یک شهید، یک خاطره
با دستهای حنا بسته
مریم عرفانیان
وقتی محمدحسین میخواست به جبهه برود، مادرم تا دم در حیاط دنبالش میرفت و با ناراحتی و بغض میگفت:
«نگاه کن هنوز دستهایت حنا داره، بگذار بعداً برو...»
برادرم در جوابش گفت: «من که از علیاکبر امام حسین عزیزتر نیستم؛ حضرت علیاکبر با اینکه جوان بود به میدان رفت و مبارزه کرد. این چه حرفیه میزنید!»
بعد از کمی مکث ادامه داد: «انشاءالله کربلا رو فتح میکنیم و برمیگردیم...»
مادرم با این حرف پیشانیاش را بوسید.
محمدحسین خداحافظی کرد و راهی جبهه شد و دیگر برنگشت...
خاطرهای از شهید محمدحسین پاکدین
راوی: فاطمه پاکدین، خواهر شهید