کد خبر: ۲۹۹۳۰۰
تاریخ انتشار : ۱۹ آبان ۱۴۰۳ - ۱۹:۵۵
گفت‌وگو با مسعود اشتری؛ جانباز دفاع مقدس

جست‌وجوی نور در معرکه آتش

 
 
 
جانباز! عجیب‌ترین واژه‌ای که در ادبیات ایثار و از خویش گذشتن‌ها، در ردیف 
سر و جان‌دادن آمده. انسان‌ها وقتی در جهاد اکبر پیروز شده و دل بریدن و رفتن را برمی‌گزیدند و به مرحله دیگر‌ی از انتخاب گام می‌نهادند، دیگر ادامه مسیر دست خودشان نبود و از همان لحظه، خواه و ناخواه نشان شهادت و یا جانبازی بر تارک سرنوشتشان حک می‌شد. یکی سر می‌داد و با چشم دل به سوی خداوند پرواز می‌کرد و دیگری دست و پا و چشم می‌داد و جسم دیگری هم گرفتار موج شرارت دشمنان می‌شد و همه اینها در میدان جهاد اصغر نیز پیروزترین بودند. آنها که یک عمر با درد و آهی مضاعف لحظاتشان را سپری می‌کنند؛ دردی بر جانشان از نرسیدن به آسمان شهادت نشسته و دردی نیز بر جسمشان از ترکش و موج و گلوله جا خوش کرده و گاه‌ گاهی از جای می‌جنبد و هوس اذیت به سرش می‌زند و او بعد از پایان دردهاست که تازه لذت بردن از عشق‌بازی با خداوند را آغاز می‌کند. مسعود اشتری از جانبازان هشت سال دفاع مقدس از این دردها می‌گوید و از روزهای ناخوش جنگ و روزهای خوش اتحاد دل‌ها برای پیروزی.
سیدمحمد مشکوهًْ‌الممالک
 
با انقلاب بزرگ شدیم
مسعود اشتری هستم؛ ۵۷ سال سن و مدرک کارشناسی ارشد مدیریت دارم. متاهل و دارای سه فرزند هستم. حدود سی و یکی دو سال هم در سازمان برنامه و بودجه سابقۀ کار دارم. خودم متولد تهران هستم، ولی پدر و مادرم اهل خمین هستند. 
زمان پیروزی انقلاب حدود یازده، یا دوازده سال داشتم‌ و از همان کودکی شور و هیجان انقلاب در ما به وجود آمده بود. بنده با اینکه جثه نسبتاً ریزی داشتم، ولی در زمان انقلاب در تظاهرات و راهپیمایی‌ها به همراه پدرم شرکت می‌کردم. من کلاس اول راهنمایی بودم که انقلاب داشت شروع می‌شد. من جزو دانش‌آموزان کوچک مدرسه بودم، ولی در خاطرم است که از همان اول شور وانرژی زیادکه منجربه فعالیت و شلوغ‌کاری می‌شد. حتی ناظم مدرسه از دستم شاکی بود و می‌گفت: «آنهائی که می‌خواهند به تظاهرات بروند، این سمت بایستند و آنهائی که می‌خواهند درس بخوانند، سمت دیگر.»
من هم همیشه جزو تظاهراتی‌ها بودم. مدرسه‌ دیگری هم سمت کوچۀ بالادستی ما قرار داشت. یک روز ما رفتیم تا آن را تشویق به حضور در تظاهرات کنیم مدیر مدرسه به گاردی‌ها و نیروهای ویژه اطلاع داد و ما که در کوچه قرارداشتیم، یک‌دفعه دیدیم که یک خودرو نظامی سر کوچه نگه داشته و ماموران به سرعت وارد کوچه شدند و بچه‌ها را دنبال کردند. ما فرار کردیم و در یکی از خانه‌ها مخفی شدیم؛ یکی 
دو ساعتی که گذشت و بچه‌ها بیرون آمدند، گفتند که آنها رفته‌اند. 
منزل ما در خیابان‌هاشمی تهران بود؛ گاهی اوقات با پدرم به دانشگاه تهران می‌رفتیم. آن‌ زمان انقلاب داشت به مراحل نهائی نزدیک می‌شد. ایام دی و بهمن 57 بود. باتوجه به اینکه برخی پادگان‌ها به‌دست مردم افتاده بود ولی بسیاری از مردم با اسلحه واستفاده از آن ناآشنا بودند، به همین جهت آموزش‌های نظامی در دانشگاه تهران برقرار بود. در یکی از همین روزها که با پدر رفته بودیم دانشگاه، پدرم را گم کردم و از دانشگاه تا منزل که مسیر نسبتا زیادی بود برای نخستین بار پیاده برگشتم.
در محله ما ایام محرم مردم شبانه برای تظاهرات بیرون می‌آمدند. ما هم همراه می‌شدیم و شعار می‌دادیم؛ با بچه‌های محله سر چهارراه وکوچه‌ها آتش درست می‌کردیم و چند بار گاز اشک‌آور هم خوردیم. وقتی وارد دوران شکوهمند پیروزی انقلاب اسلامی شدیم، من ادامه تحصیل دادم و درادامه هم جنگ شروع شد. تقریباً اواخر دوره دبیرستانم بود و من خیلی شور و شوق جبهه رفتن داشتم، ولی خانواده بهانه می‌کردند و می‌گفتند که شما درست را بخوان و تمام کن، بعد به جبهه برو. بنده هم به آنها قول دادم که همزمان درجبهه درسم را ادامه دهم. با توجه به فتاوای حضرت امام خمینی(ره) که حضور در جبهه را واجب کفایی اعلام نمودند، دیگر درس برای خانواده ارجح نبود، فقط چون برادر بزرگ‌ترم در جبهه بود، می‌گفتند: « بگذار او بیاید، بعداً برو.»
جبهه رفتنم نذر سلامتی‌ام شد 
فروردین ماه سال 1364، تقریباً هجده سال داشتم و قرار بود که در دوره ۵۳ رزمی بسیج که در پادگان 21 حمزه برگزارمی شد شرکت کنم. شب قبل از اعزام سوار موتور بودم که 
یک لحظه غفلت کردم و دچار سانحه شدم. وسط خیابان افتاده‌بودم و نمی‌فهمیدم چه شده! همان لحظه برادر بزرگ‌ترم داشت با موتور از آن مسیر می‌گذشت که من را دید و به پدر اطلاع داد. من را شبانه به بیمارستان بردند. دکتر گفته‌بود که پای شما خونریزی داخلی دارد و اگر درمان نشود، احتمال قطع شدن هم وجود دارد. مادرم خیلی نگران شده ‌بود و نذر و نیاز کرد که 
«اگر خوب بشوی و پایت را قطع نکنند، اجازه بدهم که به جبهه بروی» و بالاخره راضی شد. قصه از این‌جا شروع شد و باب جبهه رفتنم باز شد. سه چهار هفته که گذشت و اوضاع پایم خوب شد، پیگیری کردم و دوره بعدی بسیج، دوره ۵۴ بود و من دیگر به پادگان ۲۱ حمزه عازم شدم، دوره بسیج برگزار شد. 
دوره را در گردان امدادگران عملیاتی گذراندم. از همان‌جا ما را به قلاجه، در غرب کشور اعزام کردند. اردوگاه قلاجه، مقر لشکر ۱۰ 
حضرت سیدالشهدا درغرب کشور بود و این لشکر برای انجام اردو آنجا مستقر بود. ما هم شبانه رفتیم و ملحق شدیم. به این ترتیب، دورۀ عملیاتی ما شروع شد و آموزش‌های رزمی و عملیاتی را با فرماندهان گردان مرور می‌کردیم. مدتی بعد از آن عملیات کربلای ۲ در منطقه 
حاج عمران شروع شد و ما را بین گردان‌های رزمی تقسیم کردند، قسمت من هم حضور در گردان 
حضرت قمربنی‌هاشم(ع) لشکر به فرماندهی شهید تاج زاد بود. ابتدا ما را در شهر نقده داخل یک مدرسه مستقر و آماده کردند. در این عملیات لشکرهای بدر و حضرت رسول(ص) عملیات انجام داده بودند. ما برای عملیات پدافندی رفتیم، چون دشمن گرای منطقه را داشت و سنگرهای قله 
حاج عمران را به شدت می‌کوبید و تعدادی از بچه‌ها مصادف با عاشورای حسینی شهید شدند. پس از چند روزعملیات پدافندی منطقه را به نیروهای ارتش تحویل دادیم و پایین برگشتیم و سپس به جنوب کشور منتقل شدیم. در اردوگاه کوثر که اردوگاه دوم لشکر و نزدیک به اهواز بود، مستقر شدیم و آمادگی‌ها رزمی ادامه داشت. معلوم بود خبرهایی است و ما داشتیم برای عملیات کربلای ۴ و سپس کربلای ۵ آماده می‌شدیم. 
قبل از عملیات کربلای5
ما شبانه و چراغ خاموش به خط مقدم اعزام شدیم.در شلمچه برای عملیات کربلای 4‌،همگی در سوله بزرگی جمع شدیم. آنجا فرماندۀ تیپ برای بچه‌ها صحبت کرد و درباره چگونگی فعالیت نیروها برای عملیات را توضیح داد. خلاصه کلام این بود که «ما فردا به بصره می‌رویم، اول شهر زینبیه را می‌گیریم. آنجا که می‌رویم فقط با مردم کاری نداشته‌باشید.» خیلی راحت این حرف‌ها را می‌زدند، مثل اینکه قرار بود به یک مسافرت برویم! بعد از صحبت‌های فرمانده تیپ، ما در سوله‌های اجتماعی مستقر شدیم. آن شب قرار بود ابتدا تعدادی از لشکرها نظیر ۲۵ کربلا‌، ثارالله و... که قبل از ما مستقر شده بودند به خط بزنند و ما فردا شب ادامۀ عملیات را داشته‌باشیم که همان شب دیدیم که تعدادی از بچه‌ها 
بعد از عملیات دارند به داخل سنگرها می‌آیند. گفتم: «چه شد؟» گفتند: «عملیات شکست خورد و ما برگشتیم.» بعد از آن ما را هم به قرارگاه کوثر برگرداندند و دوباره باید سازماندهی لازم انجام می‌گرفت. و حدود دو سه هفته بعد از آن بود که عملیات کربلای ۵ اتفاق افتاد. 
خودساختگی زیر آتش جنگ
به‌طور معمول نیروها را در مراکز آموزشی استان‌ها آموزش می‌دادند و به منطقه می‌بردند. ولیکن برای عملیات کربلای 4و5 به دلیل 
ضیق وقت و نیاز به تکمیل نیروهای رزمی، گردان‌های برخی نیروها در اردوگاه‌های منطقه آموزش و تعلیم داده می‌شدند و برای تیپ ما هم چند اتوبوس از بچه‌های کرج و تهران را آورده و گفتند که شما باید اینها را هم آموزش بدهید. شهید حمیدی فرمانده گردان پس از تقسیم‌بندی وسامان‌دهی، آموزش را شروع کرد. نیروهایی که جدید آمده بودند تیپ‌های خاصی داشتند و ما به آنها می‌گفتیم بچه‌بالاشهری! ولیکن در مدت بسیار کوتاهی خودشان را ساختند و به درجات بالا رساندند.
به‌طور مثال، شهیدی به‌نام شهید بهزاد عبدالکریمی بود که به قول خودش بریک‌زن خیابان ولی‌عصر بود. چه اتفاقی افتاد که این نوجوان در مدت ۴۵ روز تا دو ماه تا این حد عوض شد و در همان عملیات کربلای ۵ جزو نیروهای رشید گردان المهدی بود. وقتی آتش عملیات سنگین می‌شود، او می‌گوید: «نباید خود را ببازیم.» و بلند می‌شود و تیربار را گرفته و شروع می‌کند به زدن و همین کار او باعث انگیزه گرفتن بقیۀ گردان می‌شود و گردان حرکت می‌کند و از حالت سکون و ناامیدی خارج می‌شود. درهمان جا هم شهید می‌شود. غرض اینکه بعضی از دوستانی که آنجا بودند، حتی به فکر آدم هم نمی‌رسید که روزی شهید شوند و یا اصلاً وارد معرکۀ جنگ شوند. در واقع فکر می‌کردیم که آمده‌اند تا مدتی را این‌جا بگذرانند و بعد هم دنبال کار خود بروند. کربلای ۵ نیز به همین شکل بود. باید بچه‌ها را سازمان‌دهی می‌کردیم و به شلمچه و خرمشهر می‌فرستادیم. شب عملیاتی که بچه‌ها عازم شدند، ما را مجبور کردند تا به‌خاطر برخی مسائل در اردوگاه کوثر بمانیم. فردا شب که به منطقه رسیدیم، عملیات شروع شده‌بود. ما را با قایق‌های شناور به آن‌طرف شط و دریاچۀ ماهی منتقل کردند. عملیات کربلای ۵ مرحله به مرحله بود؛ یعنی یک گردان عمل می‌کرد و در مرحلۀ بعد گردان بعدی آن مرحله را انجام می‌داد و به عقب می‌آمد و نیروها را سازماندهی و شهدا و مجروحین را احصا می‌کرد. مثلاً گردانی که ۳۰۰ نفر بود، در عملیات ۲۰۰، ۲۵۰ نفر می‌شد. می‌آمدند، سامان‌دهی می‌شدند و استراحت و لباسی عوض می‌کردند و دوباره برای مرحله بعد به خط برمی‌گشتند. این اتفاق ظرف مدت دو سه هفته تکرار می‌شد. البته موفقیت عملیات باعث خوشحالی و شادی بچه‌ها بود. ولیکن نقطه مقابل آن که برای ما خیلی ناراحت‌کننده بود خبر شهادت همرزمان و فرماندهان بود. هم‌سنگرمان که تا ساعتی پیش با هم صحبت می‌کردیم، بعد از مرحله‌ای ازعملیات می‌گفتند شهید می‌شد؛ این مسئله بچه‌ها را از نظر روحی اذیت می‌کرد.
در آن عملیات بسیاری از فرماندهان رشید و بزرگ و همچنین همرزمان ما به شهادت رسیدند؛ فرماندهان بزرگ لشکرنظیر شهید کلهر، حیدری‌،حمیدی... 
سه‌راهی شهادت و سنگر ساز بی‌سنگر
در آن عملیات و بعد از آن هم برای من اتفاقاتی افتاد؛ دریکی از شبها قرار بود به همراه بچه‌ها به سه‌راهی شهادت برویم و تعدادی از بچه‌ها را به عقب بیاوریم.با ماشین رفتیم و کارهایی که لازم بود را انجام دادیم. داشتیم برمی‌گشتیم. بنده پشت وانت افتاده‌بودم و داشتم نگاه می‌کردم و همان لحظه دیدم که آتش کاتیوشا شلیک می‌شود و فکر می‌کردم از طرف خودمان است. یعنی دریاچۀ ماهی دو طرف آب بود و محدودۀ خیلی باریکی برای تردد وجود داشت که دشمن کامل گرای آن منطقه را داشت. یعنی اگر مثلاً چند ثانیه دیرتر رد می‌شدیم ماشین را می‌زدند و تمام نفراتی که همراه ما بودند، شهید می‌شدند. 
فردای آن روز ما دوباره در سه‌راهی شهادت مستقر بودیم. خودمان می‌دیدیم که آتش آن‌قدر سنگین بود که ما پشت سنگر مانده‌بودیم و با این حال در کمال ناباوری می‌دیدیم که بسیجی دلاور پشت لودر نشسته و بدون کوچک‌ترین دلهره مشغول خاکبرداری و سنگرسازی بود.
دلتنگی خانواده‌ها
در عملیات کربلای ۵ من حدود سه ماه اطلاعی از خانواده نداشتم و فقط تلفنی با هم ارتباط داشتیم و خیلی دل‌نگران شده‌بودند. تا اینکه بعد از عملیات حاج‌آقا فضلی، فرمانده لشکر، بیست روز مرخصی داد و به تهران آمدم و بعد از اینکه دوباره به منطقه برگشتم، کربلای ۸ و تکمیلی شروع شد. وقتی به منطقه می‌آمدیم، حداقل دو ماه در منطقه بودیم و بعد از هر عملیاتی که اتفاق می‌افتاد، چندروزی مرخصی می‌دادند، تا برای تجدید قوا و روحیه برگردیم.
بعد از کربلای ۵ و8 و در اواخر بهار1366 لشکر برای عملیات نصر ۴ در ماووت عراق آماده می‌شد. قرار بود در چند محور در منطقه شمالی استان سلیمانیه عراق و با هدف پیش روی به سوی شرق این استان و تصرف شهر ماووت در تاریخ ۳۱ خرداد ۶۶ با رمز مبارک «یا امام جعفر صادق‌(ع)» در ساعت ۲ بامداد از «قرارگاه نجف» آغاز شد. لشکر ما و یکی دو لشکر دیگر آنجا عملیات کردند، که مجروحیت من تقریباً در همان منطقه اتفاق افتاد. دو تپه در اختیار ما بود و دور تا دور ما در ارتفاعات بالا، عراقی‌ها آن تپه دوقلو را می‌زدند و ما مدتی آنجا پدافند کردیم، ولی نتوانستیم نگه داریم مجبور به عقب‌نشینی شدیم.
لحظۀ مجروحیت
یک گردان مربوط به لشکر ۱۰ در آن منطقه بود، چون آن منطقه صعب‌العبور بود آن گردان با اسب وقاطر مسئول پشتیبانی نیروهای رزمی و تمام مهمات و آذوقه و غیره را فقط با قاطر حمل می‌شد و مهمات و تجهیزات را به ارتفاعات می‌رساندند. من و تیمم داشتیم به سمت تپۀ دوقلو می‌رفتیم. از زیر آتش دشمن که رد می‌شدیم و میدان مین را رد کردیم، به یک سنگر رسیدیم که پنج وشش نفر در آن سنگ مستقر بودند که بعداً فهمیدیم که فرمانده گردان شهید بنام موافق است. بیسیم‌چی‌ها که داخل سنگر نشسته‌بودند، سلام و علیک کردیم و از آنجا که حرکت کردیم، شاید پنج، شش متر هم نگذشته‌بود که یک لحظه دیدیم که زمین و زمان سیاه شد و خاک بلند شد و ما بر زمین افتادیم. من و آقای باغستانی، که در حال حاضر در قید حیات است، با هم بودیم. یک لحظه متوجه گرمی بدنم و خونریزی شدم. وقتی برگشتم و پایین را نگاه کردم، دیدم خمپاره به وسط آن سنگری که ما رد شدیم خورده و تمام بچه‌هایی که در سنگر بودند، در جا شهید شدند؛ هم فرمانده گردان و هم بیسیم‌چی‌ها. ما 24 ساعت آن بالا بودیم. به یاد دارم خواستم به یکی از مجروحان که دستش قطع شده بود و بدنش پر از ترکش بود آب بدهم؛ قبول نمی‌کرد و می‌گفت؛ می‌خواهم لب تشنه شهید بشوم!
حضور در عملیات‌ها 
بعد از مجروحیت، دوباره به جبهه برگشتم. به طور کلی در عملیات‌های کربلای ۲، کربلای ۴، 
کربلای ۵، تکمیلی، کربلای ۸، نصر ۴ و حتی در عملیات بعد از قطعنامه که توسط رژیم 
بعث عراق انجام شد حضور داشتم. وقتی اعلام شد دشمن پیشروی کرده تا اهواز را بگیرد،ما برای مقابله و جلوگیری به سمت پادگان حمید عملیات کردیم. در ادامه پس از ورود منافقین از سمت اسلام آباد عوامل حزب تروریستی کومله نیز از سمت کردستان وارد شدند که ما را از پایگاه هوائی دزفول، به سمت کردستان بردند که منتج به عقب راندن نیروهای کومله به عقب شد. 
مشتاقان شهادت
همه‌چیز جبهه خاطره بود. مخصوصاً قبل از عملیات خیلی جذاب و عالی بود، چون در کنار یک جمعی هستی که احساس می‌کنی احتمال دارد ظرف یکی دو ماه آینده دیگر آنها را نبینی. این بچه‌ها خیلی خالص و مخلص بودند.
من خاطرم است که در کربلای ۲ یک تیم از بچه‌های پلیس قضائی در گردان حضرت 
قمر بنی‌هاشم بودند. آن‌قدر مخلص و خالص بودند که من آن زمان معنی بعضی از کارهایشان را نمی‌فهمیدم؛ مثلاً برای عملیات دستشان را حنا می‌گذاشتند. بچه‌ها می‌گفتند که 
«عروسی اینهاست» یعنی آنها این‌قدر مشتاق و آمادۀ شهادت هستند که دارند با حنا گذاشتن و با حالت شادی به استقبال آن می‌روند. یا مثلاً در مورد نمازشب بچه‌ها که حال وهوای عجیبی داشتند.
عده‌ای خارج از نوبت شهید شدند
زمان پذیرش قطعنامۀ ۵۹۸ من با شهید علی امیدی در پادگان دوکوهه بودم و داشتیم قدم می‌زدیم. آنجا به حالت بلوک بلوک است و بچه‌های لشکر ۲۷ مستقر بودند. بچه‌های لشکر ده هم روبه‌روی پادگان دوکوهه قرار داشتند. ما بعضی مواقع برای استحمام، سرکشی و یا مراسم مذهبی به آنجا می‌رفتیم. در محوطه داشتیم قدم می‌زدیم. بچه‌های لشکر ۲۷ در بالکن‌ها و یا داخل این بلوک‌ها نشسته‌بودند. 
معمولاً هم صدای اذان و هم خبرها با بلندگو پخش می‌شد، که آن روز یک‌دفعه شروع کرد؛ «بسم الله الرحمن الرحیم....» و شروع کرد به توضیح دادن درخصوص قطعنامۀ ۵۹۸، که آن را قبول کردیم و بقیۀ توضیحات. با شنیدن این خبر همۀ بچه‌هایی که آنجا بودند داشتند‌گریه می‌کردند. یک حالت متاثر و ناراحت حکم‌فرما شده‌بود. همین‌طور داشتم با سید شوخی می‌کردم که علی آقا دیگر کار تمام شد و باید برویم تهران و زن بگیریم. گفت: «نه هنوز تمام نشده.» بلافاصله فراخوان زدند که بچه‌های لشکر ۱۰ به داخل اردوگاه جمع شوند. 
ما خیلی زود رفتیم و دیدیم که در اردوگاه سریع دارند نیروها را تجهیز می‌کنند. گفتیم: «چه اتفاقی افتاده؟!» گفتند: «ارتش بعث عراق زده داخل و باید جلو برویم‌.» مابه همراه گردان به اردوگاه کوثر رفتیم و آنجا مستقر شدیم. وضعیت به‌قدری وحشتناک بود که برخی ‌ها داشتند فرار می‌کردند و مردم داشتند به سمت اهواز برمی‌گشتند. لشکر ما هم چند تا اتوبوس بود که داشتیم جلو می‌رفتیم. رانندۀ اتوبوس در تعجب بود و می‌گفت: «آقا اشتباه نمی‌رویم؟!» رفتیم و مستقر شدیم و از آنجا برای عملیات سمت پادگان حمید و منطقه آماده شدیم. در ادامه با همراهی نیروهای لشکر ۲۷ و لشکر10 درنهایت دشمن را به عقب‌نشینی مجبور کردیم. آنجا دیدم عده‌ای که واقعاً دنبال شهادت بودند، به مراد دلشان رسیدند. برای آنها باورکردنی نبود که جنگ تمام شده و آنها زنده مانده‌اند؛هم‌رزمان و دوستانشان رفته‌اند، ولی آنها مانده‌اند. قطعنامه را که دیدند اصلاً چهره‌هایشان منقلب شد. اینکه می‌گویم عده‌ای واقعاً دنبال شهادت هستند، به مراد دلشان می‌رسند، همین است.
معنویت جبهه‌ها بیشتر از سختی‌ها بود
معنوییت جبهه به‌خاطر خالص بودن بچه‌ها بود. بنده آن زمان هفده، هجده سال داشتم‌ و هیچ تعلق خاطری به مادیات این دنیا در دل نبود. نه زندگی داشتم، نه ماشینی و نه خانه‌ای؛ خالص بودم، مثل یک آینه‌ که می‌گویند در طول عمر انسان و به مرور زمان، هرچه جلوتر می‌روی، اتفاقات مختلفی می‌افتد و باعث 
زنگار گرفتن این آیینه می‌شود. 
ولی بچه‌ها پاک و خالص بودند و هیچ وابستگی به این دنیا نداشتند. خلاصه بگویم؛ مولایشان حضرت امام(ره) بود و وقتی صحبت می‌کرد، با یک کلامش اشک همه سرازیر می‌شد. همین باعث می‌شد که با صدور فرمان جهاد از طرف حضرت امام و «اینکه جبهه‌ها را خالی نگذارید» برای اجرای فرمان 
سر از پا نمی‌شناختند.من می‌دیدم که مثلاً به تهران می‌آمدند و یک مقطعی را در تهران بودند، خصوصاً آنهائی که کارمند و یا محصل بودند، بعد به‌راحتی آن را رها می‌کردند و دوباره راهی جبهه می‌شدند‌. همین امر باعث می‌شد که معنویت لازم خود به خود در جبهه‌ها جاری باشد. 
ایثار رزمنده‌ها
بسیاری از فداکاری‌هایی که رزمنده‌ها می‌کردند، مخفی بود. مثلاً شبانه بلند می‌شدند و لباس بچه‌ها را می‌شستند، پوتین‌های بچه‌ها را واکس می‌زدند و سعی می‌کردند که بچه‌ها متوجه نشوند، ولی بالاخره گهگاهی دیده می‌شد.
زمان خاطرات را کم‌رنگ کرده
فاصلۀ زمانی از سال ۶۷ تاکنون باعث شده که خاطرات جالبی که در ذهن بچه‌های رزمنده بود، دست‌خوش فراموشی بشود و مرور زمان آنها را از بین ببرد. من دفتر خاطراتی درست کرده‌ام. عکس رفقایی که شهید شده‌اند، خودم پشت آنها متنی می‌نوشتم. عکس‌ها را گرفتم و از بعضی‌ها هم وصیت‌نامه‌هایشان را گرفتم و در مورد بعضی هم خودم مطلب نوشتم. مثلاً در مورد شهید حمیدی عکس و وصیت‌نامه‌اش را گذاشته‌ام و مطلبی هم خودم نوشته‌ام. یک دفتری هم دارم که دیگر خیلی قدیمی شده و دارد از بین می‌رود. 
تاریخ نباید تکرار شود
ایران کعبۀ آمال مردم غزه و فلسطین و لبنان است و دشمن هم متوجه شده‌است که مرکز ثقل اینجاست. بیشتر دشمنی و توطئه‌ها نیز به همین دلیل است؛ اگر خدایی ناکرده این‌جا کوتاهی اتفاق بیفتد، تمام نهضت‌های اطراف ایران هم با شکست مواجه می‌شود و یک شکست تاریخی رخ خواهد داد و بار دیگر در تاریخ خواهند نوشت که کوفیان فقط در زمان امام حسین(ع) نبودند و تاریخشان دوباره تکرار شد؛ دوباره دیدیم که عقب‌نشینی کردند و دو مرتبه مظلومیت مسلمانان تکرار شد و در دست شیطان گرفتار شدند.