منتـظر
فاطمه شایان پویا
اشکهایش را پاک کرد و سرش را بالا گرفت. قبرستان خلوت بود و کنار مزار مادر، خلوتتر.
نشسته، حال و احوالی کرد و لبخندی زد. حرفهایش که تمام شد، بلند شد و خاک عبایش را تکاند.
بعد رفت سراغ مزار عمو. آنجا همخیلی خلوت بود. آخر، کمتر پیدا میشد کسی که برود آن قسمت قبرستان.
خوب میدانست سنگ چندم است. بعد هم پدر بزرگ و جد و...
با همه خداحافظی کرد و از همهشان خواست تا دعایش کنند. وقتش بود که راهی شود به سمت کربلا.امسال هم مثل هر سال زائر پیاده اربعین حسین بود.یک لحظه اما صدای مادرش را شنید که میگفت: سفر به سلامت پسرم. سلام تمام مشتاقان جا مانده را برسان...
برگشت.
مادر، هنوز پهلویش را گرفته بود.
آجرک الله یا بقیهالله. یا فاطمه الزهرا