kayhan.ir

کد خبر: ۲۹۲۹۶۴
تاریخ انتشار : ۱۳ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۹:۵۳

مثل گل‌های اقاقــی

 
 
ابوالقاسم محمدزاده
ساعت 4 صبح بود و هنوز نخوابیده بودم. نمی‌توانستم بخوابم، فکرهای جور واجور و درگیری‌های ذهنی خواب را ازمن گرفته بود. شاید! یکی از دلایل بیدار خوابی‌ام، سرفه‌های خش داری است که از ریه‌هایم بیرون می‌خزند و پس از آزار قفسه سینه‌ام، نای و حنجره‌ام را خش می‌اندازند تا از دهانم خارج شوند باعث فرار خواب از چشمانم شده، نمی‌دانم. 
این بیدارخوابی عجیب بود، تازگی داشت! اما سرفه‌ها که تازگی نداشتند! سی و چند سال است که با هم رفیق شده‌ایم. جوری باهم مانوسیم که اگر روزی صدای سرفه‌هایم را نشنوم، حس می‌کنم با من قهر کرده‌اند. شاید هم اثر آمپول‌های کورتن است که باعث فرار سرفه‌ها از بستر اصلی‌شان، ریه‌هایم می‌شوند، نمی‌دانم.
با هر خس خس سینه، از این پهلو به آن پهلو می‌شوم. خواب هم از چشمانم فراری می‌شود و کلافه از تخت‌خواب خارج می‌شوم و عطایش را به لقایش می‌بخشم.
روی تراس می‌روم و از بلندای بالکن به فضای نیمه تاریک و نیمه روشن باغچه‌ها، به فضای روح‌انگیز صحن حیاط بزرگ و محوطه سایه روشن مجتمع مسکونی چشم می‌دوزم.
 از آن بالا که نگاه می‌کنم، خودم را بالاتر از گل‌های رز و شمشادها می‌بینم و کوتاه‌تر و کوچک‌تر از درخت تنومند بید مجنون و درخت‌های پر شاخ و برگ اقاقی که زیر نور چراغ پایه بلند پارکی، سایه شاخه‌هایش را نثار راهروها و محل عبور ماشین‌ها کرده است.
به فضای سبز و روح‌انگیز محیط آپارتمانی چشم می‌دوزم، با هوای تازه‌ای که به ریه‌هایم می‌دود، احساس طراوت می‌کنم و حس خوبی به من دست می‌دهد. اما این حس و احساس خوب زیاد دوام نمی‌آورد و عطر شب بو که به عمق سینه‌ام می‌دود، دوباره ریه و قفسه سینه و حنجره‌ام به پرپر می‌افتند؛ 
ماسک بزن... ماسک!
صدای زهرا بود که با سرفه‌هایم بیدار شده شاید بیدار بوده و به خاطر اینکه من ناراحتی و بیداری‌اش را حس نکنم، خودش را به خواب زده و چیزی نگفته است. هرچند سالهاست که بیدار است. چه آن روزهایی که نبودم و انتظارم را می‌کشیده و چه حالا که کنارش هستم و نیستم. 
او مراقب است و مثل بچه کوچکی هوایم را دارد. شاید! وقتی تخت‌خواب را ترک کرده بودم با احساس زنده بودنم، چشم‌هایش برای لختی روی هم افتاده و خواب کوتاه و شیرینی را تجربه کرده، اما با صدای سرفه دوباره‌ام بیدار شده و گفته؛ ماسک بزن.
وقتی دوباره گفت؛ ماسک بزن، حرفش مرا به سال‌های دور برد. به آن روزهایی که امدادگر سرتاسر خاکریز را می‌دوید و داد می‌زد؛ ماسک بزنید، ماسک بزنید، شیمیایی، شی می‌یا..
بوی سبزی تازه، مثل بوی همان سبزی‌هایی که زهرا برای ماهی‌پلوی شب عید خورد کرده بود و بوی سیر تازه همه جا را گرفته بود و همه جا پخش می‌شد. کسی چه می‌فهمد چه طعم و بویی داشت. مگر آنجا باشد و بویش را با عمق جان حس کرده باشد.
چشم می‌دوزم به گل شب بو، به شاخه‌های اقاقی که تازه گل‌های باز کرده‌اش روی زمین ریخته. گل‌های سفیدش، زیر سایه انداز درخت نامرتب ریخته بود. مثل بچه‌هایی که بالا و پایین خاکریز نفس نمی‌کشیدند. حتی بچه‌هایی که پای قبضه خمپاره 120 مثل دیده بان، تمام وقت بیدار بودند. کاش من هم کنارشان بودم. کاش!