kayhan.ir

کد خبر: ۲۹۴۸۵۸
تاریخ انتشار : ۱۰ شهريور ۱۴۰۳ - ۲۰:۰۷
یادبود شهید مصطفی افتاده

نوری در بیابان‌های بردسکن

 
 
 
 کامران پورعباس
شهید مصطفی افتاده، دهم تیر سال 1343 در روستای ملک بابو از توابع شهرستان بردسکن در استان خراسان رضوی به دنیا آمد. درحد خواندن و نوشتن سواد آموخت و چوپانی می‌کرد. به عنوان بسیجی در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل حضور یافت. بیست و چهارم فروردین‌ماه سال 1362، با سمت خدمه خمپاره‌انداز در شرهانی بر اثر اصابت ترکش به پیشانی، شهید شد. مزار این شهید والامقام در زادگاهش واقع شده است.
از حدود یک سال پیش، تصاویری از مزار شهید به صورت تک قبر در دل بیابان و با وضعیتی خاص که گاهی جمعیت زیادی هم در جوارش جمع شده‌اند، در خبرگزاریهای کشوری منتشر می‌شد با عباراتی مانند «مزار این شهید مانند خورشید در دل بیابان می‌درخشد» یا «شهید مصطفی افتاده، شهیدی در دل کویر بردسکن همانند نوری در آسمان شب می‌تابد» یا «مزار شهید افتاده همانند نور در دل بیابانهای بردسکن»؛ اما شاید کسی معنای این عبارات و فلسفه استفاده از واژه «نور» در مورد مزار شهید را نمی‌دانست.
اخیراً انتشارات شهید ابراهیم‌هادی به اطلاعات عجیب و غریب و حیرت‌انگیزی در مورد شهید مصطفی افتاده و مزارش دست یافته است که این اطلاعات هنوز در جایی چاپ نشده و فقط در کانال نشر شهید‌هادی در پیامرسان ایتا منتشر گردیده است که این اطلاعات را از نظرتان می‌گذرانیم.
یاری فرزند زهرا 
به دستور حضرت فاطمه زهرا(س)
روستای ملک بابو آخرین روستای اطراف بردسکن در حاشیه کویر است که بیشتر اهالی آن در کار دامداری و شترچرانی بودند‌. انقلاب اسلامی پیروز شد. یکی دو سال بعد، بچه‌های جهاد سازندگی در آن روستا برای اولین بار حمام ساختند.
مصطفی که یکی از جوانان ساده‌دل روستا بود، سراغ بچه‌های جهاد آمد و پرسید: یک سؤالی دارم. الان توی کشور ایران چه خبره؟ گفتند: یعنی چی؟
گفت: من چند شبه خواب عجیبی می‌بینم. حضرت زهرا (سلام الله) به من می‌گویند بیا فرزندم را یاری کن. من فکر می‌کنم مثل روز عاشورا باید بجنگم و فرزند حضرت را یاری کنم.
بچه‌های جهاد گفتند: مگه خبر نداری تو کشور چه خبره؟ 
گفت: ما توی روستا نه آب داریم و نه برق و خبری از جایی نداریم. فقط خبر داریم که دو ساله شاه از ایران رفته و انقلاب شده. من هم تا سوم دبستان درس خواندم و صبح‌ها گله شتر را می‌برم صحرا و غروب برمی‌گردم. از وقتی هم که بزرگ شدم، نماز اول وقت می‌خوانم و سعی می‌کنم گناه نکنم. حالا به من می‌گید چه خبر شده و تعبیر خواب من چیه؟
بچه‌های جهاد به همدیگر نگاه کردند و جلو آمدند و گفتند: الان سه ماهه که صدام به ایران حمله کرده و جنگ شروع شده. یعنی تو خبر نداری؟
گفت: جنگ؟! نه والا. حالا باید چه جوری برم جنگ؟
وقتی آدرس محل سپاه در شهر را گرفت، گله شتر را برگرداند و برای پدر ماجرا را گفت و آماده حرکت شد.
پدر گفت: من جز تو کسی رو ندارم. از فردا کی این گله رو ببره صحرا؟
مصطفی گفت: بابا، خود حضرت زهرا(سلام الله) به من گفته بیا، شما می‌تونی فردای قیامت جواب دختر پیغمبر رو بدی؟
وقتی حرف از حضرت زهرا(سلام الله) شد، پدر ساکت شد و دیگر حرفی نزد. مصطفی وسایلش را برداشت و راهی محل سپاه و سپس عازم پادگان آموزشی شد. 
وی سپس به نیروهای رزمنده پیوست و تقریباً دو سال به صورت بسیجی در تمامی عملیاتهای جبهه حضور داشت. وی ساده و پاکدل بود، حضور در میان رزمندگان او را بااخلاص‌تر کرده بود. همه از ایمان این روستازاده صحبت 
می‌کردند.
پرواز در عملیات والفجر1
فروردین ۱۳۶۲ برای آخرین بار با خانواده خداحافظی کرد و راهی منطقه فکه شمالی شد. عملیات والفجر۱ آخرین حضور او در دنیای خاکی بود. 
اصابت ترکش او را به جمع خوبان ملحق کرد.
پیکر شهید مصطفی افتاده تشییع شد و به عنوان تنها شهید روستا، در همان روستا و در نزدیک جاده به خاک سپرده شد.
شهید را آسمانی‌ها بهتر می‌شناختند
چند سال بعد، بی‌آبی باعث شد‌‌ که اکثر اهالی به دیگر روستاها مهاجرت کردند. پدر و مادر و خانواده شهید نیز به روستایی در ده کیلومتری رفتند و گرد غربت بر کل روستا نشست. منطقه کویری بود و بادهای شدید می‌وزید. 
هربار که به مزار مصطفی می‌رفتند، یک وجب خاک روی سنگ مزارش بود. همه می‌گفتند: مصطفی دیگر از یادها رفته، حیف شد و... اما خدا چیز دیگری می‌خواست. وی را آسمانی‌ها بهتر از ما می‌شناختند. نباید در دنیا هم گمنام بماند....
سال‌ها گذشت و تنها زائران مزار شهید، پدر و مادر پیر وی بودند‌ که هرچند وقت یک‌بار توفیق می‌یافتند، ده کیلومتر را بروند و مزار پسرشان را زیارت کنند. تا اینکه...
نوری از روستای بدون سکنه به سوی آسمان می‌رود!
خبری در روستاهای مجاور پیچید؛ اینکه برخی شبها نوری از روستای بدون سکنه ملک بابو به سوی آسمان می‌رود!
برخی دیگر گفتند ما در حال عبور از جاده کنار روستا که بودیم متوجه این نور شدیم.
باب حاجات مردم منطقه
تا اینکه اهالی یک‌بار متوجه شدند خانواده‌ای ناآشنا از یک روستای دیگر به سر مزار وی می‌آیند. سراغ آنها رفتند. می‌گفتند: مریض بدحالی داشتیم. توسل و دعا و... یک نفر خواب می‌بیند که حواله می‌دهند به شهید افتاده. پرس و جو می‌کنند تا به مزار وی می‌رسند.
مدتی بعد شخص دیگری از مسیری دورتر آمده بود. او نیز مطلبی همین گونه می‌گفت.
چیزی نگذشت که با شفا یافتن یک مریض دیگر و حل مشکل یک جوان و... مزار شهید مصطفی افتاده، باب حاجات مردم منطقه شد.
روز به روز زائران این جوان خالص بیشتر می‌شد. مردم در مناسبتها در آنجا جمع می‌شدند‌.
مأمن و ملجأ مردم منطقه
خلاصه، الان چند سال است که روزهای عاشورا و اربعین، مردم از روستاهای مجاور از چند جهت، پیاده‌روی به سوی مزار مصطفی را شروع می‌کنند و مراسم عزاداری را در جوار وی برگزار می‌کنند.
مصطفی مصداق کلام امام عزیز ما شد که فرمودند: «همین تربت پاک شهیدان است که تا قیامت مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفای آزادگان خواهد بود.»
مزار شهید توسط اهالی [به صورت مسقف و با‌نمایی خاص] آماده شد و در بیشتر روزها و مناسبتها مردم با پخت آش و دیگر غذاها از زائران مصطفی پذیرایی می‌کنند.
اهل‌بیت پیامبر به دیدن شهید آمده بودند
خواهر شهید مصطفی افتاده می‌گفت: یک بار در منطقه ما زلزله آمد. مردم ترسیده بودند و شب را در فضای باز بیرون از خانه بودند. ما سه خواهر هم بیرون خانه نشسته بودیم. مزار مصطفی از دور پیدا بود. 
من دیدم سر مزار مصطفی، گویی دوتا چراغ، مثل گل لاله روشن است و چند مرد و زن در دو طرف مزار او نشسته‌اند. تعجب کردم. 
سابقه نداشت این موقع شب کسی سر مزار مصطفی برود. من کمی جلو رفتم و برگشتم و کنار خواهرها نشستم.
شب بعد در عالم خواب مصطفی را دیدم. خیلی خوشحال شدم و کلی حرف زدیم. بعد از وی پرسیدم: دیشب مزار شما شلوغ بود، کسی آمده بود؟ من آنها را نشناختم. مصطفی با خوشحالی گفت: قربان آنها بروم. دیشب اهل‌بیت پیامبر به دیدنم آمده بودند؛ من هم با لباس سفید در خدمت آنها بودم. وی همین‌طور از مهمانانش تعریف می‌کرد.
بعد، برادرم پرسید: دیشب شما سه تا خواهر تنها کنار در بودید، مادر کجا بود؟ گفتم: برادر مریض بود، مادر او را دکتر برده بود. بعد، با تعجب گفتم: مگر ما را دیدی؟ گفت: بله، ما شما را می‌بینیم.