تعلیم نماز در عالم رؤیا (حکایت اهل راز)
حجتالاسلام والمسلمین سید علیاکبر اجاقنژاد تعریف کرد: در حدّ فاصل سالهای 1359 تا 1361 ش حدود سه سال در شهرستان مرزی آستارا اقامت داشتم. در آستارا مسجد بزرگ یا جای مناسبی که بتوان در آنجا نماز جمعه را اقامه کرد وجود نداشت و به خاطر بارانی بودن هوای منطقه اقامۀ نماز در فضاهای آزاد مانند حیاط استادیوم نیز مقدور نبود. لذا حقیر به عنوان امام جمعه وظیفه داشتم جهت اجرای این فریضۀ الهی نسبت به تأسیس مصلای مناسب شهر اقدام کنم. برای همین منظور با همکاری معتمدین محل و مسئولین مربوط و مردم عزیز، نسبت به تأسیس مصلا در حیاط مسجد جامع شهر - که از وسعت خوبی برخوردار بود - اقدام کردم.
در تابستان سال 1360 زیلوی بزرگی به گوشهای از حیاط انداخته و اینجانب قسمتی از روز را جهت نظارت بر امور تأسیساتی مسجد در آنجا حضور مییافتم. به خاطر حضور حقیر عدهای از مؤمنین خصوصاً جوانان جمع میشدند و ضمن استفاده متقابل و طرح مسائل شرعی و معارف اسلامی مجلس انس و محفل الفتی تشکیل میشد.
روزی با حضور عدهای از جوانان طبق معمول هر روز مشغول مذاکره و گفتوگو بودیم. نوجوانی که در کنار دیوار و به فاصله حدود پنج شش متری ایستاده و به جمع ما خیره شده بود، توجه من را به خود جلب کرد. به کسانی که در نزدیک نشسته بودند گفتم: بروید و آن نوجوان را بیاورید اینجا، از نحوه نگاه و توجهش به سوی ما احساس میکنم که اشتیاق دارد در این جمع حضور داشته باشد.
جوان کم سن و سالی که در کنار من نشسته بود، گفت: آقا! دو شب پیش برای او اتفاقی افتاده است و اکنون بسیار مایل است پیش شما بیاید و در این محفل شرکت کند، لیکن خجالت میکشد.
من پرسیدم: چه اتفاقی افتاده است، اگر قابل نقل است تعریف کنید.
گفت: شما را در خواب دیده است و داستان خواب، خیلی شیرین و شگفتآور است، اجازه بدهید خودش بیاید تعریف کند.
آن عزیز خوشاقبال را آوردند و تعدادی از حضار که با ایشان سابقۀ آشنایی نداشتند،با نظر موافق این حقیر مجلس را ترک کردند تا بالأخره شرایطی ایجاد شد که او بتواند ماجرای خواب را بدون ابا و با آرامش روحی بیان کند.
اسم او علی بود. در سطح راهنمایی مشغول تحصیل و خانه پدریشان در نزدیکی مسجد جامع بود و از بچههای آن محله محسوب میشد. علی که فرزند ارشد خانواده و نوجوانی محجوب و باحیا بود، پس از تعارفات اولیّه و رفع اضطراب در حالیکه بسیار واضح و آرام صحبت میکرد، گفت:
مدت دو سه ماه بود که عصرها میآمدم و از دور به مجلس گرم و باصفای شما نگاه میکردم. به صمیمیت و گرمی محفلتان شیفته شده بودم. هنگام نماز(مغرب و عشا) به صفوف معنوی و روحانیتان دلبسته شده بودم، اما آداب نماز جماعت را نمیدانستم و خواندن نماز فُرادی و حتی قرائت حمد و سوره را بلد نبودم.
محیط خانواده و افکار پدر و مادرم برای آموختن مسائل دینی مساعد نبود و حتی با حضور من در میان جوانان مسجد و شرکت در مراسم دینی و تردد به اینگونه محافل و مساجد مخالف بودند. در میان دوستان و بچههای هممحلی خود احساس حقارت میکردم و به خاطر همین برای یاد گرفتن وظائف شرعی خصوصاً سورههای حمد و توحید جرأت نمیکردم و پیوسته از این وضع نابسامان خودم ناراحت و از نظر روانی در رنج و عذاب بودم، تا اینکه دو شب پیش خواب دیدم، خواب معنوی و تاریخی؛ در خواب دیدم:
من و پدر و مادرم و سایر بچهها، همه در خانه هستیم، ناگهان در خانه کوبیده شد. من که در حیاط بودم رفتم در را باز کردم، چشمم به جمال شما افتاد، با تبسم و گشادهرویی به من گفتید: اجازه هست بیایم؟ مهمان میپذیرید؟
من خیلی خوشحال شدم، بلادرنگ دویدم به طرف داخل خانه با صدای بلند گفتم: بابا، در اتاق را باز کنید، آقای اجاقنژاد آمده، امام جمعه آمده است (در اینجا صدای ایشان میلرزید وگریه میکرد، ما هم درعین اینکه به سخنان ایشان گوش میدادیم تحت تأثیر قرار گرفته بودیم.) علیرغم اینکه پدرم با انقلاب مخالف بود و با روحانیون میانه خوبی نداشت بلافاصله از جای خود برخاست و در اتاق پذیرایی را باز کرد و از شما استقبال گرمی کرد و شما را به داخل اتاق برد.
همۀ ما دور شما را گرفته بودیم، حتی مادرم با رعایت شئون مجلس روحانی در میان ما حضور داشت. شما مانند عضو محترمی از اعضای خانواده، ما را مورد لطف و تفقد قرار داده و حال یکایک ما را پرسیدید. پس از اظهار محبت به طرف من نگاه کردید و گفتید: نماز میخوانی؟
گفتم: خیلی دلم میخواهد بخوانم.
گفتید: قرائت سوره حمد و توحید را بلدی؟
سرم را پایین انداختم و با خجالت گفتم: نه.
گفتید: پاشو بیا دستت را بده به دست من.
بلافاصله من دستم را دادم به دست شما، آنگاه شما گفتید: هر چه من میگویم شما هم بگویید.
بعد سورۀ حمد و سورۀ توحید را به ترتیب، جمله به جمله خواندید، من هم تکرار کردم. پس از تکرار آخرین جملۀ سوره توحید از خواب پریدم.
شیرینی خواب به من حال داده بود. مسرور بودم، تمامی جملاتی را که شما در خواب به من تلقین کرده بودید را در یاد داشتم. برای آزمایش، یک بار دیگر سورۀ حمد و توحید را با آن لحنی که شما در خواب یاد داده بودید قرائت کردم. از شدت خوشحالی خواب از سرم پرید و تا صبح نخوابیدم و از صبح همان شب نماز را شروع کردم و بر خدای خود سجده شکر کردم که از روی لطف و مرحمت، نماز را در عالم خواب به من آموخت.
جای تأمّل و شگفت اینجاست که ایشان پس از تعریف کردن ماجرای خواب، با تقاضای اینجانب سورههای حمد و توحید را قرائت کرد و در الحان قرائت ایشان، لحن و لهجه خودم را کاملاً احساس میکردم.
* کتاب: خاطرههای آموزنده، نوشته آیتالله محمدی ری شهری انتشارات دار الحديث قم