ روشنی داشتیم: «شنیدهایم دشمن میخواهد آبادان را بگیرد. خانوادههای ما در خطرند. جانمان ارزشی ندارد، آمدهایم برای ناموسمان بجنگیم.» پاسخ قاطع برای دفاع از ناموس خود داشتیم.
با این حال، مسئولان گفتند: «شما آماده نیستید. به روستا برگردید. به شما سلاح و آموزش میدهیم و بعد راهی جبهه میشوید.»
پس از بازگشت، تنها یک نفر در میان ما آموزش سربازی دیده بود. او همان کسی شد که به ما اصول اولیه را یاد داد. و سرانجام، یکییکی آماده شدیم و عازم جبهه شدیم، برای دفاع از شرف و وطن.
وقتی نوبت سربازی من شد، آن زمان ریش داشتم. مسئولان گفتند: «باید ریشهایت را بتراشی.» و بعد هم گفتند: «اگر سید بیاید حکومت کند، دیگر نیازی نیست ریشهایت را بزنی.» شاید همین جملهها، امید به تغییر را در دل جوانانی چون من روشن میکرد. من از سپاه پاسداران به جبهه اعزام شدم. سال دقیق اعزام را یادم نیست، اما از سال ۵۷ تا سال ۶۶، جبهه برای من خانه دوم شد.
از غرب تا جنوب؛ در مسیر جنگ
در طول جنگ، به تمام نقاط کشور سفر کردم. باختران، سرپلذهاب، کرمانشاه و سپس لشکر اصفهان تحت فرماندهی شهید حسین خرازی. شش ماه در آبادان و خرمشهر بودم و بعد از اتمام سربازی، باز هم به جبهه برگشتم؛ این بار بهصورت بسیجی.
در ۱۸ سالگی، نخستین بار بهعنوان سرباز به جنگ رفتم.
بعد از سربازی، در عملیاتهای مختلف در لشکر اصفهان شرکت کردم. از دارخوین گرفته تا خط مقدم. در این عملیاتها، فرقی بین فرمانده و نیرو نبود؛ همه برای یک هدف میجنگیدیم. به یاد دارم که یکبار فرمانده سپاه به منطقه آمد.
یکی از بسیجیها احترام نظامی گذاشت، اما فرمانده ناراحت شد و گفت: «احترام نظامی نمیخواهم، همه ما یکی هستیم.» این روحیه برادری، نقطه قوت روزهای جنگ بود.
خانوادهام هیچوقت با حضورم در جبهه مخالفت نکردند. این حمایت، از عشق به وطن و آرمانهای انقلاب نشأت میگرفت. حتی زمانی که خطر در کمین بود، آنها پشتیبان من بودند.
جبهه؛ مکتب ایثار و همدلی
جبهه، جایگاه انسانهایی بود که برای آرمانهایشان از جان میگذشتند. همرزمان من در جنگ، نمونهای از پاکترین انسانها بودند. روزهایی که هیچ تفاوتی بین فرمانده و بسیجی وجود نداشت، همگی در یک صف، برای هدفی مقدس تلاش میکردند.
امروز، فرزندم مهندسی نفت خوانده و در شیراز زندگی میکند. با این حال، از زمان کرونا، نتوانسته شغلی پیدا کند. هر بار که دنبال کار میرود، میگوید: «پدر، باید آشنا داشته باشی.» این جمله، تلخی واقعیت امروز را نمایان میکند. دوران جبهه و جنگ گذشته است، اما شاید هنوز دعای انسانهای باایمان بتواند گره از مشکلات نسل جوان باز کند.
در جبهه منطقه فاو بودم. شبها جایی برای آرامش نبود. یک شب ساعت ده یا دوازده بود که به ما حمله شد. بسیاری از دوستان و همرزمانم، از جمله شهید ملایی و شهید فهیمی، در این حمله شهید شدند. فرمانده ما، شهید حسین خرازی، ابتدا جانباز شد و سپس در لشکر به شهادت رسید. هر روز، شاهد از دست دادن عزیزانی بودیم که در کنار ما برای دفاع از میهن میجنگیدند.
مسیر جانبازی؛
از مجروحیت تا احساس مسئولیت
من خودم را برای شهادت شایسته نمیدیدم، اما همچنان در مسیر الهامبخشی که از رهبرمان، امام خمینی(ره)، گرفته بودیم، قدم میگذاشتم. امام روزی گفته بودند: «آنهائی که بخواهند طرفداری ما را بکنند، در گهواره و شکم مادران خود هستند.» ما همان بسیجیان سال ۵۷ بودیم، همیشه آماده و گوش به فرمان رهبر. امروز هم اگر رهبر دستور بدهند، با وجود بیماری و سنوسال، بیصبرانه آماده خدمت و دفاع از ناموس هستم.
وقتی از روستایمان همراه پنج یا شش نفر دیگر به جبهه اعزام شدیم، ابتدا به نزدیکی اهواز رسیدیم. پس از دو سه روز استراحت و آموزش، شبهنگام به فاو فرستاده شدیم. در تیپ چهار، آماده نبرد بودیم. ساعت ده شب بود که خمپارهای به ناحیه لگن من اصابت کرد. بچهها برای جابهجایی مجروحان تحت فشار بودند. هر بار که آمبولانسها میآمدند و چراغها روشن میشد، خمپارهباران دشمن شدت میگرفت و انتقال مجروحان سختتر میشد.
یک ساعتی در خون خود میغلتیدیم تا اینکه سرانجام ساعت یازده و نیم شب آمبولانس آمد. دشمن اما حتی مسیر آمبولانسها را هم زیر خمپاره میگرفت. در میان راه، راننده ما را رها کرد و رفت. بیشتر از نیم ساعت در تاریکی منتظر ماندیم تا اینکه بازگشت. ساعت ۱۲:۳۰ شب بود که توانستیم از منطقه عبور کنیم. بعد با قایق ما را از دریاچهای رد کردند. دیگر چیزی به یاد ندارم. وقتی چشم باز کردم، در بیمارستان بودم.
بستری در بیمارستان و بازگشت به میدان
یک ماه در بیمارستان بستری بودم. کسی از خانوادهام خبر نداشت. پدرم که همیشه میگفت آرزو دارد من جانباز یا شهید شوم، از این وضعیت بیاطلاع بود. برای من و دیگر همرزمانم، جبهه جایگاهی برای احساس مسئولیت و رضای خدا بود.
در آن زمان ازدواج کرده بودم، اما همسرم و خانوادهام هرگز سد راه من نشدند. مردم در آن روزها، برای ناموس و کشور، هرچه داشتند فدا میکردند. اگر کسی شهید میشد، تا بازگشت پیکر، خانوادهها از شهادتش خبر نداشتند. همه آماده بودند جان خود را فدای میهن کنند.
شش ماه در چهارراه دارخوین خدمت کردم. شبی دشمن حمله کرد و من گرفتار شدم. در سنگر، تلفنی با شهید حسین خرازی تماس گرفتم. نیروهایی که او فرستاد، توانستند دشمن را عقب برانند. در آن زمان، آبادان تقریباً خالی از سکنه بود و عراقیها به راحتی وارد شهر میشدند.
جانبازی؛ افتخار به راهی که پیموده شد
وقتی مجروح شدم، احساس خوشبختی میکردم. پدرم از افتخاراتم خوشحال بود و همیشه میگفت، «من آرزو دارم زنده بمانم و ببینم شما جانباز یا شهید میشوید.» این افتخار نه فقط برای من، بلکه برای تمام خانوادهام، مایه سربلندی بود.
امید به آیندهای روشنتر داریم. جنگ، دوران ایثار و ازخودگذشتگی بود؛ دورانی که مردم برای وطن، بیچشمداشت از همه چیزشان میگذشتند. امروز نیز، همان روحیه میتواند گره از مشکلات کشور باز کند. ایمان و اتحاد، کلیدهای ساختن آیندهای بهتر هستند؛ آیندهای که برای آن همچنان باید تلاش کنیم.
حالوهوای ناب جبهه
جبههها پر از عشق و معنویت بود. از همان لحظهای که برای نگهبانی میرفتم، حس رفاقت و وظیفه موج میزد. به یاد دارم زمستانی در چهارراه دارخوین نگهبانی میدادم. باران میبارید و تا دو ساعت در پست بودم. شب بود که متوجه شدم دو نفر از پشت سیمخاردار به سمت سنگر ما میآیند. علی زارعی، همرزمم، همراه من بود. با تجربهای که از تیراندازی در شکار داشتم، مطمئن بودم که اگر شلیک کنم، به هدف میزنم. اما دوستم گفت شاید آشنا باشند.
با فرماندهی تماس گرفتیم. شهید حسین خرازی دستور داد تا تیراندازی نکنیم. نیروها آمدند و آن دو نفر را بردند. این حوادث ساده بخشی از زندگی جبهه بود؛ جایی که کسی به فکر برگشتن نبود و هر لحظه آماده فداکاری بودیم.
سنگر کوچک ما در فاو با معنویت بزرگی پر شده بود. فرمانده ما، آقای قائدی از بوشهر، و سخنرانانی مانند آقای دشتی، با حرفهایشان روحیه ما را تقویت میکردند. همه در سنگر نماز شب میخواندند و دعای کمیل زمزمه میکردند. فضائی پر از برادری و رفاقت حکمفرما بود.
این روحیه معنوی امروز کمتر دیده میشود. اگرچه برخی از افراد هنوز همان اخلاص را دارند، اما نیازمند دعای رهبر و توجه بیشتر به معنویت هستیم.
دلتنگی برای یاران شهید و روزهای پرافتخار
بعد از شهادت حاج قاسم سلیمانی، حال و هوای کشور تغییر کرد. هنوز هم نمیتوانیم جای خالی او را پر کنیم. فرزندم، که روحانی و نماینده ولی فقیه در سپاه کنگان است، آن روز که خبر شهادت حاج قاسم را شنید، تلویزیون را روشن کرد و با بغض گفت: «بیصاحب شدیم.»
حاج قاسم شخصیتی بیمانند بود که اگر چند نفر مانند او داشتیم، این مشکلات پیش نمیآمد. امروز مردم باید خودشان مسئولیت کشور و ناموسشان را حس کنند.
یاد یاران شهید و دلتنگیهای بیپایان خیلی اذیتم میکند. دلم برای دوستان و همرزمانم تنگ است. شهید شیرودی، شهید حسین خرازی، شهید فهمیده و دیگران رفتند، اما من ماندم و مشکلات امروز را میبینم. در روستای باغان، چهار شهید داریم. دو شهید بنام شهید رضایی و شهید ملاییدر باغان وجود دارد و دو شهید هم بنام شهید محمدی و شهید دولت جاوید در شهر آبدان به خاک سپرده شدهاند که گاهی به مزارشان میروم و با آنها درد دل میکنم.
در خانه، مکانی خصوصی ساختهام که وقتی دلتنگ میشوم، به آنجا میروم و با دوستان جمع میشویم. یاد و خاطره شهدا همیشه در دل ما زنده است. انتظار داریم یک شهید گمنام به روستای ما بیاورند تا آرامش بیشتری در دلهایمان ایجاد شود.
حفظ امنیت و آماده برای ظهور
امروز نیاز داریم کشور و امنیتمان را حفظ کنیم. دعای رهبر و تلاش همه ما میتواند شرایط را بهتر کند. انشاءالله کشورمان به دست امام زمان برسد و آیندهای روشنتر پیش رو داشته باشیم.
برای حفظ روحیه شهدا، باید مسیری مشابه آنان را طی کنیم؛ راهی که بر پایه ایمان، معنویت و ایثار باشد. در جبههها، انس با قرآن، دعا و نماز شب از عناصر اصلی تقویت روحیه رزمندگان بود. این عادات معنوی به آنها قدرت و ارادهای میداد که در سختترین شرایط استوار بمانند.
ابتدا باید انس با قرآن و عبادت در کشور باشد. یکی از راههای اصلی حفظ روحیه شهدا، بازگشت به قرآن و عبادات خالصانه است. مساجد و حسینیهها بهترین مکانها برای احیای این روحیهاند. باید در مجالس مذهبی شرکت کنیم و جوانان را نیز تشویق کنیم که در این فضاها حضور پیدا کنند.
دومین اصل پیروی از رهبر و ارزشها است. شهدا همواره تابع فرمان رهبری و ولایتفقیه بودند. اگر امروز بخواهیم مانند آنان عمل کنیم، باید به دستورات رهبر انقلاب لبیک بگوییم و در مسیر آرمانهای انقلاب حرکت کنیم.
سومین اصل احیای معنویت در جامعه است. در زمان جنگ، روحانیونی حضور داشتند که زندگیشان در تلاوت قرآن و ذکر سپری میشد.
امروز متأسفانه توجه جامعه به گوشیها و امور مادی بیشتر شده است. باید تلاش کنیم این فضای معنوی را با گفتوگو، نصیحت و عمل خودمان احیا کنیم.
غیرت ایرانی؛ همان روحیه شهدا
باید به جوانان امروز یادآوری کنیم که شهدا با چه انگیزهای به میدان جنگ رفتند. نباید اجازه دهیم که تاریخ و ارزشهای شهدا فراموش شود. گفتوگو با نسل جدید، تعریف خاطرات جنگ و انتقال ارزشها نقش مهمی در حفظ روحیه شهدا در جامعه دارد.
ما ایرانیها همیشه نسبت به خاک و ناموس کشورمان حساس بودهایم.
وقتی در جنگ شنیدیم که میخواهند کشور را به دست دشمن بدهند، غیرتمان اجازه نداد. این غیرت باید همچنان زنده بماند و در قلب نسلهای جدید جای گیرد.
نصیحتی از شهدا به ما: «هرکه با خدا باشد عزت دارد.» باید ایمان قوی داشته باشیم و در برابر مشکلات صبور باشیم. اگر امروز کسی مانند حاج قاسم عزت دارد، به خاطر ایمان و ارتباطش با خداست. این مسیر برای همه ما باز است و باید از آن بهره ببریم.
آرمانخواهی، ایمان و ایثار، سه کلید طلایی برای حفظ روحیه شهداست.
دشمن نمیتواند مانع پیشرفت کشورمان شود. جمهوری اسلامی ایران در مسیری قرار گرفته که علیرغم تمام دشمنیها و تحریمها، به سوی
قویتر شدن حرکت میکند. دشمنان همواره در تلاش بودهاند با ایجاد شایعات، فشارهای اقتصادی و ناامنی، مسیر پیشرفت ایران را متوقف کنند، اما مردم ایران با ایمان و ایستادگی اجازه ندادهاند اهداف شوم دشمنان محقق شود.
رسالت مسئولان در قبال جوانان و کشور
انتظار مردم از مسئولان این است که پای کار مردم و انقلاب بایستند و مشکلات جوانان بهویژه در مناطق روستایی را حل کنند. جوانانی که برای آینده کشور سرمایه هستند، نیازمند شغل و مسکناند. باید برنامهریزیها به سمت حمایت از جوانان و اشتغالزایی باشد. استانداران، فرمانداران و سایر مسئولان باید بیشتر به دغدغههای مردم رسیدگی کنند و اجازه ندهند دشمن با سوءاستفاده از مشکلات داخلی، اهداف خود را دنبال کند.
و مردم هم نقش نقش بسزایی در حفظ انقلاب اسلامی دارند. مردم ایران همیشه نشان دادهاند که پای کشور، ناموس و انقلاب خود ایستادهاند. هرچند برخی با حمایتهای خارجی دست به اغتشاش و آشوب میزنند، اما این اقدامات بیارزش و محدود، هرگز نمیتواند اراده مردم و مسیر پیشرفت کشور را متوقف کند. کسانی که برای چند سطل زباله
آتش زدن، پول میگیرند، هیچگاه نمیتوانند با روحیه و اراده مردم مقابله کنند.
ایمان، اساس پیروزی مردم کشورمان است. تا زمانی که مردم به خداوند توکل داشته باشند و پشت سر رهبر حرکت کنند، کشور پاینده و پیشرفته خواهد ماند. همانگونه که در طول هشت سال
دفاع مقدس و پس از آن، ایمان و اتحاد مردم باعث حفظ کشور شد، امروز نیز همان ایمان و اتحاد راهحل مشکلات است.
احترام به آرمانهای شهدا
پیشرفت ایران نهتنها متوقف نخواهد شد، بلکه با تلاش مردم و مسئولان سرعت بیشتری خواهد گرفت. کشور ما جمهوری اسلامی ایران با رهبری حکیمانه و حضور مردم آگاه، همیشه سربلند و مقتدر خواهد بود.
گاهی رنج و زحمت زنده نگه داشتن خون شهدا از خود شهادت کمتر نیست. مسئولان نظام جمهوری اسلامی، لطفاً به آرمانهای شهدا احترام بگذارید و با مردم مدارا کنید. مردم ستون استواری این نظاماند و احترام به خواستههایشان، ادای دین به خون پاک شهداست.
رهبرمان ولی امر مسلمین است؛ پشتوانه او باشیم و احترام او را پاس بداریم. با دعای قلبی خود از خداوند بخواهیم: پروردگارا، امام بزرگوارمان را با اولیائش محشور فرما. او را از ما راضی کن. قلب مقدّس ولیّعصر (عج) را از ما خشنود کن. شهدای عزیز ما را با شهدای کربلا محشور بفرما و آخرین دعایم این است که خدایا، یک کاری کن که من نیز به قافله شهدا بپیوندم.