kayhan.ir

کد خبر: ۲۹۲۰۸۵
تاریخ انتشار : ۳۰ تير ۱۴۰۳ - ۱۹:۵۱
گفت‌وگو با اشرف محمودی خواهر برادران شهید زمان محمودی و هرمز محمودی

زمـان در سایه شهید چمران

 
 
 
قلمدار مهاجر
برق قطع شده است. پله‌ها با وجود نور گوشی تلفن همراه باز هم به سختی دیده می‌شوند. میان گام‌های مرددی که یکی یکی از روی پله‌ها برمی‌دارم 
صدای دری در طبقه اول آپارتمان سکوت ساختمان را درهم می‌شکند. دو خانم میانه در خانه ایستاده‌اند و با نور ضعیف چراغ شارژی که از دست یک نفرشان آویزان شده است می‌شود سایه روشن لبخندی مهربان را دید. لبخندی که در آن فضای تاریک دستان سخاوتش را به استقبال ما آورده است. لبخندی از جنس مهمان نوازی همیشگی بختیاری‌ها... باهمان چراغ شارژی که نورش هر لحظه ممکن است در آغوش تاریکی غش کند. هر طورهست خودمان را به مبلمانی که با ملافه‌های سفید پوشانده شده است می‌رسانیم و این‌بار سیاهی با بال‌های گشوده‌اش مجال توصیف فضا را از ما گرفته است. میان تنگ وگشاد شدن مردمک چشمم که در جست و خیز است تا تصاویر اطراف را شفاف‌تر به تصویر بکشد سینی چای با دستان میزبان روی میز می‌نشیند و از ما می‌پرسد صبحانه خورده اید؟ از آن سؤال در آن محیط تاریک همه با هم می‌خندیم... چادرش را کمی به جلو جمع می‌کند و با 
نیم نگاه‌های‌گریزپایش لابه لای خوش آمدگویی‌های چندباره‌اش خودش را این طور معرفی می‌کند: «اشرف محمودی هستم خواهر سردار شهید زمان محمودی و شهید هرمز محمودی و برادرزاده شهید ابوالمحمد محمودی.»
مکثی می‌کند و با سکوتش منتظر سؤال بعدی است از خانواده و از گذشته‌ها سؤال می‌کنم که در پاسخ می‌گوید: «ملاسهراب...ما حوالی شهر ایذه در روستای سوسن باغ و زمین برنجکاری داشتیم. پدرمان کشاورز و ملای مکتبخانه دار و در آن منطقه معروف به ملاسهراب بود.از روستاهای اطراف می‌آمدند و نزد پدرم سواد قرآنی و احکام دینی را یاد می‌گرفتند. ما به نوعی یک عقبه مذهبی از جانب پدر داشتیم. او به شدت اهل نماز،خمس و زکات بود.موقع برداشت زمین چند آقا که مسئول این کار بودند مراجعه می‌کردند و پدرم همان‌جا درهمان چلتوک زکاتش را پرداخت می‌کرد.علاوه‌بر اینها هم شاعر و 
شاهنامه خوان بود و هم خط خوبی داشت.
ما قبل از انقلاب برای ادامه درس به شهر مسجدسلیمان نقل مکان کردیم. «هرمز» دیپلم طبیعی یا همان دیپلم تجربی الان را گرفت و اوایل انقلاب بود که به عنوان کارمند وارد منابع طبیعی شد. با پیروزی انقلاب اسلامی، «زمان» وارد سپاه شد.تفکر دینی برادران من با همان احکام دینی که در مکتب‌خانه پدرم آموخته بودند رشد کرده بود که باعث شده بود در این مسیرها قدم بردارند.
ماجرای لنگه کفش
خاطره‌ای ازشرکت کردن «زمان» در تظاهرات در ذهنم هست که وقتی یادش می‌افتم خنده‌ام می‌گیرد.یک روز تظاهرات بود و زمان با همان کفش‌های پاشنه بلندی که به پا داشت در تظاهرات شرکت کرده بود که ظاهرا گاز اشک آور می‌زنند و زمان که جایی را نمی‌دید زمین می‌خورد و لنگ کفشش از پایش در می‌آید و گم می‌شود.موقعی که به خانه می‌آید خواهرم از او می‌پرسد این لنگه کفش چیه توی دستت؟میخنده و میگه با همین یه لنگه کفش توی دست هی شعار می‌دادم و میومدم...که از حرکت و لحن زمان و صحنه یک لنگه کفش توی دستش همه خنده مان می‌گیرد.البته در این زمینه فعالیت‌های متعددی داشت. بعد از انقلاب هم برای مقابله با گروهک‌های معاند که قصد خرابکاری و براندازی داشتند بارها به همراه مردم به صورت کفن پوش در تظاهرات علیه آنها شرکت کرده بود.
برخورد با ضد انقلاب
بعد از پیروزی انقلاب گروهک‌ها دست به هرگونه خرابی می‌زدند که یکی از آنها خرابکاری در نیروگاه‌ها بود.«زمان» در سال 59 در سد شهیدعباس پور که یکی از بزرگ‌ترین نیروگاه‌های برقابی کشور بود به همراه تعدادی از پاسداران به عنوان مسئول حراست آنجا مشغول شد و بارها مانع خرابکاری گروهک‌ها شده بود.
آرزوی پزشک شدن
برادرم هرمز از زمان بزرگ‌تر بود او درمنابع طبیعی که آن زمان اداره جنگلبانی نامیده می‌شد کار می‌کرد. به لحاظ ویژگی‌های شخصیتی بسیار مهربان و اهل کمک به دیگران بود. علاوه‌بر اینها او نقاش خیلی خوبی هم بود.نقاشی‌هایی از او به یادگار مانده که عکس مویرگ‌ها و اشکال مغز را کشیده است.آرزویش این بود که پزشک شود اما آرزویش را رها کرد و به جبهه رفت.
عاشق چمران
شهید زمان محمودی با پیروزی انقلاب جزء اولین نفرهایی بود که وارد سپاه شد. مدتی بعد به خاطر ناآرامی‌ها و درگیری‌هایی که کومله و دموکرات در کردستان به وجودآورده بودند به این شهر اعزام شد و در کنار شهید مصطفی چمران مشغول به فعالیت شد.او تعریف می‌کرد که وقتی در شهر کامیاران مستقر شدند به یکی از افراد ضدانقلاب به نام حسن که به قساوت و خشونت زبانزد بود برخورد کرد؛ سرسفید فردی بود که دیگران جرأت برخورد با او را نداشتند و برادرم وسط مردمی که عوامل ضد انقلاب هم به طور طبیعی در میان آنها به طور ناشناس حضور داشتند با او برخورد کرد و اجازه سوءاستفاده نداد. 
زمان بعد از حدود 40 روز از کردستان آمد. چند روزی ماند و دوباره برگشت. در آن دوره تمام زندگی و روح و روانش جبهه و جنگ بود. او عاشق چمران بود. انگار وجودش چمران بود. همیشه خودش را در سایه چمران می‌دید. آن‌قدرکه بیشتر فیلم‌های مستندی که در تلویزیون از شهید چمران نشان می‌دهند من به دنبال این می‌گردم که شاید تصویری از زمان ببینم. به خاطر علاقه‌ای که به چمران داشت تیپ و ظاهرش را هم شبیه چمران درست کرده بود و ازمهمانی تا کارش هم با همان لباس می‌آمد.
ازدواج زمان 
زمان در جایی که آن موقع به نام مدرسه خارجی‌ها شناخته می‌شد آموزش نظامی می‌داد. یک روز شاهد گفت‌و‌گوی زمان با خواهر بزرگم بودم که متوجه شدم او یکی از خواهران بسیجی که آنجا به عنوان بهیار کار می‌کرد را زیر نظر دارد. از خواهرم خواست تا او را ببیند و نظر بدهد.مدتی بعد طی یک مراسم بسیار ساده با حضورتعدادی از همکارانشان در بسیج و سپاه و خانواده خودمان با رعایت تمام شئون مذهبی با هم ازدواج کردند. با اینکه تازه ازدواج کرده بودند اما زمان دوباره راهی جبهه شد.
وداع هرمز
هرمز مانند زمان به جبهه رفت و آمد داشت. او انگار می‌دانست که قرار است شهید شود. یک روز شال و کلاه کرد تا به روستای سوسن برود. در آنجا ابتدا به دیدار عمویم ابوالمحمد که پدر خانمش هم می‌شد رفت. بعد به تمام خاله و دایی‌ها سر زد و حلالیت گرفت. در آخرهم به زیارت سلطان ابراهیم مرتضی بن موسی بن جعفر(ع) از اولاد امام 
موسی بن جعفر(ع) رفت. موقع برگشتن در مورد تصمیم جبهه رفتنش با خواهر بزرگم صحبت کرد. خواهرم در جواب به او گفته بود: هرمز الان زمان در جبهه است.باید یک مردی بالای سر این خانواده باشد، نمی‌شود که همه به جبهه بروید! هرمز در جواب او حرفی نزد، اما مدتی بعد نامه‌ای از او پیدا می‌کنند در حالی که آن را زیر شیشه میز در محل کارش گذاشته بود و در آن نوشته بود به همکاران، به مسئول اداره و به خانواده‌ام اطلاع بدهید که من به جبهه رفتم. حدود 20 روز در جبهه ماند، قبل از عملیات طریق القدس برای خداحافظی با خانواده و همسر باردارش که البته دو بچه دیگر هم داشتند به خانه آمد.همان‌جا روی قالیچه جلوی در نشست و پاهایش را که هنوز درون پوتین‌هایش بودند بیرون از در گذاشت. برایش انار دون کردم، نصفش را خورد و نصف دیگرش را جلوی من و همسرم گذاشت. گفت: وقت ندارم.آن‌قدر ذوق رفتن داشت که نایستاد و با وجود سه روز مرخصیش همان روز رفت. او از عملیات خبر داشت،می ترسید که جا بماند.
سومین اعزامی
چند روز بعد از هرمز،زمان به روستای سوسن می‌رود.عمویم ابوالمحمد به زمان اصرار می‌کند تا او را با خود به جبهه ببرد.زمان هر چه کرد نتوانست عمویم را منصرف کند و در نهایت او را به همراه خود به شهر مسجدسلیمان آورد. به این ترتیب عمویم با هفتاد سال سن به عنوان سومین اعزامی از خانواده ما به جبهه،جایی که زمان حضور داشت اعزام شد.
عملیات طریق القدس
عملیات طریق القدس شروع شد،دو برادرم به همراه عمویم در عملیات حضور داشتند.عمویم تعریف می‌کرد:از رو‌به‌رو گلوله و از بالای سرمان باران می‌آمد و زیر پایمان پر آب بود.شبی سیاه و ظلمانی.عملیات ما با فرماندهی زمان بود،خدا را شکر بستان آزاد شد. طی این عملیات، زمان متوجه شهادت هرمز می‌شود و خودش را بالای سر او می‌رساند. به گفته همرزمانش در حالی که او را در آغوش گرفته بود می‌گفت: خدایا شهید ما را بپذیر. خدایا خوشحالم که برادرم در راه دینت و در راه وطن به شهادت رسیده است.زمان، هرمز را رها می‌کند و به جلو می‌رود. یکی دو ساعت بعد زمان هم بر اثر شلیک توپ با دهان باز در حال گفتن ذکر لااله الا الله به شهادت می‌رسد.
عمویم که همیشه عادت داشت زمان و هرمز را به بچه‌هایم خطاب کند. بعد از بازگشت این‌طور بازگو می‌کرد: که من بعد از اینکه فضای عملیات کمی آرام شد به دنبال بچه‌هایم می‌گشتم. در آن شب طوفانی و سیاه صدای ناله‌های هرمز را می‌شنیدم ولی نمی‌توانستم تشخیص دهم که کجاست؟عملیات سختی بود خیلی هم شهید دادیم.
در نهایت اینکه عمویم از شهادت هرمز که علاوه‌بر اینکه برادرزاده‌اش بود داماد او هم بود مطلع می‌شود اما به خاطر اینکه زمان را بلافاصله بعد از اصابت توپ به اهواز منتقل کرده بودند اصلا متوجه شهادت زمان نشده بود. دو روز قبل از هرمز پیکر زمان را آوردند.هرمز جزء شهدایی بود که بعدا که شرایط کمی مساعد شد پیکرشان جمع‌آوری می‌شد که تا تشخیص بدهند متعلق به کدام شهر است کمی طول می‌کشد.زمان را به همراه شهیدان کامران سبزی زاده،سید احمد صالحی،نورمحمد مولایی که اهل افغانستان بود و درهمین شهر زندگی می‌کرده برای تشییع آوردند. عمویم خودش را به شهر رسانده بود تا خبر شهادت هرمز را به ما بدهد که با مراسم تشییع پیکر زمان مواجه می‌شود.
خاک کهنه
موقع شهادت برادرانم،مادرم در ایذه در کنار پدرش بود که سکته کرده بود و امیدی به زنده ماندنش نبود.او ماجرای با خبر شدنش را این‌طور تعریف می‌کرد که یک روز صبح دو پاسدار از دور در حال نزدیک شدن به روستا بودند،خودشان را به خانه ما رساندند،چیزی در مورد شهادت هرمز نگفتند، فقط گفتند: زمان پایش تیر خورده است، باید به تهران اعزام شود.گفتند: مادرش باید همراهش باشد. مادرم می‌گفت: موقعی که آماده شدم تا بیایم سرم نزدیک گوش پدرم که توان صحبت کردن هم نداشت بردم و با بغض گفتم: «پدر من دارم میرم به من میگن بچه‌هات زخمی شدن اما میدونم اونها شهید شدن نه زخمی.خداحافظ پدرم.حلالم کن.ببخش که نمی‌تونم بمونم...» که این گفت‌و‌گوی مادرم با پدربزرگم باعث می‌شود که اشک آرام از کنار چشم پدربزرگم جاری شود.مادرم هنوز از روستا به شهر نرسیده بود که پدربزرگم تمام می‌کند. از آن‌طرف وقتی به شهر مسجدسلیمان می‌رسد خاکسپاری زمان هم تمام شده بود و به قول خودش تنها قبر پسرش را دید با کهنه‌ای از خاک.او نه توانست لحظه وداع با پدرش باشد و نه توانست با پیکر پسرش دیدار کند.
مسن‌ترین شهید شهر
عمو بعد از شهادت برادرهایم تا یک سال ماند و به جبهه نرفت تا اینکه بعد از یک سال تصمیم به رفتن گرفت. او در عملیات والفجر مقدماتی شهید می‌شود و بعد از 23 سال پیکرش بر می‌گردد.هیچ وقت یادم نمی‌رود روزی که عمویم بین برادرهایم نشسته بود و در حالی که با گویش بختیاری آنها را «رودونم» خطاب می‌کرد.می‌گفت: هر سه یا شهید می‌شویم یا سالم برمی‌گردیم که همین‌طور هم شد و هر سه شهید شدند.
یادگاران
هم زمان و هم هرمز وقتی که به جبهه رفتند همسرانشان باردار بودند.22 روز بعد از شهادت هرمز فرزند سومش که نامش را حسین گذاشتند به دنیا آمد و زمان هم دوماه بعد از شهادتش دخترش مرضیه به دنیا آمد.
مادر شهید
از شهر ایذه که به مسجد سلیمان آمدیم.مادرم سال‌ها در این شهر زندگی کرد تا زمانی که برادرهایم شهید شدند.او در طول جنگ در حال فعالیت در بسیج بود؛ از جمع‌آوری و غسل دادن جنازه‌های حملات موشکی گرفته تا کمک‌رسانی به رزمنده‌ها. پتو و لباس می‌شستند،ترشی و نان درست می‌کردند و...
بمباران خانه مادرم
روزی مادرم برای مراسم چهلم دو برادر شهید به شهر شوشتر رفته بود.همسرم مرا به چادرهایی رساند که مردم جنگ‌زده را به آنجا می‌بردند و خودش سریع رفت. ظاهرا او از موضوع بمباران شدن 
خانه مادرم باخبر شد اما از اینکه او در خانه نبوده بی‌اطلاع بوده به همین خاطر به من هم چیزی نمی‌گوید و خودش تنهائی سراغ خانه می‌رود.همسرم در مواجهه با خانه آوار شده مادرم این‌طور تعریف می‌کرد: که وقتی من رسیدم نه دری نه پیکری... همه قالی‌ها هم سوخته بود. ساعاتی بعد با مراجعه مادرم به خانه‌اش همسرم متوجه می‌شود که او در خانه نبوده است. ساعت 12 شب بود که مادرم به همراه همسرم وارد چادر می‌شوند تا چشمش به من افتاد ‌گریه کرد و گفت:«دا پ نویدی سراغم؟ تو خو صدام هنوز هم دست زسرم نورداره». همیشه تکه کلامش این بود که باگویش بختیاری می‌گفت:« صدام دینم به گردنت.پسرام رو بردی،خونمه نابود کردی.دست از سرم ورنداری»
مادرم به شهر ایذه برگشت و در یک خانه تنها زندگی کرد بدون اینکه از ارگان یا نهادی کمک بگیرد.خانه‌اش را شبیه یک ستاد تبلیغات درآورده بود، با این تفاوت که دورتا دور خانه‌اش عکس شهید بود.عکس تمام شهدا و فرماندهان عملیات بستان را داشت. هر کسی که به خانه‌اش می‌رفت به او می‌گفت: اذیت نیستی در این فضا می‌خوابی که او در جواب می‌گفت: «من با همین‌ها زنده‌ام تا روزی که بمیرم» و در نهایت بعد از 30 سال در همان تک اتاق از دنیا رفت.
معجزه
یکی از دوستان زمان که از سادات است تعریف می‌کرد: «شب عملیات در غرب سوسنگرد نزدیک صبح،عراقی‌ها بی‌هدف تیراندازی می‌کردند،این شخص کنار زمان ایستاده بود که ناگهان گلوله‌ای به زمان اصابت می‌کند که پس از اصابت به خشاب روی کمرش کمانه می‌کند.زمان رو به دوستش می‌کند و درحالی که خنده‌اش گرفته است می‌گوید: تو سید اولاد پیغمبری اما من معجزه می‌کنم.»
غذایی که نخورد
خاطره جالب دیگری که در ذهن دارم این است که یک روز زمان بعد از مدت‌ها از جبهه آمده بود. مادرم برایش جگر کباب کرد.زمان به محض دیدن بشقاب جگر کباب شده آن را پس زد و گفت:چه طور من از این غذا بخورم در حالی که نیروهای رزمنده و دوستان من در جبهه غذای بسیار ساده می‌خورند.»
***
 برای گفتن از مردان خدا راه بی‌پایان و کلام طولانی است، ناگریز مصاحبه را به پایان می‌رسانیم. میزبان اصرار می‌کند که حتما برای ناهار باید بمانیم؛ به سختی آنها را از این اصرار منصرف می‌کنیم از ما قول می‌گیرند تا دفعه بعد میزبان ما باشند. با ما تا درب خروجی همقدم می‌شوند در حالی که از رفتن ما گلایه‌مند هستند؛ با این آوای دلنشین سخاوتمندی ما راه رفته را باز می‌گردیم.
فرازی از وصیت نامه شهید زمان محمودی
«از روزی که تصمیم گرفتم در این جنگ شرکت کنم،عاشق شدم،عاشق این جنگ الهی، به طوری که همه چیز را فراموش کردم فقط خدا را دیدم و با خودم گفتم باید بجنگم تا یکی از این دو پیروزی را به دست آورم،پیروزی اسلام یا شهادت.
هر وقت به شهر می‌آمدم جهت مرخصی،مثل کسی که او را غل و زنجیر کرده باشند در خانه زنجیر بودم در جبهه ماندن برایم استراحت روحی بود استراحت جسمی و وجدانی بود و...خلاصه کنم من عاشق این جنگ الهی و خدایی شده‌ام.»