قسمت دوم از سفرنامه کرمان در آستانه شهادت سردار دلها
حسینیه «بیتالزهرا» یادگاری از حاج قاسـم
سیدمحمد مشکاتالممالک
دختر شهید رضا ایرانمنش از شهدای حادثه تروریستی در سالگرد شهادت سردار قاسم سلیمانی در مورد پدر شهیدش میگوید: «پدرم ولایی بود و عشق زیادی به شهدا، به ویژه شهدای مدافع حرم داشت. او ارادت خاصی به شهید غلامرضا لنگریزاده داشت و کتابهایی که در مورد زندگینامه شهدا بود، میخواند و به ما و دوستانش میگفت. به حاج قاسم سلیمانی هم ارادت داشت و آخرین کتابی که مطالعه کرد، «سرباز وطن» حاج قاسم بود. آنقدر از این کتاب تعریف میکرد که همه مشتاق خواندنش شدند.»
و همسر شهید نیز در ادامه خاطرهای بعد از شهادت آقا رضا به نقل از یکی از دوستان همسرش بیان کرد: «قبل از شهادت، همیشه وقتی مشکلی داشتم، نزد آقا رضا میرفتم و مشاوره میگرفتم. او همیشه به من کمک میکرد. پس از شهادتش، یک روز مشکلی پیش آمد که نمیدانستم چه کنم. شب شهید را در خواب دیدم و او مرا راهنمایی کرد. شهدا زنده هستند و در کنار ما هستند و از کارهای ما آگاهند.»
شهید محمدمهدی ایرانمنش پسر خانواده ۱۲ساله بود که به مقام شهادت رسید.
شهید محمدمهدی ایرانمنش، فرزند شهید رضا ایرانمنش، در سال ۱۳۹۱ در کرمان به دنیا آمد. او در سن ۱۱ سالگی، در تاریخ ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳، به عنوان آخرین شهید حادثه تروریستی ۱۳ دی ماه ۱۴۰۲، به مقام رفیع شهادت نائل آمد. پیکر مطهر ایشان در گلزار شهدای اختیارآباد به خاک سپرده شد.
روایت مادر شهید محمد مهدی
محمد مهدی ایرانمنش، آخرین شهید حادثه تروریستی ۱۳ دی ماه با وجود سن کم خود، در رشتههای ورزشی والیبال، نینجا و شنا موفقیتهای زیادی کسب کرده بود. وی همچنین از شاگردان ممتاز در کلاسهای زبان و قرآن بود. علاوهبر این، او یکی از بسیجیان فعال پایگاه قائم(ع) اختیارآباد بود و در برپایی مراسمات مذهبی به طور فعال مشارکت میکرد.
مادر شهید محمد مهدی از لحظات پر از احساس خود در کنار فرزند جانبازش میگوید:
«من ۱۰۹ روز کنار پسرم محمد مهدی بودم و در این مدت، هر روز در کنار او مینشستم. یک روز که حالش بد شد و پزشکان گفتند وضعش خوب نیست، من سوره یس خواندم و گفتم: محمد مهدی، امروز تو را به خدا سپردم. بلافاصله بعد از این دعا، ضربان قلبش تنظیم شد. او میدانست که من چقدر او را دوست داشتم، اما خداوند بهترین تقدیر را برای او رقم زد.»
پس از شهادت محمد مهدی
در روز معلم، همکلاسیهای محمد مهدی به مدرسه آمده بودند و یکی از همکلاسیهایش با یک شاخه گل به سراغ صندلی او رفت. وقتی گل را روی صندلی گذاشت، ناگهان محمد مهدی را دید که با لبخند دستش را دراز کرده و گل را از او گرفت. این خاطره باعث شد تا همکلاسی او از شدت هیجانگریه کند و از هوش برود.
پیغام از دنیای دیگر
چند روز قبل از شهادت محمد مهدی، مادرش سفره حضرت رقیه (سلاماللهعلیها) را در خانه انداخته بود. صبح روز بعد، در بیمارستان از محمد مهدی پرسید که آیا کسی آمده است؟ او با سر جواب داد که «یک دختر بچه آمده است». وقتی مادر از او پرسید که آیا حضرت رقیه (سلاماللهعلیها) آمده؟ او با لبخند جواب داد «بله».
مادر شهید میگوید: «بعد از شهادت محمد مهدی، دو خانم به گلزار شهدا آمدند و گفتند که شب شهید شما را در خواب دیدهاند و پیغامی از او آوردهاند. آنها به کرمان آمده بودند تا شهیدم را زیارت کنند.»
نگاهی به اتاق محمد مهدی
قبل از خداحافظی، به عکسهای محمد مهدی ایرانمنش نگاه میکردم. به قد و بالای این پسر زیبارو، که همچنان در ذهنم حضور داشت. به اتاقش رفتم؛ اتاقی ساده اما پر از خاطرات یک نوجوان ورزشکار. کیسه بکسش به دیوار آویزان بود و پوستر تیم فوتبال استقلال هم به دیوار نصب شده بود.
آری، این پسر استقلالی بود که از مادرش یک مفاتیح هدیه گرفتم، مفاتیحی که رنگش آبی بود. این هدیه، خاطرهای از محبت مادر و ارادت محمد مهدی به اهل بیت (علیهمالسلام) برایم بود.
سفر به حسینیه بیتالزهرا
بعد از لحظاتی پر از تأمل، منزل شهید را ترک و به سمت حسینیه بیتالزهرا حرکت کردم. در میان راه، با خودم فکر میکردم که چقدر شهدای سال گذشته بزرگ و عزیز بودند. واقعا درست است که میگویند خدا گلچین میکند، از بین آدمها، خوبها را برمیدارد. شهدای سال گذشته، همه به نوعی گلچین شده بودند؛ کسانی که در مسیر حق و حقیقت جان خود را فدای آرمانهای بلند کردند.
به حسینیه بیتالزهرا رسیدم. نماز ظهر و عصر بود. وضو گرفتم و به صف نماز جماعت پیوستم. در دل حسینیه، جایی که فضا پر از عطر محبت اهل بیت (علیهمالسلام) بود، برای لحظاتی همهچیز به فراموشی سپرده شد. در کنار دیگر نمازگزاران، حضور در صف جماعت برایم معنای جدیدی پیدا کرده بود.
خاطرات شهدای عزیز مثل محمد مهدی ایرانمنش، که با جوانی کم و دل بزرگ خود در مسیر انقلاب قرار گرفت، در دل من زنده بود. به یاد آوردم که چه دردناک است که چنین نوجوانانی از کنار ما میروند، اما در عین حال افتخار بزرگی است که چنین فرزندانی را در دل تاریخ داریم.
بیتالزهرا، مکانی که معنویت در هر گوشه آن موج میزند، با وجود شهدای گمنام و خاطرات ناب شهید حاج قاسم سلیمانی به یکی از نمادهای ارادت به اهل بیت و فرهنگ ایثار تبدیل شده است. این مکان ساده اما روحافزا، جایی بود که حاج قاسم در خلوت خود کنار قبر شهید گمنام، زیارت عاشورا میخواند و به دیگران سفارش میکرد که هنگام خلوت او، کسی به زیرزمین نیاید.
زائرانی که به کرمان میآیند، معمولاً پس از زیارت گلزار شهدا و مزار حاج قاسم، به بیتالزهرا قدم میگذارند. حال و هوای خاص این مکان با تضرع و اشک زائران و صدای نجواهای عاشقانهشان آمیخته است.
حساسیت به حلال و حرام
یکی از ویژگیهای برجسته حاج قاسم در ساخت بیتالزهرا، حساسیت او به حلال و حرام بودن اموال و مصالح بود. او با دقت خاصی، کمکهایی را که از نظر شرعی شبههدار بودند، با احترام رد میکرد. به گفته نزدیکان او، حتی یک ریال از بیتالمال در ساخت این مکان هزینه نشد و تمام هزینهها به همت خیرین و مردم تأمین شد. فضای بیتالزهرا با یادگارهایی که نشاندهنده ارتباط معنوی حاج قاسم با اهل بیت است، مزین شده است.
فرشی کرمرنگ که ۴۶ سال در کنار ضریح امام حسین(ع) قرار داشت، اکنون در این مکان نگهداری میشود و عطر حرم حسینی را به این فضا آورده است.
فرش قرمزی که از حرم حضرت زینب(س)
در سال ۱۳۹۱ به حاج قاسم اهدا شد، در کنار دیگر یادگارها، روایتگر ارادت او به خاندان
اهل بیت است.
دو تابوت شیشهای مشبک که حامل پیکر مطهر حاج قاسم و یار وفادارش حاج حسین پورجعفری بودند، اکنون در بیتالزهرا قرار دارند. این تابوتها که از بازسازی حرم حضرت رقیه (س) به یادگار ماندهاند، معنویت خاصی به فضا بخشیدهاند.
حاج قاسم به مادران شهدا احترام ویژهای قائل بود. یکی از درخواستهای او این بود که عکس همه شهدای کرمان، حتی به اندازه کوچک، در بیتالزهرا نصب شود.
او میگفت: «وقتی مادر شهیدی به این مکان بیاید و عکس فرزندش را نبیند، ناراحت میشوم.» اکنون دیوارهای بیتالزهرا مزین به تصاویر شهدای کرمان است که نگاه هر زائری را به خود جلب میکند.
پذیرای زائران از سراسر جهان
بیتالزهرا تنها به ایرانیان اختصاص ندارد. زائرانی از کشورهای مختلف همچون لبنان، عراق، نیجریه، آمریکا آلمان و... برای دیدن این مکان میآیند. هر یک از آنها با دلی شکسته و نیتی خالص، جای خالی حاج قاسم را احساس میکنند و با اشکهایی سرشار از دلتنگی، خاطره این سردار دلها را زنده نگه میدارند.
بیتالزهرا، تجلیگاه عشق، ایمان و ایثار است؛ مکانی که روح شهدا در آن جاری است و حضور حاج قاسم در هر گوشه آن حس میشود. اینجا، سرزمینی کوچک اما پر از معنویت است که دل هر زائری را تسخیر میکند.
امام جماعت بیتالزهرا، حجت السلام سید حسن اسدی، با سخنانی پرشور و الهامبخش، برای زائران بیتالزهرا از ویژگیها و خاطرات حاج قاسم سلیمانی میگفت.
پس از سخنرانی، به سراغ ایشان رفتم، پس از سلام و احوالپرسی خودم را معرفی کردم. یادآور شدم که دو سال پیش گفتوگویی با ایشان داشتهام.
حاجآقا اسدی از حاج قاسم بهعنوان سرباز ولایت یاد میکرد و خاطراتی شنیدنی از این سردار دلها برای مردم میگفت. کوچک و بزرگ پای صحبتهای او مینشستند و با شخصیت و ویژگیهای حاج قاسم بیشتر آشنا میشدند.
در ادامه، حاجآقا اسدی پس از یادآوری خاطرات آن گفتوگو، مرا به آقای حسین عربنژاد معرفی کرد. او که ابتدا سوپرمارکت سر کوچه بیتالزهرا را اداره میکرد، اکنون مسئول مغازه محصولات فرهنگی کنار بیتالزهرا است. حاجآقا پیشنهاد کرد که با او نیز درباره حاج قاسم و فعالیتهایش
گفتوگو کنم.
پس از ورود به مغازه، به طبقه فوقانی هدایت شدم. مدتی انتظار کشیدم، اما مشغله زیاد مدیر مغازه، آقای حسین عربنژاد، قابل مشاهده بود. در این بین، متوجه شدم که ساعت دو بعدازظهر وقت مصاحبه با پدر ریحانه سلطانینژاد (دختر کوچکی که به کاپشن صورتی معروف شده بود) دارم و باید به خانه آنها بروم. برای صرفهجویی در زمان، تصمیم گرفتم گفتوگوی خود با آقای عربنژاد را در مسیر و داخل ماشین انجام دهم. او در طول مسیر با شور و اشتیاق از حاج قاسم برایم صحبت کرد.
آقای عربنژاد بهویژه بر روحیه مردمداری حاج قاسم
تأکید داشت و از ارتباط صمیمانه ایشان با مردم گفت. او خاطراتی از برخوردهای گرم و بیریای حاج قاسم با مردم روایت کرد که هرکسی را تحت تأثیر قرار میداد. این گفتوگو فرصتی ارزشمند بود تا با جنبههای دیگری از شخصیت این سردار دلها آشنا شوم.
همچنان میهمان دیار سردار رشید اسلام هستیم. دیاری که در هر گوشهاش نشانی از شهدا دارد. کرمان زادگاه شهدای بزرگی است و حال با وجود مزار اسطوره مقاومت و جهاد، حاج قاسم رنگ و بوی دیگری به خود گرفته است. زندگی در بین مردمی که جوانانشان را در راه اسلام و قرآن فدا کردهاند بسیار زیبا و دلنشین است، مردمی مهربان و فداکار که گرمای وجودشان، سرمای زمستان را از یادمان برده. پس باید از این مردم و این سرزمین نوشت تا یادگاری باشد برای دوستداران شهدا...
دیدار با پدر ریحانه، دختری با کاپشن صورتی
پس از نیم ساعت گفتوگو با آقای عربنژاد، به منزل خانوادهای رسیدیم که نامشان با حادثهای تلخ گره خورده است؛ خانواده ریحانه سلطانینژاد، دختری که به «کاپشن صورتی» معروف شد.
با آقای عربنژاد خداحافظی کردم و وارد خانهای شدم که تنهائی و غم در آن موج میزد.
پدر ریحانه، مردی صبور و دلشکسته، مرا به گرمی پذیرفت. او در آن حادثه تروریستی تلخ، همسر مهربانش و دو فرزند عزیزش، ریحانه ۱۸ ماهه و محمدامین ۱۱ ساله، را از دست داده بود. در طول گفتوگو، با بغضی که گاه در صدایش موج میزد، از ویژگیهای همسرش گفت؛ زنی که مهربانی و عشقش به خانواده زبانزد بود.
سپس صحبت به فرزندان معصومش رسید. با چشمانی خیس از خاطرات آنها یاد کرد. از بازیهای کودکانه ریحانه در خانه گفت و از محمدامین، پسری که با شیطنتها و لبخندهایش فضای خانه را گرم میکرد.
از تنهائیهای خود نیز گفت. اینکه روزگاری صدای خندههای کودکانش در خانه میپیچید و همسرش با عشق، زندگیشان را میساخت. اما اکنون، این خانه مملو از سکوتی سرد و یادآور خاطراتی دردناک شده است.
این گفتوگو پر از حرفهای ناگفتهای بود که عمق رنج و تنهائی یک پدر را نشان میداد. ادامه این مصاحبه مفصل، در بخشهای بعدی منتشر خواهد شد.
ملاقات با خانواده سرگرد شهید محمد پورشیخعلی
پس از دیدار با پدر ریحانه، به مهمانسرای بنیاد شهید بازگشتیم؛ جایی که خانوادههای شهدا گرد هم آمده بودند، به سراغ خانواده سرگرد شهید محمد پورشیخعلی یکی از شهدای نیروی انتظامی رفتم.
خانم آیدا رجبزاده همسر شهید، به همراه تکفرزند خردسالش، فاطمه، و پدر و مادر خودش و همچنین پدر و مادر شهید حضور داشتند.
این جمع صمیمی اما غمزده، در خلال صحبتها از شهید محمد پورشیخعلی گفتند؛ از مهربانیها و فداکاریهای او و اینکه چگونه عشق و حضورش زندگی را برایشان روشن کرده بود. اما اکنون، با نبود او، سایهای از غم بر زندگیشان افتاده است. همسر شهید، زنی جوان اما شکسته و خسته، در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: «محمد همیشه میگفت هر جا باشی، من هم کنار تو هستم. حالا که نیست، گویی حضورش را در کنارمان حس میکنم. من و فاطمه هر شب با عکسش میخوابیم. فاطمه که عاشق بابایش بود، حالا تنها دلخوشیاش همین عکس است. عکسی که در آغوش میگیرد، میبوسد و با آن حرف میزند. اما این نبودنش... این دلتنگی هیچوقت
تمام نمیشود.»
او با بغضی که گاه میشکست، ادامه داد: «خدا را شکر که به شهادت رسید. میدانستم لیاقت شهادت را دارد. اما رفتنش خیلی زود بود. گذر زمان هم آرامم نمیکند؛ هرچه میگذرد، دلم بیقرارتر و بیتابتر میشود.»
امید به دیدار با مقام معظم رهبری
پدر و مادر بزرگ فاطمه نیز از نگرانیهایشان برای حال آیدا خانم و تأثیر این فضای غمبار بر نوه کوچکشان گفتند. مادر شهید با صدایی آرام و بغضدار اظهار کرد: « آیدا دیگر آن آدم سابق نیست. این داغ بزرگ قلبش را شکسته و چشمهایش همیشه پر از اشک است. ما نگرانیم که این حال و هوا روی فاطمه هم اثر بگذارد. او هنوز کوچک است و این غم برایش سنگین است.»
پدر بزرگ فاطمه، که نگرانی در چهرهاش موج میزد، گفت: «اگر مقام معظم رهبری را ملاقات کنند، شاید معظمله چیزی بگویند که آیدا آرام بگیرد. ایشان همیشه در دلهای شکسته خانواده شهدا نفوذ کردهاند. یک جمله از رهبر انقلاب، همانطور که دل یک ملت را آرام میکند، میتواند دل آیدا را هم تسکین دهد. این دیدار میتواند گرهای از دلش باز کند، شاید به زندگیاش امید تازهای بدهد.»
این خانواده، هرچند خود پر از درد و داغ بودند، به نقش معنوی و تاثیرگذار مقام معظم رهبری ایمان داشتند. آنها امیدوار بودند که کلامی از ایشان، همچون مرهمی بر دلهای زخمخوردهشان بنشیند و آرامش را به این خانه غم زده بازگرداند.
دعای پدر در حرم امام حسین علیهالسلام
آخرین مصاحبه ما با پدر و مادر شهیده المیرا، دختر ۱۶ سالهای که به سال گذشته جان خود را فدای آرمانهای بزرگ کرد، یکی از لحظات عاطفی و بینظیر بود. پدر و مادر او، هر دو با ایمان راسخ، داستانی از یک عهد معنوی و یک روزگار پر از عشق و فداکاری برای ما روایت کردند.
پدر شهیده، مردی که در بازسازی عتبات عالیات و در نزدیکی حرم حضرت امام حسین علیهالسلام مشغول به کار است، از روزهای خدمت در آن مکان مقدس و احساس خاصی که در آنجا داشت، سخن گفت. او به یاد میآورد که در سرداب امام حسین علیهالسلام بوی بهشت را استشمام کرده و در دل همان مکان، دعای بزرگی برای دخترش، المیرا، کرده بود. پدر و دختر هر دو به هم قول داده بودند که برای دیگری دعای شهادت کنند.
پدر در حالی که در فضای معنوی حرم امام حسین علیهالسلام نفس میکشید، دعایی از ته دل کرده بود: «خداوندا، آرزو دارم که دخترم المیرا در راه تو شهید شود.» و روز بعد، دعای پدر به اجابت رسید. المیرا در حادثه تروریستی سال گذشته، در سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی به آرزوی خود رسید و به شهادت رسید. اما داستان شهادت المیرا تنها به او محدود نمیشود. مادر بزرگ المیرا شهیده نصرت عرب نژاد نیز در همان روزها به همراه او در این حادثه جان خود را فدای عشق به اهل بیت کرد. شهادت این دو، یک اتفاق غمانگیز اما عمیقاً معنوی بود. پدر المیرا پیش از آن وعده داده بود که به مادر خانم خود زیارت کربلا هدیه دهد. اما تقدیر الهی اینگونه رقم خورد که زیارت کربلا برای مادر خانم تبدیل به شهادت در کنار نوهاش شد تا در آن دنیا، با امام حسین علیهالسلام و اهل بیت زیارت کند.
آرزوهای پدر برای دیدار با حضرت آقا
پدر شهید، مردی بود که عشق به مقام معظم رهبری در تمام وجودش جریان داشت. پس از شهادت حاج قاسم سلیمانی، او دو سال به عشق دیدار مقام معظم رهبری هر شب از ساعت دوازده شب تا
چهار صبح به گلزار شهدای کرمان میرفت، جایی که مزار حاج قاسم، سرباز وفادار ولایت، قرار داشت. در این دو سال سخت، در سرمای زمستان و گرمای تابستان، پدر هر شب به آن مکان مقدس میرفت، اما هرگز نتواسته بود حضرت آقا را زیارت کند.
او هر بار در دل میگفت: «ای کاش یک بار تنها برای چند لحظه چشم در چشم مقام معظم رهبری نگاه میکردم.» با وجود سختیهای بسیار، آرزوی او دیدار با مقام معظم رهبری بود. پدر، با اشک در چشمانش و با لبهای خشک، از آرزوی دیرینهاش برای زیارت حضرت آقا صحبت میکرد و اعتقاد داشت که شاید روزی این آرزو به حقیقت بپیوندد.
پدر شهیده المیرا مرا در فکر فرو برد اینکه وفاداری به ولایت در برابر سختیها و این که پدر شهید در این مدت دو ساله، در سختترین شرایط به عشق دیدار با حضرت آقا به گلزار شهدا میرفت، نشان از ارادت بیپایان او به مقام رهبری و ولایت داشت. حتی اگر نتوانسته بود به آرزوی خود برسد، اما امید و عشق او به رهبری، او را در برابر همه سختیها مقاوم کرده بود.
در یکی از روزهای دلخراش و بهیادماندنی سفر، پدر شهید المیرا، با دلی آکنده از محبت به رهبر انقلاب،
نامهای از ته دل به مقام معظم رهبری نوشته بود که هنوز به دست ایشان نرسیده بود. این نامه، که بر بستر دلنگرانی و امید به دیدار و زیارت رهبر نوشته شده، حکایت از عشقی بیپایان دارد که حتی مرگ نیز نتوانسته آن را قطع کند.
پدر شهید المیرا در نامهای که به تاریخ ۱۷ آذر ۱۴۰۳ نگاشته است، با کلمات ساده ولی بسیار پرمعنا، از رابطه عمیق معنوی و دلی خود و دخترش با مقام معظم رهبری سخن گفته و دلنوشتههایی از عمق دل را برای ایشان به تحریر درآورده است.
او در این نامه، به عشق بیپایان دخترش به رهبر انقلاب اشاره میکند. المیرا، دختری که هر لحظه از زندگیاش تحت تأثیر عشق به مقام معظم رهبری بود، حتی بیشتر از پدرش، علاقهای عمیق به ایشان داشت. او همیشه میگفت: «حاضرم جانم را فدای رهبرم کنم.»
پدر شهید در نامهاش با اشاره به آرزوی دیرینه دخترش مینویسد که چگونه المیرا همیشه خواهان دیدار با رهبر و دریافت چفیه و انگشتر از ایشان برای برکت زندگیاش بود.
او برای دخترش توضیح میداد که این دیدارها، تنها برای خانواده شهدا یا نخبگان ممکن است، اما این موضوع هرگز نتوانست مانع از شوق و اشتیاق دخترش به این دیدار باشد.
این پدر، که به عشق دیدار مقام معظم رهبری، سه سال متوالی شبها از ساعت دوازده شب تا اذان صبح به گلزار شهدای کرمان میرفت، هنوز نتوانسته بود رهبر خود را از نزدیک زیارت کند. در سه سال پیاپی، پدر و دختر به امید دیدار رهبر به گلزار شهدا میرفتند، اما تقدیر چنین بود که پدر هرگز نتواسته بود در این مدت به آرزوی خود برسد.
او با کلمات پر از درد و امید، از رهبر میخواهد که به او، که تنها یک فرزند بیشتر ندارد، اجازه دهد تا با مقام معظم رهبری دیدار کند. در انتهای نامه، پدر شهید از سواد نوشتن خود عذرخواهی کرده و با تمام وجود خود را سرباز و جان فدای مقام معظم رهبری و شهدای عزیز میداند.
لحظهای پر از احساس
شبی دلانگیز و پر از احساس در محل ملاقات، پدر شهید المیرا حیدری، با کلامی پر از حکمت و بصیرت، همگان را به شدت تحت تأثیر قرار داد. او، مردی که به رغم درد و رنج فقدان دختر عزیزش، در برخورد با دیگران همچنان استوار و حکیم بود، سخنانش توانست دل هر شنوندهای را به لرزه درآورد. صحبتهای او، که از عمق دل و با آگاهیای فراتر از سن و سالش بیان میشد، باعث شد که بسیاری از حاضران در آنجا با اشک و بغض، از عشق و فداکاری پدر و دخترش (شهیده المیرا) متاثر شوند.
پدر شهید، با کلامی آرام و استوار، از دختر شهیدش گفت؛ از آرزوهایش، از عشقی که به مقام معظم رهبری داشت و از راهی که برای رسیدن به آرمانهای بزرگ انتخاب کرده بود. او چنان با بصیرت و روشنبینی درباره آرمانهای انقلاب و شهدا سخن میگفت که انگار سالها تجربه در دل این مرد وجود داشت. این سخنان نه تنها به درد و داغ یک پدر، بلکه به باورها و اندیشههایی که پشت این شهادتها و فداکاریها بود، پرداخته بود.
ساعت نزدیک به ۱۰:۳۰ شب بود که گفتوگوی ما به پایان رسید، اما تأثیر آن لحظات برای همیشه در دل همه حاضران باقی ماند. در پایان ملاقات، پدر و مادر شهید المیرا، به عنوان بزرگترین هدیهای که میتوانستند تقدیم کنند، تربت پاک سیدالشهدا حضرت امام حسین علیهالسلام را به تمام عزیزانی که در آنجا حضور داشتند، تقدیم کردند.
این تبرک، شاید بهترین هدیهای بود که در آن شب به همه کسانی که در آنجا بودند، اهدا شد. اهدای تربت سیدالشهدا به مهمانان، نه تنها نشان از محبت و ارادت این خانواده به اهل بیت داشت، بلکه لحظهای معنوی و پر از برکت برای تمام حاضرین بود که خاطرهاش در دلها حک شد.