کد خبر: ۳۰۰۶۱۴
تاریخ انتشار : ۰۷ آذر ۱۴۰۳ - ۱۹:۵۸

طوبي و سدره گر به قيامت به من دهند يکجا فداي قامت رعنا کنم تو را (چشم به راه سپیده)

 
 
خورشيد کعبه ماه کليسا 
کي رفته‌اي ز دل که تمنا کنم تو را؟
کي بوده‌اي نهفته که پيدا کنم تو را؟
غيبت نکرده‌اي که شوم طالب حضور
پنهان نگشته‌اي که هويدا کنم تو را
با صد هزار جلوه برون آمدي که من
با صد هزار ديده تماشا کنم تو را
چشمم به صد مجاهده آئينه‌ساز شد
تا من به يک مشاهده شيدا کنم تو را
بالاي خود در آئينه چشم من ببين
تا باخبر ز عالم بالا کنم تو را
مستانه کاش در حرم و دير بگذري
تا قبله‌گاه مؤمن و ترسا کنم تو را
خواهم شبي نقاب ز رويت برافکنم
خورشيد کعبه ماه کليسا کنم تو را
طوبي و سدره گر به قيامت به من دهند
يکجا فداي قامت رعنا کنم تو را
زيبا شود به کارگه عشق، کار من
هرگه نظر به ‌صورت زيبا کنم تو را
رسواي عالمي شدم از شور عاشقي
ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را
فروغي بسطامي
گاه سپر، گاه سر انداخته‌اند
از تو شوري به دل بحر و بر انداخته‌اند
آتش عشق تو در خشک و ‌تر انداخته‌اند
محنت عشق تو را حوصله‌اي درخور نيست
پيش غم‌هاي تو دل‌ها سپر انداخته‌اند
از بتان مهر مجوئيد که آئين وفاست
اولين رسم قديمي که برانداخته‌اند
نيست غم‌هاي تو را با دلم آن مهر که بود
سال‌ها شد که مرا از نظر انداخته‌اند
هر کجا تيغ نگاه تو علم گشته به ناز
بيدلان گاه سپر، گاه سر انداخته‌اند
وه چه بحري که ز شوق گهرت، کشتي خويش
خضر و الياس به موج خطر انداخته‌اند
بي‌سبب نيست که با شيشه‌دلان کينه چرخ
سنگ بر کارگه شيشه‌گر انداخته‌اند
اين جهان خانه حزن و الم از آن احباب
عيش و عشرت به جهان دگر انداخته‌اند
مي‌کشان را شده از شهد لبت طبع لطيف
تا بدان جاي که نقل از شکر انداخته‌اند
آشيان دل (طالب) شده بر بال عقاب
بس که مرغان خدنگ تو پر انداخته‌اند
طالب آملي
قصه روز و شب ما
ديدن روي تو و دادن جان مطلب ماست 
پرده بردار ز رخسار که جان بر لب ماست
بت روي تو ‌پرستيم و ملامت شنويم 
بت‌پرستي اگر اين است که اين مذهب ماست
شرب مي با لب شيرين تو ما راست حلال 
بي‌خبر زاهد از اين ذوق که در مشرب ماست
نيست جز وصف رخ و زلف تو ما را سخني 
در همه سال و مه اين قصه روز و شب ماست
در تو يک يا رب ما را اثري نيست ولي 
قدسيان را به فلک غلغله از يا رب ماست
فرصت شيرازي
لرزد و ريزد 
بهر نفس دلم از باغ يار لرزد و ريزد
چو برگ گل که ز باد بهار لرزد و ريزد
بيا که بي‌گل روي تو اشکم از سر مژگان
چو شبنمی ‌است که از نوک خار لرزد و ريزد
بهم رسان ثمري زين چمن که شاهد زيبا
شکوفه‌ايست که از شاخسار لرزد و ريزد
ز آب ديده براهت هميشه کاسه چشمم
چو جام پر به کف رعشه‌دار لرزد و ريزد
برون خرام که وقتست لاله‌هاي چمن را
ز شوق روي تو رنگ از عذار لرزد و ريزد
بس است اينهمه «قصاب» آبروي تو ديگر
درين زمانه بي‌اعتبار لرزد و ريزد
قصاب کاشاني
جامه دريدن نگذارند
ما را گلي از روي تو چيدن نگذارند
چيدن چه خيالست که ديدن نگذارند
صد شربت شيرين ز لبت خسته‌دلان را 
نزديک لب آرند و چشيدن نگذارند
گفتم شنود مژده دشنام تو گوشم
آن نيز شنيدم که شنيدن نگذارند
زلف تو چه امکان کشيدن که رقيبان
سر در قدمت نيز کشيدن نگذارند
بخشاي بر آن مرغ که خونش گه بسمل
بر خاک بريزند و تپيدن نگذارند
دل شد ز تو صد پاره و فرياد که اين قوم
نعره زدن و جامه دريدن نگذارند
مگريز «کمال» از سر زلفش که در اين دام
مرغي که درافتاد پريدن نگذارند
کمال خجندي
جان به لب آمده 
بي تو از گلشن چه حاصل خاطر افسرده را
خنده گل درد سر مي‌آورد آزرده را
ساغري خواهم دم آخر مگر همراه او
سوي تن باز آورم جان به لب آورده را
کليم کاشاني