kayhan.ir

کد خبر: ۳۰۳۷۱۵
تاریخ انتشار : ۲۳ دی ۱۴۰۳ - ۲۰:۳۷
نیمه پنهان کشمیر- 12

حال و هوای محله پس از بازگشت طارق

 
 
 
نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور
صبح روز بعد شبنم به خانه رفت تا خبر را به اعضای خانواده بدهد، آنها هم به این نمایش گوش داده بودند.
تقریبا یک‌ سال بعد طارق پس از گذشتن از خط مرزی دوباره به خانه بازگشته بود. دوستان، اقوام‌، همسایه‌ها برای دیدن طارق به خانه قدیمی رحمان هجوم آوردند. خانه به قدری شلوغ بود که نمی‌توانستم کفش‌هایم را در بیاورم. 
بالاخره به هر زحمتی بود وارد اتاق ذوزنقه‌ای‌شکل بزرگی با رنگ‌های سبز تیره، قهوه‌ای و سیاه شدم، یک قالی گُلدار روی زمین پهن شده بود، مردان، زنان، بچه‌ها به پشتی‌ها تکیه داده بودند. شبنم با شیرینی‌های محلی موسوم به «چوچه وائر» و قهوه کشمیری از مهمانان پذیرایی می‌کرد. صدها چشم به یک جا دوخته شده بود. 
طارق نشسته و به یک پشتی مخملی که دامادهای کشمیری معمولا از آن استفاده می‌کنند تکیه داده بود. هر مهمانی که از راه می‌رسید در حیاط خانه آواز مبارک‌باش و تبریک سر می‌داد. 
آنها با گفتن اینکه شکر خدا صحیح و سلامت به خانه برگشتی، ان‌شاءالله پیامبر پشتیبانت باشه، طارق را در آغوش می‌گرفتند.
رحمان هم ساکت در کنار پسرش نشسته بود. من هم بلند شدم و طارق را درآغوش گرفتم. او به من گفت: ماشاءالله چقدر بزرگ شده‌ای بشارت، من هم خندیدم و گفتم شما هم لاغرتر شده‌اید.
به نظر می‌رسید صورت گردش فرو افتاده است. او موهای بلندش را مثل یک سرباز کوتاه کرده بود. او در یک «کُورتا پِجامِه» (لباس محلی) خیلی آراسته به نظر می‌رسید، قیافه‌اش مثل داماد‌ها شده بود.
چشمان من به دنبال عروس‌اش، کلاشینکوف که زیر یک ژاکت کلفت سبز رنگ در کنارش پنهان شده بود می‌چرخید.
بیرون از خانه حدود 1/5 کیلومتر آن‌طرف‌تر بچه‌های همسایه گوش‌ها و چشم‌هایشان را تیز کرده بودند که هر نوع علامت و تحرک نظامی را گزارش کنند.
 فرزند مبارز شروع به صحبت کرد، پدر بازنشسته پلیس همراه با جمعیت که در خانه جمع شده بودند منتظر بودند ببینند طارق این مارکوپولویِ زمانه چه نوید و بشارتی را از جهان جدید برای آنها بازگو خواهد کرد. طارق شروع به تشریح سفرش به پاکستان کرد. 
در بدو امر او و دوستانش سوار اتوبوسی که به مقصد سرینگر می‌رفت شدند. یک مبارز «جلودار» در ایستگاه شلوغ «باتامولا» در جنوب سرینگر منتظرشان بود. آنها در آنجا سوار اتوبوسی که به شهر شمالی «بارامولا» می‌رفت شدند.
اتوبوس پر از کارکنانی بود که از سرکار برمی‌گشتند. راننده آهنگ بالیوودی گوش می‌کرد، مسافران طارق و دوستانش را شناخته و فهمیدند که پسرها می‌خواهند از مرز رد شوند.
 در مسیر جاده سرینگر به بارامولا هیچ ایست‌بازرسی یا گشت‌زنی نظامی دیده نمی‌شد‌. حضور نظامیان هندی در کشمیر به طور تصاعدی در حال افزایش بود.
اعضای گروه شب را در یک خانه امن همراه با دیگر گروه‌های مبارز کشمیری که خواهان عبور از مرز بودند گذراندند. 
روز بعد سه گروه مبارزین سوار اتوبوس شده و به مقصد «کوپوارا» نزدیک‌ترین شهر به خط کنترل مرزی به راه افتادند. شاگرد راننده از پذیرفتن کرایه از مبارزین خودداری کرد.
کوپوارا مملو از جوانانی شده بود که از سراسر کشمیر برای گذراندن دوره‌های آموزش نظامی در پاکستان منتظر عبور از مرز بودند.
طارق و دوستانش به مردی معرفی شدند که قرار بود آنها را از کوره راه‌های پُرپیچ و خم کوهستانی به آن سوی مرز ببرد.
این دسته از افراد را در اصطلاح «بلدچی» می‌گفتند. آنها معمولا روستانشینان و بومیان نواحی مرزی بودند که کوتل‌ها و کوره‌راه‌ها را به‌خوبی می‌شناختند.  آنها با پوشیدن کفش‌های ضد آب و کوله پشتی‌های پُر از لباس و غذا کوپوارا را با یک کامیون ترک کردند.
این عده عصرگاه به روستای «ترهگام» که چند کیلومتر با خط کنترل فاصله داشت رسیدند. سپس تا نیمه‌های شب در یک مخفیگاه اقامت کردند.
آنها در تاریکی شب به‌دنبال «بلدچی» راه افتادند از سِتیغ کوه‌ها و شیارها از کنار سنگرهای دیده‌بانی نیروهای هندی گذشته و تمام طول شب را کوهپیمایی کردند.
بلدچی به آنها دستور داده بود که اکیدا از روشن کردن سیگار یا بازکردن بیسکویت در طول مسیر خودداری کنند.
کوچک‌ترین جرقه و روشنایی می‌توانست موجب شناسایی آنها توسط دشمن شود و در آن صورت بود که آتش‌بازی شروع می‌شد. اعضای گروه باید سکوت را کاملا رعایت می‌کردند. 
صبح که شد آنها خود را در میان بوته‌ها و شاخ و برگ‌های درختان کاج و صنوبر مخفی کردند سپس هر طوری بود روز را با ترس و لرز به سر آوردند.
نفرات گروه از این بیمناک بودند که سربازان هندی آنها را شناسایی کنند، بالاخره شب 
فرا رسید. 
آنها آخرین ایست دیده‌بانی هندی‌ها را هم پشت سر گذاشته و به مقرهای دیده‌بانی پاکستانی‌ها رسیدند.
 روز بعد طارق در مظفرآباد مرکز آزاد کشمیر بود. نظامیان پاکستان او را به یک اردوگاه آموزش نظامی بردند تا دوره ویژه جنگ‌های چریکی را 
بگذرانند. 
او شش ماه را در این اردوگاه‌ها سپری و با نحوه به‌کارگیری سلاح‌های سبک، مین، نارنجک و راکت آشنا شد.
طارق پس از گذراندن دوره جنگ‌‎های نامنظم قبل از اینکه به خانه برگردد مدتی را در پاکستان سپری کرد. 
او گفت: آنها فیلم‌های هندی داشتند. من برخی از آنها را تماشا کردم، شما می‌توانید نسخه جدید همه فیلم‌های هندی را خریداری کنید. همه انگشت به دهان بودند که او چه می‌گوید، من و شبنم به هم نگاه کرده می‌خندیدیم.
چند دقیقه بعد یکی از مُستَمعین در مورد نحوه برگشت از مناطق کوهستانی مرزی پرسید طارق گفت: برف‌ها در پایین‌دست آب می‌شدند اما کوه‌ها همچنان مملو از برف بود.
 طارق و دوستانش هنگام برگشت بی‌باک‌تر و جسورتر شده بودند. هر چِریکی هنگام برگشت در کوله‌پشتی‌ خود مقادیر زیادی مهمات و یک کلاشینکوف حمل می‌کرد، سفر برگشت تقریبا 3 روز به طول انجامید. 
کوله‌پشتیِ مهمات بسیار سنگین‌تر بود، هرکسی که خسته می‌شد بارش را سبک می‌کرد‌. ما برخی اقلام غذایی و خشاب و مهمات را در این برف‌ها پنهان 
کردیم.
طارق گفت: از یک سال گذشته هزاران نفر از این مسیر رفت و آمد کرده‌اند. 
او شواهدی از درگیری سربازان هندی با مبارزان را در مسیر مشاهده کرده بود. بقایای اسکلت انسان زیر درختان صنوبر و کفش‌های کوهستانی در میان صخره‌ها از جمله این موارد بود. 
در یک مورد آنها نزدیک بود به‌خاطر برخورد اتفاقی با یک گروه از مبارزینی که از سرینگر آمده بودند کشته شوند.
 همچنان که در آن زمان معمول بود اعضای این گروه یونیفورم‌های نظامی به تن داشتند. 
طارق و دوستانش فکر کردند آنها سربازان هندی هستند.
 بین بلدچی ما و آنها سوت‌زده شد و علامت رمزی رد و بدل گردید سپس آنها متوجه شدند طرف مقابل نیروهای خودی هستند، آنگاه همه با هم دست داده و به راه‌مان ادامه دادیم.