kayhan.ir

کد خبر: ۲۹۱۳۱۳
تاریخ انتشار : ۱۶ تير ۱۴۰۳ - ۲۰:۱۰

روایت­‌هایی با لهجه‌­های غزه‌­ای

 
 
محمدرضا ابوالحسنی (مترجم)
این وجیزه ثمره یک انتخاب عجولانه از بین مجموعه یادداشت‌هایی است که چند نویسنده و شاعر ساکن غزه از روزهای پس از شروع حمله زمینی ارتش اسرائیل به این باریکه نوشته‌اند. تاکنون سی قسمت از این یادداشت‌ها در سایتی به نام «رصیف ۲۲» منتشر شده و لااقل من جایی ندیده‌ام بنا داشته باشند انتشار آن را متوقف کنند ولو گاهی فاصله بین دو یادداشت از این مجموعه تا یک ماه به درازا بکشد.
در یک نگاه کلی شاید ویژگی این یادداشت‌ها ارائه روایتی کاملاً نزدیک و بی‌ملاحظه از واقعیت جاری غزه باشد و مهم‌تر غلبه نگاه انسانی و اجتماعی نویسندگان آنها به رویدادهای اطراف‌شان بر رویکرد سیاسی صرفی که این روزها نگاه غالب در شبکه­‌های مختلف خبری تلویزیونی و مجازی و اجتماعی است.
نظر به محدودیت زمانی مترجم در ترجمه تمام این یادداشت‌ها نوشته‌های دو نویسنده از مجموعۀ نویسندگان این یادداشت‌ها گزینش شد اولی شاعری مقیم غزه به نام یوسف القدرهًْ ساكن خان‌یونس در باریکه غزه است که با زاویه نگاهی باز به تماشای رویدادهای اطرافش نشسته و آنها را به همراه تجربیات شخصی خود برای خواننده باز گفته است.
اما نفر دوم یک شاعره فلسطینی‌الاصل مقیم بلژیک به نام فاتنهًْ الغرّهًْ است. او که برای دیدن خانواده و برادرانش به غزه رفته بود با شروع حمله زمینی اسرائیل به غزه در آنجا گرفتار شد و تا دو ماه بعد که موفق شد مجوز رفتن به مصر و سپس بلژیک را بگیرد شش یادداشت از این مجموعه یادداشت‌ها را نوشت.
نوشتن از جنگ با مخمل کلمات شاعرانه یک زن ویژگی بسی لذت‌بخش و متمایزی است همچنان‌که تماشای جنگ از منظر شاعری نشسته در دل ماجرا در خان‌یونس تجربه متفاوتی است که امیدوارم مقبول نظر خوانندگان قرار گیرد.
جمعه ۳ نوامبر ‌۲۰۲۳، ۱۲:۴۱ بعدازظهر
سه بامداد بمباران
قصه این بود که همه خواب‌ بودند که ساعت سه بامداد هواپیماهای اسرائیل غاصب سررسیدند و خانه را صاف کردند سه طبقه در یک آن با زمین یکی شد.
در یک لحظه هر که را که در خانه بود از دست داده بودیم؛ خانه‌ای در مرکز شهر بیست‌وشش شهید که بیشترشان زن و کودک بودند. و خواهرم‌، شیما دخترش مروه و همسرش هم جزو قربانیان بمباران وحشیانه اسرائیل بودند.
ساعت شش صبح
خبر ساعت شش صبح به‌مان رسید؛ چون تماس و ارتباط سخت بود. با برادرم رفتیم آنجا و عاجز و درمانده جلوی تل آواری که برداشتنش به یک نیروی خدایی نیاز داشت، ایستادیم. در همان نگاه اول فهمیدم کسی زنده بیرون نخواهد آمد انفجار سقف طبقه‌ها را روی هم پایین آورده بود نیروهای دفاع شهری لای آوارها دنبال صدایی از کسی... پیکری... امیدی چیزی می‌گشتند اما آنجا جز درماندگی و بوی مرگ هیچ‌چیز نبود.
9 صبح
تا 9 صبح منتظر ماندیم تا یک لودر آمد و سعی کرد آوار را بردارد یا جابه‌جا کند محتاطانه و پیگیر پیکر پنج بچه را درآوردند که به بیمارستان ناصر منتقل شدند و بعد لودر کارش را ادامه داد تا جایی که دیگر نتوانست کاری از پیش ببرد؛ آواربرداری وسایل خاص خودش را می‌خواهد.
یازده صبح 
ساعت یازده شد نیروهای امداد و دفاع شهری هنوز آنجا بودند. همه هم منتظر یکی «باقر». انتظار طول کشید تا بالاخره آمد. باقر کار حرفه‌ای برداشتن سقف‌ها را شروع کرد ۴ ساعت تمام.
سه بعدازظهر... گور جمعی
قصه این بود که همه خواب بودند و خواب هم ماندند اما مادرم که شیما بعد از یک وقفه بین بچه‌دار شدن آخرین دخترش بود ته‌تغاری بود مونس و نازپرورده‌اش و نزدیک‌ترین کسش در طول بیست‌ویک سال عمر کوتاهی که داشت و همین طور مروه که هنوز دو سالش تمام نشده بود خبر از دست دادن او کمر مادرم را شکست با این حال وقتی می‌بینیش حس می‌کنی از کوه هم قوی‌تر است شکیبا و صبور؛ نمازخوان و اهل‌دعا گو و اشک‌هایش را برای زمستان آینده ذخیره می‌کند تا کسی فرق بین باران و اشک‌هایش را نفهمد.
پدرم... «بای بای سیدو»
و اما پدرم اولین‌باری که ‌گریه‌اش را دیدم در بیمارستان بود؛ موقعی که شیما و نوه‌اش را دید ‌گریه کرد؛ مثل بچه‌ها هم ‌گریه کرد. شب قبلش تا دیروقت پیش آنها مانده بود و برعکس همیشه خیلی هم دیر کرد. موقعی هم که خانه را ترک کرده بود مروه بهش آویزان شده و گفته بود: بای‌بای سیدو جمله‌ای که پدرم مدام در بیمارستان و قبرستان و در طول مسیری که برمی‌گشتیم تکرارش می‌کرد به طرز وحشتناکی شوکه شده بود. می‌ترسیدم عقلش را از دست بدهد، چون می‌دانستم چقدر بهشان وابسته بود و اصلاً دلیل اصلی زندگی‌اش که به سرگرمی با آنها می‌گذشت آن دو بودند.
من آواره از داستان خودم 
به داستان دیگرانم 
اما من یازده سال پیش شیما را که دخترکی ده‌ساله بود ترک کردم و موقعی به غزه برگشتم که ازدواج کرده بود و دخترکی داشت که چه از نظر قیافه و چه اخلاق به طرز غیر قابل باوری شبیه بچگی‌های خودش بود... وقتی به غزه برگشتم لعبتی شده بود که همه مان را به وجد می‌آورد. زندگی‌ای که زیاد دوام نیاورد؛ مختوم به یک روز طولانی در کنار دریا، جمعه قبل از «جنگ» جنگی که ته‌مانده زندگی در یک منطقه جغرافیایی کوچک را که هفده سال تمام تحت محاصره بود بلعید.
هنوز برای خواهرم و دختر و شوهرش ‌گریه نکرده‌ام حتی یک قطره اشک هم نریخته‌ام. بعد از دفن بلافاصله سرگرم داستان آواره‌های شمال به جنوب شدم انگار نه انگار که خودم داستانی دارم من از داستان خودم به داستان دیگران آواره شده‌ام.
***
وقتی برای اولین‌بار بعد از جنگ آبی تمیز و خنک خوردم 
‌گریه کردم
(نویسنده فاتنهًْ الغرهًْ شاعری از غزه)
دوشنبه ۶ نوامبر ۲۰۲۳، ساعت ۰۱:۵۰ بامداد
نامه‌­هایی به لمار
میل داری یک لیوان آب بخوری؟ لمار تو می‌دانی من چقدر آب خوردن را دوست دارم همیشه کلی درباره آب خوردن من حرف می‌زدی پس سؤالم یک جواب بیشتر ندارد.
خوابیدن بین غریبه‌ها 
در راهروها 
لمار دوازده روز است که ما در بیمارستان قدس‌ایم من مادربزرگ پدربزرگ و بعضی از عموهات در این مدت هنوز طعم آبی که آدم بودنم را یادم بیاورد نچشیده‌ام آب این‌جا یا آب شیر است که آشامیدنی نیست یا آب چاه است که تصفیه نشده است اما با همۀ‌ خطراتش اینها مانع این نیست که مردم برای پر کردن شیشه‌ها و ظرف‌های دیگرشان از این آب صف بکشند؛ جایی که عموزاده‌هات گاهی برای پر کردن تنها یک گالن و چند تا بطری ساعت‌ها در صف آب منتظر می‌ایستند.
اولین لمس لیوان شگفت‌زده‌ام کرد. عمه نمی‌دانی چه لحظه شیرینی بود. این روزها یک لیوان آب خنک تصفیه شده در غزه به یک معجزه می‌ماند آن لحظه حس لمس لیوان کاغذی من را به بهشتی دور برد‌ گریه کردم ‌گریه کردم چون غرورم تحریک شده بود. یعنی یک لیوان آب خنک این قدر به وجدم آورده بود؟ یعنی یک لیوان آب ‌گریه‌ام انداخته بود؟
خنکای لیوان وارد انگشتانم شد؛ انگشتانی که پوست‌شان شروع به کنده شدن کرده بود و اشک چشمانم را بی‌صدا جاری کرد بعد از دوازده روز ماندن در بیمارستان و راهروی آن، آن هم جلوی چشم که آنها را نمی‌شناسم‌، استخوان‌هام خشکیده عزیزم بی‌واسطه [بدون تخت] روی زمین می‌خوابم و چیزی جز یک تن‌پوش پشمی بین من و سرمای زمین فاصله نمی‌اندازد.
یک لیوان آب خنک در غزه
گریه کردم چون آب خنک بود مگر این می‌تواند دلیل موجهی برای‌گریه کردن باشد؟ ولی من مثل همه کسانی که به دلیل عزت‌نفس‌شان در رنجند در سکوت ‌گریه کردم.
چند قطره اشکی که در پایان مسیرش روی چانه‌ام جمع شده بود درون لیوان کاغذی فروچکید به مزه‌اش توجهی نکردم اما کف دست‌هام همچنان سرمای بدنه لیوان را در خود داشتند تو معنی آن سرمایی را که در سرتاسر سال در سرزمین‌هایی که در جست‌وجوی امنیت بهشان پناه برده‌ایم می‌چشیم می‌دانی سرمای آنجا هم مجانی بود.
جرعه اول در دهانم ریخت و زبانم طعم خنکا را در تابستانی همچون تابستان غزه چشید. تابستانی که امسال برعکس همیشه طولانی هم شده بود. همان طور که آب در وجودم فرو می‌رفت اشک‌های شور بیشتری را روانه چشم‌هایم می‌کرد به لیوان و آب باقی مانده در آن نگاه می‌کردم تا مبادا کسی از اطرافیانم به میزان شکنندگی‌ام در آن لحظات پی ببرد و مجبور نباشم با پرسش‌هایی که از دهان‌ها و نگاه‌ها درباره علت اشک ریختنم به سمتم پرتاب می‌شوند و یارای جواب دادن‌شان را ندارم روبه‌رو شوم.
پوستم از آب دریا لایه‌لایه می‌شود 
به تو گفته‌ام انگشتانم که لیوان آب را در خود گرفته‌اند شروع به پوسته‌پوسته شدن کرده‌اند؟ به تو نگفته‌ام آبی که با آن صورت‌مان را می‌شوییم مستقیماً از دریا می‌آید؟ این، یک تجسم غیرواقعی نیست: حتی آبی که از شیر بیرون می‌آید با خودش کف آب دریا طعم دریا و مزه دریا را دارد طوری که من هر روز می‌توانم دریای غزه را لمس و بویش را استشمام کنم.
یک جرعه دیگر آب خنک می‌گذارم همه جای دهانم را پر کند تا مزه نمک را ببرد. بعد رهایش می‌کنم تا خیلی آهسته و آرام توی حلقم فرو برود طوری که انگار یک اتفاق معمولی است. چشم‌هایم به حالت چشمک زدن بسته می‌شود و لحظه لحظه خنکا و شیرینی آن قطره‌ها را فرو می‌مکد.
یک وقفه کوتاه... بمباران
شاید تو معنی این وقفه‌های کوتاه را ندانی! خب چند موشک و خمپاره که همزمان شلیک شده بالای سر ما پرواز می‌کنند: پرنده‌های بدقواره‌ای که بچه‌هایی به سن تو هنوز آنها را نمی‌شناسند و چه بسا اسمش را هم نشنیده باشند اینها پرنده‌های غول‌پیکری هستند که وقتی آسمان را پر می‌کنند حتی اگر ساعتت سه بعدازظهر را نشان بدهد نمی‌توانی بگویی الان شب است یا روز! اما این پرنده‌ها از جنس گوشت و خون و پر نیستند؛ فلزند! از دهان‌شان بسته‌هایی به بیرون پرتاب می‌کنند که تکه‌ای از جهنم را داخلش دارد و وقتی روی خانه‌ها می‌افتد آنها را انگار که از خاکستر درست شده باشند روی زمین پخش می‌کند. 
زن عمویت بعد از رد شدن از خیابان ابراج که پشت ماست می‌گفت: «فاتنه! ساختمان‌ها تبدیل به خاکستر شده بودند. هیچ سنگی وجود نداشت فقط خاکستر بود. واقعا اینها چه جور مواد منفجره‌ای هستند که ساختمان‌ها را به خاکستر تبدیل می‌کنند؟»
فکرش را بکن! وقتی جنگ شروع شد من از عموزاده‌هات درباره صدای خمپاره‌ها و موشک‌ها می‌پرسیدم تا مطمئن شوم این چه نوع خمپاره‌ای بود. اما بچه‌ها با لبخند جوابم را می‌دادند. خنده‌ای که گویای این بود که هنوز فرق صدای بمب‌هایی که از جنگنده‌های آمریکایی یا اسرائیلی می‌انداختند با موشک نمی‌دانی؟
گلدوزی فلسطینی خودمان ویژگی خاصی دارد که هرچه بیشتر در مورد آن بدانم بیشتر مرا جذب خود می‌کند و شاید در نامه بعدی‌ام درباره‌اش بیشتر برایت بگویم به لیوان آب سرد برگردیم؛ سرما از خلال پوست انگشتانم وارد قلبم شد و رگ‌های قلبم را که با هر‌ بمباران با سرعت بیشتری می‌لرزند گرم کرد چه کنیم؛ تنها چیزی که دقیقاً در این لحظه برایم مهم است قطرات باقی مانده آب سرد تصفیه شده لیوان است که همچون رؤیایی دور درونم فرو می‌ریزد.
لمار کیست؟
لمارکوچولوی زیبای باهوش دختر برادر من است که ۱۱ سال دارد دوست و همدم من در شب‌های سرد غربت چیزهای زیادی را در این زندگی دوست دارد مهم‌ترینش هم اینکه دوست دارد زندگی کند، نه اینکه فقط باشد یک روز به من گفت: don,t wantjustto be exist, want to live: «دوست ندارم فقط وجود داشته باشم دوست دارم زندگی 
کنم.»